Saturday, August 1, 1998

Azita Ghahreman

_______________


by Masoumeh Seyhoun
________

آزیتا قهرمان
بر نیمکت گورستان


ه... و این باد که می گذرد
از شاخه های سرو
بیدار می کند
عطر ریحان و مریم را
در آن حیاط قدیمی.
ه
*
با کیف و با کتاب
با دندان های شیری افتاده
در آب حوض
عکس منست
و ماه سرگردان
تاب می خورد
بین دوچشمم.
ه
*
اکنون
دقیقه چندم
از روز چندم
از سال چندم است؟
ه
من درس حساب را
با انگشتهای خاکی می آموزم؟
ه
یا لالایی می گویم
کنار گهواره؟
ه
یا پیرزنی خمیده ام در فاصله ی کوتاه میان آشپزخانه و اتاق
که آب می شود؟
ه
اینک!ه
زمان
جادوی لحظه ها
از پشت کدام شیشه ی زرین
مرا به نام می خوانند؟
ه
*
در تاریکی اتاق
صدای تو می شکفد
ه- گل های آتشین
بر نقش گچبری - .
ه
اسبان خسته ی ساعت
دوباره به راه می افتند
برف می بارد و
تو قصه می گویی
دست هم را می گیریم
تا از پلکان قصه پایین رویم.
ه
سرد است
باد می آید.
ه
من جای می گیرم
در کنج دامنت.
ه
چه سالی ست
که به خواب فرعون آمده ست
هفت سنبله ی شکسته و خونین
و کاروان کنعان
چون نگاه کنی
ز راه دور می آید؟
ه
تو کودکان گرسنه را
زیر پستان خالیت
شیر می دادی.
ه- سال سختی بود -.ه
*
در جستجوی یار
با هفت کفش آهنین
دریا و دشت را گذشتیم
با خاتون خسته دل
و آن زن آواره ی کنار جاده
زلیخا بود.
ه
تو گفتی:ه
ه« اینست عقوبت عشق »ه
*
بر لب نهر که نشستیم
چهره به سایه مان سائید
دختری گریان
از میان میوه ی نارنج.
ه
با برادران هفتگانه ی کهف
خواب ماندیم
سالیان بلند
در غار سرد و نمور.
ه
چقدر گذشت؟ه
چند کاروان عبور کرد
از پشت خواب ما؟
ه
با جامه ی سپید
چندین عروس
آمدند و برون شدند
از قلب آینه؟
ه
چند گورستان تازه را
با نام مردگان دگر
پر کردند؟
ه
در نیمه های راه کجا بود
آن مرد جوان
کز سایه ی بیدی
کمند تازه ای می یافت؟
ه
تو گفتیه« امیر ارسلان نامدارست »ه
گفتم:ه
ه« باید به او بگوییم فرخ لقا کجاست ؟ »ه
گفتی:ه
ه« نه!
آنوقت قصه تمام می شود. »
ه
و من دانستم
عقوبت عشق
حزن شیرینی ست.
ه
*
با ماه پیشانی
به چاه شدیم.
ه
شیشه عمر دیو را
جستجو کردیم
و شبانه دعا خواندیم
برای مرد دلاور.
ه
کنار هیمه نشستیم
تا به سلامت از آتش گذشت
ابراهیم.
*
در قصه های تو
دو با دو
چهار نبود
و یک چراغ
روشن می کرد
شام عالمی.
ه
*
اما مادر!
ه
کی پلکان وارونه شد
و میان راه ماندم من
و از تمام کتابها
به کار نیامدم کلامی
تا جادویی بسازم
یا رجی بلند
از کندر و چل واژه ی آتشگون
آویزه ی هراس
آتشزنه ای چرخان
تا بسوزاند
زخمی را
که اژدهای مهیبی ست
لمیده بر ابر نسیان؟
ه
*
دیگر
شهزاده را
حتی به خواب ندیدم.
دیوان اما
از طلسم و شیشه بیرونند.
ه
گاه یکی را می بینم
بر سر چار راهی
سیگار می فروشد
یا تکیه داده به نرده ای
در حواشی میدان.
ه
باران
چگونه اینهمه بارید
تا من بزرگ شدم
و درد با من روئید
بالید و
سایه ای افکند
روی دست و دلم
و کفایت نکرد
تمام آب های جهان
عطشی را
که دهان در طرح چهره ی من داشت
و ریشه در خاک زمین؟
ه
*
تو دیگر قصه نمی گویی.
ه
آنجا دستان مرگ
چگونه می بافند
پیراهن سکوت را
از حسرت و غبار؟
ه
آنجا هنوز آیا
چشمان آبی ات آبیست؟
ه
دیدی که هیچ نپایید
نه سرمه دان و شمعدان بلور
نه بوی زعفران و گلاب
در هوای صندوق چوبی.
ه
اینک!ه
شاهراهی ساخته اند مورچگان
زیر سنگی به نام تو.
ه
حال!ه
باز کن دریچه را
بی انگشت و بی دهان
بی گوشواره و گیسو.
ه
ببین
که عریان در آینه می چرخم
و به هر گشت
قد می کشد
آن هفت سنبله ی شکسته و خونین
و ماه سرگردان
خاموش می رود
در لجه های تنم.
ه
ه- سال سختی ست-ه
چه تلخ نی می زند باد
با استخوان شکسته ای
بر بام های همیشه
و تو با تمام کودکان
که دوست می داشتی
به پهلو غنوده ای
در بستری بزرگ
و خاک
شیر می خورد از رگهای گشوده ات.
ه
لکی سبز
پر می کند
پیشانی کبود جنون را.
ه
*
از روی نیمکت گورستان
وقتی نگاه می کنم
این چتر چرخان سرو را
بر آبی هوا
هر دم با طره ی صدای تو
گره می زنم
اندوه و آه را.
ه
پس نازادگان را
در آغوش خود بگیر.
ه
در گوششان بخوان
از نام پهلوانان
از عاشقان
از جاودانگی.
ه
باز قصه بگو
تا رود بگذرد
با پنجه های گشوده
از ذره های تنت
و خورشید
اینگونه باز بزاید
از تکه های ستاره و چشمان عاشقی
خورشید دیگری.ه

۱۳۶۹


___________

No comments: