Friday, October 1, 1999

Yashar Ahad Saremi

________________


Le Pape au raisin by Jacques Resch

_____________________
یاشار احد صارمی

سِفر جُويف يسُول
كلمات دچار بطالت نمي شوند . زُهر


تن و بالش آغشته ی باران و رعد. یک بالم زیر این رانش بود و و دیگری دور کمرش. برش داشتم . پستان های لرزان خدا را دیده ای ؟ می دیدم. قه قه خندیدم. ای خدا و ای پستان ها مارهایم را بنوشان از این سفیدی . از این شعله های هار. چرخیدم. چرخ چه می چرخید. ایستادم. هر دو پایش حلقه ی کمرم. در کجا ایستاده بودم؟ بودیم. می درخشید. قرمز و نارنجی. حرف می زد . ولی جای حرف های جمله ها و کلمه درست شنیده و ساخته نمی شد. می گفت بزیر. یا زبیر. انگار می گفت و شنیده می شد در دل و گوشم و حتی دست ها و چشم هام. بریز. خودت را در من بریز. نگاه می کردم. نگاهش می کردم. از چشم هایش می رفتم توو. گوش بده. همه ی آرشه ها و ویلون ها. رفته بودم از سوراخی داخلِ هستی. کهکشانی کبود و یشمی و نارنجی. تنگ تر می کرد شاخه های موسیقی را دورم و می گفت یشاو . یشاو. یواش یواش خم می شدم و می چسبیدم به تنش. به صورتش . به پیشانی ش. در گوشش فقط صدا می تراواد بیرون و یکدفعه چقدر ستاره چقدر نور می ریخت و می ریختم . سنگ دوباره داشت خواب می دید با چشم هایم. مثل کلاویه های سنگین در جایی رنگارنگ و بی صدا شبیه ته آب. سنگین. گرم. ماسه های سفید و چند ماهی زرد و بنفش از این طرف و گل ها که انگار داشتند باز و بسته می شدند و باز و بسته می شدند و کلاویه های سنگین و بی صدا. زیر لحاف لخت و خودم. زیر لحاف و اینجا توی گرمِ آب. بازی رنگ ها و صداها. و . چرا وَ ؟ گوش هایم و کی دارد این وقتِ عجیب زنگ می زند. نفس هایم مثل بال بال های پروانه ای سیاه. چقدر زیاد شده بود. گفتم تاآآآآم. خندید. سنگ می خندید. شیشه ها می خندیدند و می پاشیدند بیرون و . زنگ می زند دوباره کی ولی ؟ دلم دوباره دارد مرا می کشاند آن بالا و هنوز می ترسم . چشم هایم کو؟ آمدم بیرون. و . صدا گفت :ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

- Exurgent mortoui et ad me*

باید بر می گشتم به اعماق. گرمای خواب هنوز میان لب هایم و گونه ام. خواب با این همه پستان و تنگی بغل . تویش جمع جمع بودم و با من پهن و تاریک. باید حالا . صدا مثل آتش می سوخت اینجا. گیجی ولی قشنگ بود. صدای آشنا. عجیب است. حالا همه ی اینها ایستادند و فقط من دارم این طوری چقدر هم سریع . سرم گیج می رود. ایستادم. نفسی عمیق. کی استی ؟ صدا را می شناسم.همیشه هم می ریزد اینجا. چی می خوای؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

- Ego sum,te peto et vedere `queo .. **

تا. مثل برق جهیدم و بیدار شدم. کرخت کرخت . انگار دارم می میرم من. انگار سرم خورده باشد به یک کره ی سنگ ی و ساعت چند است حالا و کی باز. باز سرش زده این دیبک . خدا خیر کند. تا کی آخر؟ تف به اون رنگ و آتش و ترکیبت. باز زده به سرش . خواب به این گرمی مرا ببین چطوری به هم زد این گردن شکسته؟ آی بر دهنت. این پیراهن سفیدم کو پس؟ صدا این چیزها را نمی داند. چشم ندارد صدا. اما رنگ ها را می شنود. صبر کن. اینجاست. این هم از شلوار و کفشم و برویم. برویم که چه عرض کنم. بروم. با این صدای آتش گرفته در اینجایم و وسط شب . برویم. هوا چه سرد است. هوای من یعنی . سردم است و می لرزم . خب. حالا در را دوباره باز کنم . نشد. دوباره. شد. دو کوچه و کدامش را بگیرم حالا من . اصلا چرا این وقت شب ؟ این را یا این را؟ راهِ کوتاه سرما و یخ زده و راهِ بلند ... کی حوصله راهِ بلند دارد حالا. همین راهِ کوتاه و وای چه سرد است اینجا. کفشِ من تو قرار بودی کفشم باشی نه پوست پایم. پیراهنم هم همین طور. می پیچم و می افتم و دور می زنم و می پیچم و بالا می روم و سُر می خورم و می روم و سر پایینی و می رسم . این درِ تهِ کوچه ی برف. و چقدر سفید برف. دری بزرگ و مثل این درهای بلند مراکشی. با قبه و پیچک. در را تا ... که باز می کند. تو ؟ موریس و این چشم ها ؟ پس آمده ام بیرون از . برای همین می لرزم. تو ؟ دستم را می گیرد و عجب؟ اینجا اصلا برف نیست و حالا چه گرم است هوایم اینجا. چرا همه اش می خندی ؟ سرم گیج می رود لطفا. چرا حرف نمی زنیم؟ چرا حرف نمی زنی ؟ سلامت کو ؟ ها اینجا روی این سنگ بگذار بنشینم. تشنه ام شده می گویم. چرا این طوری می کشانی مرا کجا می رویم حرفی بزن . این پیچک ها و یاس های طاق و دالان خنک و کجا می رویم ؟ چرا حرف نمی زنی پس ؟ حالا از پله ها می رویم بالا. خانه ای بزرگ با خیلی خیلی پنجره و هر پنجره به رنگی . چقدر اینجا جای عجیبی ست. دستم را ول کن می گویم. این بویِ ... چه انگورهای سبزی ! اِ . صبر کن. چقدر هم حالا داریم از پله ها می رویم پایین و این در. دیوارهاش کو پس؟ شوخی می کنی ؟ این در روی این کوه سیاه. با این درخت های سیاه و کبود؟ صدای اذان از ؟ صبر کن. دیشب قبلا از خواب به سرم زد بروم حمام و بعد بیایم دست هایم را بگذارم روی سینه ام و آن صدای امواج . چرا؟ اینجا کجاست موریس ؟ چقدر هم تاریک و صبر کن. این ها سگ نیستند. سگ آدم ببیند پارس می کند. بو می کشد. می آید جلوتر . می رود عقب تر. دور می کند. این چشم های براق . صبر کن می گویم دستم را . درد می گیرد دستم این طوری صبر کن می گویم. اینها ببر و پلنگ؟ با این بال های مهیب. سیاه و پاره پاره . چشم های آتش . سوزان . نه اینها سگ نیستند. یواش یواش . می ترسند یا می خواهند بترسانند؟ کجاییم ما؟ کجایی تو. کجا رفتی ؟ ای هزار بار بمیری موریس. لابد باید از این در بروم توو. توو چقدر ترسناک است و دلم می ریزد بیرون از دهانم و انگار بشکن می زنند و صدا شنیده شد : " داخل شو!" تا شدم نور بلند شد و تابید . قرمز. زنده. مثل یک چشم. قشنگ. ماهی های سرخ و طلایی معلق در فضای عجیبِ آنجا. بوی زنی را که در خواب می دیدم وسط شب. بوی پا. بوی ران. بوی دگمه و لباس زیر ارغوانی و فیروزه ای و سیاه. بوی زن. بوی اسمش. نکند اینجا اتاق زن سازی باشد خندیدم که . اِ . که اینطور! جویف ؟ تو؟ دوباره؟ پس آن خواب و موریس و چرا ولی با صحنه ی معاشقه؟ با زنی که؟ نه جویف. این .این دیگر پا گذاشتن روی همه ی قراردادها و آداب است. نه. تو خلوت مرا آوردی تا؟ چرا جویف ؟ آن هم زنی را که؟ من بر می گردم. نمی خواهم ببینمت. جویف آنجا نشسته بود و پلک نمی زد. اینبار چشم چپش چپ بود . بنفش و نارنجی. صورتش قدری بزرگتر از صورتِ ... لبخند آرام و شکاک. سبیل هایش کلفت و جو گندمی و بلند. من اگر قد و و زنم 5.7 و 160 بود او 6.5 و 280. خیلی کُند . خیلی سنگین. نه جویف! تو آمدی داخل اتاقِ نیا. نه! " بشین پیران! بشین . تشکر کن از صحنه ی تاریک و ارغوانی ! هدیه ی من بود. گفتم حداقل یک روز تو هم باید ... " خندید. بلند بلند. "بشین حالا! " راست می گفت. آن رویای گود و عمیق و بعد از این همه سال؟ ولی جلو چشم های این مادر قحبه؟ نه! اما آن رویای گود و عمیق. گفتم : "کجا بشینم حالا؟ " دُم تمساح را برداشت. چقدر هم دست و بال دارد مردکِ دیبک. دُم تمساح؟ کجا و اینجا کِی است و باز از همان مارک و نشانه؟ استکان ها را پر و و لبالب. نگاهم نمی کرد. از چشم هایم فرار می کرد چشم هایش . " کجا بشینم جویفی ؟" برگشت و چشم هایش را بست و چرخید. لامصب دارد نقشی را انگار اجرا می کند. سکوت. نسیم. عطر . عطر گل سرخ. چقدر هم کلاغ و چقدر هم کلاغ های ساکت. دستی . چقدر دست دارد مردک. دستی چرخید و صندلی آمد پایین. نشستم. استکان را داد دستم. سیگاری آتش زد. " این وقتِ شب از من چی .... ؟ " صندلی دیگر آمد و روبرویم آمد و نشست. سیگار را داد دستم. چقدر جوانتر می زد قیافه اش. انگار که اسفندیار باشد از داستان ها و خواب ها. ولی چیزی در. زیر پوستش. سکوت و صدایِ ... " بزار این استکان و سیگار کمی تگ و رگمان را گُر کند بعد بگویم. عجله که نداریم پیران" از نزديك نگاهش كردم." تو صورتت را عوض کرده ای ؟ " یواش با نوک انگشتم پیشانی اش را لمس کردم. سرفه ای کرد " از این ترکیب خوشم می آد پیرانم. دیگه خیلی وقته اینجایی شدم رفیق. " انگار که برادر یا پسر موریس باشد. حالا چشم هایش را می دیدم. عجیب. " من که با قیافه ی خودت مشگلی نداشتم جویفی ."چیزی نگفت. چته ؟ چشم هایش را بست و پُک زد. این اُپرا را نمی شناسم. سولوی چند زن در رنگ های ملایم. خیلی آرام ودور. یادم نمی آید این جویف را از کجا و از کی می شناسم؟ فقط یک کوچه یادم می آید و موریس. یعنی از زمانی که موریس بود این جویف هم بود. همیشه برایم دوستی خوب و مهربان . موریس وقتی فهمید من و جویف گهگاه به کوه می رویم فقط گفت نگذار عقلت را بدزدد . نمی دانم حالا. هنوز هم خیلی پول و پله به این جویف مقروضم. آن روزها ... آن روزی هم که تنها و افسرده به مرگم یا به مرگ که صورتی شبیه یک خوک کور بود نگاه می کردم همین جویف یسول با سه شاخ و دُم و پاهایی شبیهِ. کفش هایش عین سم گاو بود. قهوه ای و براق . مرا تا کله ی سحر خنداند و همه ی بیماری و ضعف هام رفت. گفت کُس خواهر دکترها. گوش نده. چقدر خندیدیم . شب هم رفتیم شهر. در را زد و گفت برو توو. رفتم. زن چقدر چسبید. به موریس نگفتم. او هم چیزی نپرسید. هفت روز در دل و بغل آن زن. هدیه و شفای جویفی . گفت اول برو یاد بگیر بعد . یاد گرفتم. چقدر مضراب و چقدر راه و چقدر شعر. یادش بخیر. حالا آن زن کجاست ؟ عجیب است. همه ی زن های زندگی ام یک نفر بودند. گونه ها و چشم های ترکمنی . صدای دو رگه و مهربان. بعد سفرها آغاز شد. فرق داشت با سفرهای موریس. سفرهای جویف زن و ماجرا زیاد داشت. عید رنگ ها و روزهای خوشبو. روزهای کت و شلوار. روزهای اسب. روزهای بیشه های تاریک و شکار. از هر دری با هم حرف می زدیم. فقط از موریس حرف نمی زدیم. چیزی نمی پرسید. من هم نمی گفتم. دو یار غار. حتی وقتی کفش و پایم افتاد به مسجد و جمع دوستانه و روزه هم که می گرفتم چیزی نگفت جویف. نشست و تماشایم کرد. هیچوقت هم دین و آیینش را نپرسیدم . بعدها فهمیدم دوشنبه ها نیمه شب سوار می شود و می رود مرند. به من چه گفتم. معبدشان آنجا بود . او هم هیچوقت مرا توی معبد و جمعشان نبرد. عاشق سفرهای دریایی و کشتی بود . بیشتر هم هند و کارائیب . اهرام ثلاثه و شرم الشیخ هم که رفتیم یکی یکی زن های هورم هُپ را بیدار کرد و چه رقص ها و شکم ها. خدای خط مصری ها آمد پیشمان انجا. نوشیدنی های سبز و چه مستی ها. همه ی ماجرا و سفرنامه ی مصر را مو به مو نوشتم و عکسمان را خود جویف گرفت. زن های طلایی و من و خدای خط . چرا اسمش حالا یادم نمی آید؟ روز عروسی من و استر آمد آنکارا. برای استر گردنبندی آورد و استر چقدر آن شب شاد بود و چقدر از شبی که می گذشت لذت می برد. اول صبح که بیدار شدیم فکر کرد گردنبند را من برداشته ام. چه دعواها و هنوز هم نمی دانم چه بلایی سر ان گردنبند آمد. پسر اولم که دنیا آمد خیلی دلش می خواست او را به عنوان پدرخوانده که موریس و استر گفتند نه. چیزی نگفت جویفی . درک کرد و خندید . بیشتر دوا درمان های خانواده را هم خودش برایمان درست می کرد. مزه ی اولین کیک تولدم پسرم هنوز به یادم می آید. دست پخت همین جویف یسول . شنا را هم از خودش یاد گرفتم . شنای زیر آب . روزی هم که مُردم همین جویفی آمد و دهانم را بست. موریس کجا بود؟ یادم نمی آید . گفته بود بعد از مرگم اگر دوست داشته باشم مغز و زبان و دل و روده ام را در آورد و تنم را با آن معجون بشوید و در دخمه ای بالای کوه پنهانم کند. باشد گفتم. هفت شب جلو در دخمه نشست و گریست . خیلی . موریس چرا نیامد؟ جویف آن قدر گریه کرد که دلم برایش سوخت و گریه اش هم که شبیه ما نبود . دلم برایش سوخت و شاخه ای از صنوبرهای مغرب را گرفتم و با آن دوباره برگشتم و دوباره رفتیم کوچه های تاریک همان شهر و دوباره همان زن. وردهای احضار را یادش دادم و بعد از آن روز گهگاه همدیگر را می دیدیم و ... " چرا دوباره صدام کردی جویفی ؟ "
ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- بعد از این همه مدت بلاخره نوبت منه که ازت چیزی بخوام پیران
ه- خب ..ه
ه- راستش خیلی دیگه خستم از این احوال . دیگه نمی خوام اینجا باشم. می فهمی ؟ می خوام بیام اونجا. مثل سفرای سابق. این دفعه تو باید منو ببری. ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
امکان نداشت. او را چگونه می توانستم بکشم ببرم مغرب. مگر می شد ؟ درهای دنیای مردگان جان داشتند و زنده بودند. همیشه. بویش را می بردند اگر. می شناختند از سایه اش اگر. نمی گذاشتند اگر. چگونه آخر؟ حتی اگر دستش را می گرفتم و می بردم راه نمی بردمان آنجا. " جویفی این از دست من بر نمی آد . نمی تونم یک ... " برخاست و مثل همیشه رفت جلو آینه. خندید. کج خندید . برگشت و استکان را برداشت و پرت کرد طرف آینه . عصبانی شده است رفیق شاخدارِ من . " یک ؟ یک شیطان با گوش های بلند و سه شاخ و یک دُم؟ بگو دوست عزیز. حالا که نوشیده ای و بی خود شده ای بگو دیگر بالام جان. " برخاستم و دستش را گرفتم و چشم هایش را بست. چقدر خنده دار است همیشه وقتی چشم هایش را می بندد. روز اول وقتی از جلو خانه ی آن زن می گذشتیم و تا من پایم را یواش کردم و ایستادم گفت بگو . گفتم عطرش . گفت یعنی چه پیران. گفتم عشق. چشم هایش را بست و گفت گوش بده. داشت به صدای زمان خودش گوش می داد. به آواز فرشتگانی که خیلی وقت های پیش سوخته بودند. " بیا بشین جویفی ! " دستش را از دستم گرفت و شلوارش را در آورد و شلواری دیگر برداشت. " جویفی ؟ اینارو می بینی سرِ من؟ جویفی اینارو که نداشت قبلانا. من و دُم؟ دست بردار پیران. من اینارو هیچ وقت نداشتم. نه این دُم و نه این گوش های لاکردار فیلی رو. همشهریای خیالاتی تو اینارو به من دادند. " دوباره چشم هایش را بست و آتش چه صدای قشنگی دارد. چه صدای ران و کشاله و شانه! " سرم کلاه گذاشتید و شدم این. بریم پیران جان. بریم. مگه نویسنده ها نمی تونن دنیا را عوض کنن. خب تو که می توانی بنویسی. تو که می توانی صدای آسمان را بشنوی . " واقعا دلش پر شده بود. راست می گفت. دفتر خاطراتش را خوانده بودم. حتی عکسش را هم دیده بودم. مردی بود با موهای بلند و سفید. دلم برایش می سوزد. " اگر برویم باید با اسم و شکل تازه ای این کار را بکنیم . " شیشه را برداشت و نوشید . همه اش را. " گه می خوری . نه دیگر . من منم . جویف یسول. همین رفیق جان. برویم . اینجا دارم از این تنهایی بالا می آورم . " چند شیشه برداشتیم و راه افتادیم. هر چه باداباد. راه دیگر سرد نبود. مرگ بود با تیغ های بنفش و کبود . دست از پی دست. ارواح همه در پنجول و جنگ. ارواح دوستانم همه ی آنهایی که زمانی اینجا و آنجا سایه داشتیم. همه شان فقط کسانی که از عشق شان سوختم فقط آنها. آنها اینجا نیستند. انجا هم نیستند. کجایند آنها؟ آنها با. آنها که. ببین دارم به چه فکرم می کنم حالا. به دایره ی کمرِ . اینجا نمی شود اسم معشوق را به زبان آورد. اسم را به این آسانی یاد گرفته ام به زبان نیاورم. نمی شود. سخت است. فقط باید در گوش گفت . در گوشش. وقتی که قلب این طوری باز می شود و تا چشم کار می کند باغ و برکه و در گوش . چقدر دلم تنگ آن گوش هاست حالا و این ارواح . مازیار از پهلو با چاقوی ضامن دار. می آید. می خواهد از اینجایم بزند. می خواهد پیشش بمانم و به داستان هایی که به سرش اینجا آمده گوش دهم. نمی توانم که. نمی شود که. کی اینها را اینجا آورده. نه مازیار . باید بروم. نه. هشوئیم از این طرف با پوزه ی دراز و چشم های قرمز. مثل گرگی که می خواهد بگیرد و بِکند. فقط و یعنی که همین اینجا بایستم و با او از گذشته ها بگوییم و بخندیم. همین. نه هشوئیم . نمی توانم. دلیله از روبرو با دست های دراز و سرد . با دستهای زخمی و کی این آدمها را ؟ بالهایشان کی جویده اینها را اینجا؟ کجایی موریس؟ تو را نه اینجا دیدم نه آنجا. فقط در حین و خواب همین راه. نردبانت کجاست آخر؟ عجیب است حالا که جویف را از این راه های تاریک می کشانم ببرم مغرب در این تیغ یاد تو افتادم باز. در آن اتاق صورتیِ افشان. دست هایت را این طوری بلند کرده بودی و می رقصیدی . پستان هایِ چه درشت! رقص و رگ و ریشه های من. می خندم و می پریم. این کار را تمام کنم باید بیاید هر کجای مرگت خوابیده باشی پیدایت کنم. هیچوقت نمی دانستم آدمی حتی در این روزش هم به پستان فکر می کند . حالا از کدام در برویم توو جویفی ؟ سوم؟ باشد. بفرما. دید ما را . چکار کنم حالا؟ جویف یک شیشه از خورجین کشید بیرون . دادم دست درِ سوم. نگاه کرد. شیشه ی چهارصد ساله ؟ مقبول است. یواش خندید در و دیگر درها را زیر چشمی نگاه کرد. " من که چیزی ندیدم ." راه باز شد و گذشتیم . به زبان آرامی گفتم : " جویفی اینجا را مستقیم بگیر و برو ... !" نشست روی سنگ ها و نفسی کشید . "سرِ تنها؟ تو چی ؟" چقدر خنگ است این عفریتِ پیر!! برو . من از عقب می آیم. خدا خیر کند. هنوز به اتاق سیال نرسیده بودیم که یکی از شاعرهای مرده بیدار شد ای وای : " صبر کن ببینم پیران. این عجایب جانور که بوی تنباکو و موسیقی می دهد. باید ... " دست بر دهان شاعر گذاشتم و کشیدم عقب و در گوشش گفتم: " یواش ! " جویف به دادم رسید. شاعر را برداشت و پریدیم و رسیدیم . در اتاق خود به خود باز شد . تا شاعر را گذاشت زمین دهانش باز شد : " آذر بغِ خودمان ! اینجا؟ مگر می شود ؟ " دیگر دیر شده بود. مُرده ها از صدای این پرنده ی شوم بیدار شده بودند و طرف اتاق من یکی یکی می آمدند." چکار کنم جویفی حالا!!! "شیشه ها. شیشه ها رایکی یکی بیرون کشیدم و و گرفتند و عود و تنبور. مجلس رقص شد اینجا . چقدر خسته بودم . خسته ی خسته ی خسته. جویف گفت :" تنها چیزی که تو را الان تازه و یل می کند ..." پرسیدم : "کجاست آن دایره ی توووسیقی ؟ " خندید جویفی.مثل یک مصرع شعر. گفت چشم هایت را ببند پیران. . بستم و دستم را گرفت و گنبدها و دایره ها و باران ها و نردبان ها. از اینجا چه بوی قرمزی می آید جویفی. پس قارچ ها این طوری از تن درخت ها می زنند بیرون. قارچ های قرمز خال خالی و آبی و زرد و شنجرف. دوباره شهر زندگان! جویفی همان پسر بچه ی شر . رفته بود از برج ساعت مرند بالا. "چکار می کنی آنجا؟" جواب نمی داد . داشت ساعت را خراب می کرد. خواستم بروم بالا که دست دستم را گرفت و برگشتم و دیدم اِ. پس!ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه




ه* ای مرده برخيز و به سوی من بيا !!ه
ه** شبح دو دم ظاهر خواهد شد !ه




___


Romero, Ruben

La Gloria



__

No comments: