Sunday, September 1, 2002

Yashar Ahad Saremi

___________________


Catherine Jansens
_______________________

یاشار احد صارمی


برف بنفش



و گویند که بلقیس زنِ سلیمان ، مادرش جنی بود و پدرش آدمی بود. عجایب نامه
ای سیسای مادر به خطای خاله پتیاره! ای سیسای خوشگل من کجا ماندی آخر؟ من و این همه نشستن و انتظار ؟ چقدر اینجا تووی این تن بی قرار یک تنه قرار بگیرم و نه نمی شود. این تمرینِ آبکیِ اوم اوم . اوم اوم اوم و چشمم تا به این لیموها می افتد لب و لوچه ام این طوری . به همین لیموها سیسا. زرد. گِرد. خوشبو و یاد گرمای دست تو می افتم. دست کوچک تو مثل یک گنجشک مرداب داغ و خوشبو در دستم . ای سیسای مادر جنده ی وحشی . اوم . اوم . اوم ... من این کاره نیستم سیسا . بدون تو نمی شود. تکی نمی شود. من بلد این کار نیستم عزیز. از جایی که من آمده ام در همانجایی که خب یعنی . نمی شود. به مار زنگی اذان نمی خوانند آی قیز. موریس اوم اوم می کند آنوپ سرش را این طوری تکان می دهد آن طرف پنجره در ایوان و می خوابد. من اوم اوم می کنم لامصب هرهر می خندد. نخند پسرکِ مفلس. هنوز هم فکر می کنی من پدر این پسرم. اوم اوم اوم. اصلا چرا اوم اوم اوم ؟ هر کسی یک طوری می تواند با خودش در بیا بیا باشد. موریس با اوم اوم . من ؟ خب من با تو با حرف های قرمز و جاندارِ تو وقتی که زنده ای . وقتی که زنده اند .وقتی که این طوری لیمو پشت لیمو و برگ و چقدر این همه لیمو. امروز دیروز هر روز من و تو! عشق هم همین اوم اوم پنهانی من است گنجشک مرداب من. من بیمار بیمارستانِ تن توام. کمی پستان کمی فشار کمی صدا و جیغ، کمی خنده، کمی شرم، کمی صدای خفه ای که توویش فقط اسم مرا می توانم بشنوم که فقط می گویی یپرم م م م و بعد کشتی در آب می اندازیم و سفر در یک شعرِ تاریک و تفت. لطفا بیا. زود بیا. همین الان بیا. اگر نیایی .. مگر می توانی نیایی؟ چرا پس نمی آیی ؟ گفته بودی که ... ساعت دو شد سیسا .كو کجایی ؟ مُردی ؟ یا ؟ با کی رفتی حالا در؟ چقدر تو بدی . تو که می دانی من از این همه بی قراری و چقدر هم بی قرارم و کِی این همه ، آن همه لیمو را چیدم و بی چاره موریس چقدر با بوی این لیموها کیف می کرد.
- آنوپ اگه نیشتو نبندی می آم اون بچه گربتم می خورم آ !
بچه ی پررو. بچه گه یِ اِششک. زمانِ ما که بود مگر می توانستیم این طوری ... دهانش مثل این دهان و دندان های روز هالووین هی به هم می خورد و می خندد.
- آنوپ !
سیسا. بیا دیگر.
زود . تا برگ های این درخت بی چاره را یکجا و یکهو نخورده ام بیا. بیا و ببین . درخت لیمویِ موریس از من می ترسد. صدایش در آمده طفلکی . بخورم ؟ بخورمت ؟ باز صدای این پسرک !
- آنوپ برو برای چیز دیگری بخند خب ؟ برو ...
ساعت چهار هم شد نيامدي و برگ ها واقعا این همه برگ را من خوردم ؟ سبز و تلخ و تو هم می خوای آنوپ ؟ واقعا این برگ ها را من ؟ کِی ؟ چطوری ؟ من کیم ؟ این که یواش یواش روی نوک انگشت پایش از این خمره ی گوشه ی اتاق یواش یواش یواش .آنوپ دیگر نمی خندد. من می خندم. خوشم می آید تو نیایی و من جلو این پنجره بنشینم و بِرو بربه آنوپ نگاه کنم. به چشم های خوش مزه ی پسرک کنار آبِ استخر. و بوی بادام و آدم . آنوپ ذاتا نمی تواند برگردد و به مادرش که آن بالا .امر واقع! چسم های من چشم هایش را نمی گذارد به . از دستش قایق کاغذی چه یواش می افتد پایین. خوب شد مادرش صدایش کرد پسرک را. خوب شد ؟ فکرش را قشنگ بگیر و بکن ! این خمره ی سفالی اینجا دارد بد جوری پروانه هایم را توی هچل می اندازد سیسا. بیا. با توام. فکرش را بکن. نیایی و من دست های خوشمزه اش را یواش! ش! نباید بیشتر از این در انتظارت اینجا بنشینم. اینجا را یک دفعه دیدی همه ی این کتاب های خطی موریس و این قلم و مرکبش را همه را ... بخورم؟ یعنی چه بخورم ؟ این من نیستم. این ، این یپرم نیست. من این یپرم را نمی شناسم . یپرم بی پروانه و بی ... یعنی چه که بخوری ؟ بیا سیسا. همین الان بیا. با دست های گرمت بیا. قرار بود بيايي این نت های اندلسی را می خواستم با مضراب های تو بشنوم. به خودم گفتم . ای با توام کمی اهلی باش. غذایی درست کن . از این دئودورانت بردار بزن. همین یقه گردِ قهوه ای را که برایت خریده ام این را بپوش . حال بده. میز را چیدم. از مربای گل محمدی که مادرم برایم فرستاده بود بگیر تا پنیر سفید رومانی و خاویار بادنجان و هزار کوفت دیگر . دلمه هم نشستم و برایت هی چیدم توی دیس و با زیتون . چه بویی . بوی مان! جای تو خالی ست. دست های تو با بوی این دلمه ها و صدای ریز ریز برگ و برنج در دهانت. آن صدای یواش در دهانت و این صدای تاریک در من . دختره ی نسناس! بیا این هم از این ساعت دیواری که هزار دفعه گفته بودم وقتی پکرم هی این همه با سبیل هام بازی نکن. با ساعت دارم حرف می زنم. بفرما. همین را می خواستی ؟ بفرما چنین است رسم جهانِ جهان. سیسا خودت پیش همین درخت لیمو گفتی . حداقل یک زنگ بزن زنِ پلید! این هم از یقه گرد قهوه ای که برایم گرفتی .مرا باش . خیال می کردم اگر بيايی اين دفعه به خاطر ناز شستت دلم شيرباشد و آن دستت را این طوری بگيرم و حلقه را در مشتت بگذارم و قال قضيه را بكنم و با صدای بلند بهت بگم سیسا زنم می شی ؟ نه این طوری . نگام کن . سیسا ، ببین ، ها با همین ابروهای کژدمیت نگام کن. ولی تو؟ آن قدر لفتش دادي نيامدي که حرصم در آمد و گفتم آی بر دک و پوز هر که نامرده . این کاغذهای خطی ولی چقدر خوشمزه اند خودمانیم ها. خصوصا این قسمت نقش و تصویر زن های جگری رنگ . حتی همین همین چند جن و پری هندیِ نارنجی و بنفش . این قسمتِ حاشیه مزه ی ران مرغ می دهد . باز دمِ موریس گرم که اینها را اینجا دم دست گذاشته بود. نه . این ران مرغ هم دارد ذهنم را می کشاند به . عذب و یالقوز که نمی توانم بنشینم و به صدای باد گوش بدهم . واقعا این کاغذهای قدیمی مزه ی این .. عطر زعفران . سیسا نمی آیی ؟
- آنوپ باز که تو آمدی .
- پیشی را تو خوردی بابو ؟
- نه پسرک من گربه ی تو را
شیطان دارد دوباره آرشه اش را می کشد روی سیم ها .سیسا ای کور بشوی الهی مرا دیگر نبینی. نیامد این زن. بیچاره درخت موریس. بی چاره کتاب هایش . اینها را واقعا من خوردم ؟ مادرِ آنوپ دستش را گذاشته است پخ کمرش و دارد بِروبِر نگاه می کند. انگار دارد پدر بچه اش را آن طوری نگاه می کند. فکر می کند اینجا صحنه ای از یک فلیم هندیست. حالا دست راستش در هوا. فقط مانده است من هم بشکن بزنم و دورش مثل این عقب مانده ها برقصم. به رویم نمی آورم. منتظر است توضیح بدهم. با پسرش آمده است توو و می خواهد من توضیح بدهم که چرا درخت لیموی .. آدم ها واقعا پررویند. آنوپ هم دارد با گیتار ور می رود. به من مربوط نیست که این پسرک پدر دارد یا ندارد. همانجا ولشان می کنم و از خانه، خانه ی خودم می زنم بیرون و این هم حضرتِ قربانش بروم گربه ی آنوپ. برو بهشون بگو خیلی پر رو تشریف دارین خانوم. ای خاک بر سر هر چه زن نق نقو و بد قول. حالا کجا بروم ؟. بروم يك لاك پشت گنده منده بگیرم و فردا دو دستی تقدیم حضورت کنم سیسا جون . جون جون جونم. بگویم این هم هدیه ی مخصوص برای مانترات. مسخره است نه؟ من كه هميشه از لاك پشت بدم مي آد .تا بترسد آب در تنش خشک می شود و می میرد. خصوصا از این لاک پشت های حوضی. مرا یِاد عالمتاج خانم خاله‌ي پير تو مي اندازد. حتی اسمش هم سرم را می گرداند. روزي كه جلو چشم من شير آب را باز كرده بود و لخت و چروكيده زير برف... آخ آخ. انگار آب تن خودم خشک شده بود و داشتم می مردم. مرده ای که تنش این طوری مور مور بشود!چقدر یک زن می تواند آن همه چندش آور باشد.چند سال داشتم. دو سال از تو بزرگتر. این ور حوض نشسته بودم و مثلا می خواستم موهای سرم را این طوری چتری بکنم و بیایم آن بالا تو را ببینم . موهای چتری . ابروهای جلال میرزایی . آن وقت عالم تاج خانوم آنجا. لخت و مثل کابوس کبود زير برف خودش را انداخته بود در آب و وای خودِ خودِ لاك پشت شده بود. فکرش را بکن لاپشت برگردد و به تو بگوید موهای چتری به تو یکی نمی آد بی خودی زور نزن. هم می مردم هم شاخ در می آوردم. شنیده بودم این زن کارهای عجیبی می کند. ندیده بودم. ای بمیری سیسا . درِ فروشگاه باز بود . همان فروشگاهي كه تو را بعد از آن همه سال با گربه‌هات پيدا كرده بودم . آن همه سال بی تو در آمریکا. با خاله ات رفته بودی توی خرت و پرت های ذهنم و چکار داشتم آنجا آنروز. تا فهمیدند ایرانی ام انگار که فرشته ی نجات باشم دستم را گرفتند و آوردندم کنارت تا بگویم بله گربه ی ایرانیِ خانوم دنبال یک جفت خوش اخلاق و ... گربه ی ایرانی هم در بغلت بود و بیچاره گربه های آمریکایی آن پایین داشتند با امید به من نگاه می کردند.مرا پیدا کردی .خاک پر کند چشم هر جفتی که گربه و لاک پشت باشد. حالا اینجا این مرد چيني مثل يك صورت سفالي با دندان هاي زردش می خندد . گفتم پيش از آنكه لاك پشت بگيرم گشتي بزنم ببينم چه خبر است ! اینجا مرا ياد كشتي نوح مي اندازد. همه ی عجایب و غرایب دنیا یک جا جمع و سیسا الهی کر بشوی دیگر صدای مرا نشنوی. چقدر راسو . چقدر سگ و موش و پرنده .لا مصب ها تا مرا ديدند همگي برگشتند و كنجكاو نگاهم كردند. اِ .خود عالمتاج خانوم هم همینجا. مثل سايه اي کبود در پی ام.
- برو گم شو خرفتِ کفتار.
چشم هایش ولی انگار مرا نمی بیند. با بینی اش. با حرکت پره های بینی ش. کجا بروم قایم شوم حالا؟ یکبار این خاله جانت گفتی مرا دوست ندارد. چرا؟ به خاطر یک نان خامه ای ناقابل عیدی که قبل از اینکه دست دراز و استخوانی او آن را برش دارد دست ۹ سالگی من آن را قاپیده و او هم در عوض دستم را چسبانیده بود به جدار سیاه بخاری و جز و ولز! این دیگر محال ممکن است. این خوک یعنی ...! خدمتکار عالمتاج خانوم. اسمش چی بود ؟. زنی كه ريش سفيد ی هم داشت و بدون بیهوشی جلو چشم های خندان عالمتاج خانوم ختنه ام کرده بود. بعدها هر وقت که مرا می دید می گفت یِپرم من مادر دوم توام ها. یادت نره ها. بهت شیر دادم ها. مسلمونت کردم ها.یادت نره ها. یک جفت جوراب سیاهِ واریس . باشه پسر؟ نگاهش كردم. مي خنديد. نمي خنديد. ولي مي خنديد .

ـ چرا می خندی ؟ ـ شلورات را در بيار ببينم چقدر بزرگ شده ای .. ـ منو از کجا شناختی خانوم جان ـ حیف اون همه شیر ... ـ لطفا ـ جورابای واریسم کو؟ ـ باشه . لطفا .. .

صدای خنده اش را درون سرم می شنوم و چشمم می افتد به آن روباه قرمز . روباه؟ خود بویوک آقا .تو؟ . بویوک پسرِ عمو بهادر. چقدر سر تو با او دعوا می کردیم. اوایل عمو می امد و جدامان می کرد. ولی تا از دهان آن زن شنید که سر تو دعوا می کنیم بلند بلند خندید و آن کنار نشست و به جنگ خروس های قرمز نگاه کرد. خروس های قرمز! خودت این اسم را روی ما گذاشته بودی. حالا وحید اینجا ؟
ـ یِپرم منو از اینجا ببر بیرون! ـ برگرد به دنيای قرمز خودت بویوک !
-
می گم اگه منو نبری به عالمتاج می رم می گم با دخترخواهرش ریختی توو هم.
-
گه می خوری . - انگار تو نمی فهمی که گیر افتادی ! ـ گیر ؟ چه گیری ؟ ـ منو اگه از اینجا ببری بهت می گم. ـ نه بویوک. تو خیلی وقت پیش مردی . - یِپرمِ بیچاره

سرم كمي گيج رفت . من اینجا چکار دارم خدایا؟ برگشتم و رفتم طرف لاك پشت ها . مرد چيني هم دنبالم آمد . اصلا چرا كسی كه لاك پشت را از او بخرم باید اين مرد چينی باشد ؟ چرا؟ چرا این طوری بخندد. بریده بریده و خشک. من به این چیزها خیلی حساسم. چرا آن زن نیامد سراغم. چرا این مرد چینی ؟ همه اش در هِر هِر. یک ریز می خندد؟ قدش از من کوتاه تر . خیلی کوتاه. درست همقد یک ميمون زردِ چینی. پای لاک پشت ها که رسیدم نیرویی انگار پاهایم را این طوری گرفت و نگذاشت رد بشوم. آخ سیسا .کاش می آمدی و اینجا نمی آمدم. چقدر این هوای اینجا سنگین است و این بویِ چی ؟! انگار دارم در یک گورستان تاریک قدم می زنم. این ترس و هول چرا یک دفعه ریخت اینجا. دلم دارد از چیزی می ترسد سیسا. بمیری سیسا. دُورم یعنی همین نزدیکی این چی ! تو کی هستی ؟ چرا من از تو می ترسم . از این . از چیزی که چرا خودت را نشان نمی دهی ؟ به لاک پشت چشم می دوزم و مرد چینی از پشتم دستش را روی شانه ام یک آن می گذارد و بر می دارد و برف روی روحم می بارد .

- این کبود رنگ را از آفریقا آورده نِش. خانگیه. خیلی هم خوش اخلاقه
-
این کبود؟ ـ تا حالا لاك پشت داشتي ؟ ـ نه . چطور؟ ـ لاك پشت حيوون عجيبیه مستر. اگه بترسه دیوونه می شه ... ـ چرا بترسه ؟ ـ نمي دونم مستر .. ولی وقتي كه اينجا اومدي همه ي اين بي زبونا خفه خون گرفتن . مگه تو با اینا سر و سِر داری مستر؟
-
سر وسِر چیه آقا. چه حرفایی می زنی . - نه مستر. داری . با همین یکی ام که از خیلی وقتا پیش داری ..
-
من ؟ با همین یکی ؟ خب . حالا که این طوره همین کبوده رو می گیرم.
-
باشه مستر.
خندید و کبود را از آب برداشت و توي جعبه ي مخملي سبز رنگي گذاشت و داد دستم . دستم لرزید و پشیمان شدم و خواستم برش گردانم ولی ... همیشه اینجا که می رسم این ولی ها پدرم را در می آورند. حداقل یک تلفنِ ناقابل. خودت این سل فون را برایم گرفتی که هر ده بیست دقیقه بهم زنگ بزنی. حالا این همه که به تلفن تو احتیاج دارم. پس کو آن قُدرت سايكيكت که می گفتی اگر ناراحت بشوم در هر کجای دنیا باشی حسم می کنی. چه شد پس؟
ـ مستر بهش نونِ خیس بده و تخم مرغ آب پز و پاپایا - پاپایا ؟ عجب
-
مستر می گم چی تورو آورد اینجا
-
سیسا
-
سیسا ؟ ولی مستر سیسا که ... می گم ای کاش عقاب می گرفتی.
-
چطور؟ - بیا. ببین این عقاب چند روزه که بیماره بیچاره . ولی امروز ببین فقط چشمای همین عقابه زنده س مستر. اینایِ دیگه ولی یک جورین . این زنو ول کن با همین عقابه برو می گم . - زن کیه ؟
- همین کبوده که توی روح تو داره تخماشو می ریزه ـ عجب . عقاب. ها؟ ولی من جای مناسبی براش ندارم.
- تو دانی مستر. اينا قوم خویشای خود تواند می گم.
-
قوم و خویشای من؟ مگه اين ها را از كجا آورده اي ؟ ـ از همه جا . چين ، ايران ، آفريقا
-
خوشم اومد ازت . فروشنده ی خوبی هستی والله. حالا بزار این عالمتاج خانمو ببرم.
-
کی ؟
-
همین خانوم کبود رنگو. چقدر می شه ؟
-
بیچاره مستر. من همه ی گفتنیارو بهت گفتم . خود دانی . صد دلار .
صد دلار خیلی پول است برای یک لاك پشت. اما بودنی کار بود و کارت دادم و امضا کردم و رفتم خانه . آنوپ دم در نشسته بود و عینک دودیِ ... اِ موريس از مومبای برگشته بود وکنار درخت لیمو اوم اوم می خواند. مادر آنوپ هم سیتارش را آورده بود و یواش خیلی یواش آرام مضراب می زد. آنوپ دستم را گرفت و خیلی عجیب نگاهم کرد
- تو واقعا پدر من نیستی ؟
- نه پسر جان
- ولی اونا می گن تو ...
- ِ آنوپ جان این گناه من نیست که چشم و ابروی من و تو این همه به هم شباهت داره.
دستش را داد دستم و با هم آرام رفتیم و جلو موریس نشستیم. چشم های موریس بسته بود . لاک پشت را گذاشتم بغلش. چشم هایش را باز کرد موریس. صدای سیتار قطع شد. خندید موریس. مادر آنوپ هم خندید. عاشق خنده ی این مَردم من. موریس رومیت پیری که عاشق غزل و موسیقی خودمان است. در جعبه را که باز کرد لرزید و با نگرانی نگاهم کرد. دوباره سوراخ سوراخ شدم از این نگاه من سیسا !ای بمیری !

-
چه زن پيرو بد کنشتی !
-
موریس جان این یک لاکپشته
لاک پشت را گذاشت زمین و چشم هایش را بست و برگشت طرف خمره. ترسيدم . دوباره ياد خاله ي پير تو افتادم . مگر می شود موریس این طوری بترسد؟ تو را که دیده بود گفته بود این دختر هم دوسته هم جادو. حرفش هم که درست از آب در آمد. شب ها موسی کوتقی ها سراغت می آمدند و روزها گربه ها. سلیم و سلیمان و سلمان و سلام. اسم چهارتا گربه ات که عاشق موریس بودند و همیشه کنارش می خوابیدند.

-
نمی دونستم از زنای پیر می ترسی موریس جان. ـ برای خاطر خودت پسرم این که فقط لاک پشت نیست. در ضمن اين خانه كه حوض و آب ندارد. کجا می خوای نیگرش داری ؟ ـ اتاق خودم . ـ اتاق خودت؟ کی مي خواد براي اين زن شب و روز آش اسفناج بپزه ؟
-
چی چی آش اسفناج؟ چی می گی موریس ؟
-
این زن فریبه و گوله یپرم ـ كدوم زن ؟ اين يك لاك پشته عزیزم. ـ صداتو بیار پایین . یواش. اين يك زن پيریه كه خودشو انداخته بود تو آب، زير برف ...
-
ببین منو داری می ترسونی موریس.
-
گوش بده یپرم. این زن تور خوب مي شناسه. همین الان ببر بندازش دريا . - باز رفتی دفتر خاطرات منو خوندی ؟
-
خود دانی از من گفتن پسر جان .

بيشتر از من و موریس آنوپ می ترسید. دوباره این مادرش جلو چشم همه غیبش زده بود. همه چیز زیر سر این خمره است. اصلا نمی دانم این خمره به کی تعلق دارد. نه به تو نه به من و نه به موریس.
- مادرت باز کجا رفت پسر؟

اتاق مرا نشان می دهد. در اتاقم عجب!!!لاك پشت آنجا جلو
آينه . صورت خاله ي پير تو به يادم نمي آمد . اصلا عالمتاج خانوم صورت نداشت. یک دایره ی کبود و اخمو و بد بو ... رفتم سراغ لاك پشت و گفتم عالمتاج خانم ؟ عالمتاج خا ... سرش را آورد بيرون و برگشت و مرا نگاه کرد. صدای خفه ای از دهان خیسش خزید بیرون و قاب عکس از دیوار افتاد پایین و صداي موريس بدادم رسید.

ـ من برايش آش اسفناج مي پزم . ولي جون مادرت ببر بندازش دريا . زندگي اون با تو از خيلي وقتا پيش تموم شده. ـ چرا چرند مي گي ؟ چه زندگي ؟ بابا یه لاک پشته همین... ـ مگه قرار نبود حلقه ی مادرت را بهش بدی؟ ـ چرا . ولی نيومد ؟ هر چی ام زنگ می زنم جواب نمی ده
-
من دلم می گه یه خبرایی هس یپرم. یکی اومده این کتاب جادوو رو خورده . این خیلی بده یپرم.
-
اوه . کتاب جادو ؟
-
آره. از دیار خودت برام فرستاده بودن. یک کتاب خطی و ... صبر کن ببینم مگه یه ماه پیش خودت نبودی که می گفتی سيسارو تو خوابت ديده بودي با اون دامن قهوه اي رنگ و پيرهن كبودش كه پيش تو...
-
ها. راس می گی سرش مثه همین لاک پشت بود.
-
پاشو یپرم جان . پاشو همین الان ببرش ....

موریس راست می گفت. اصلا من چرا رفتم لاك پشت گرفتم. من خنگ و خرفت. سوار شدم و از اتوبان ۲۸۰ پيچيدم به ۱۰۱ جنوبي و جايي طرف هاي دريا ایستادم. لاك پشت را از جعبه سبزش برداشتم و دویدم طرف آب. این اولین بار بود که با صدای بلند اوم اوم اوم می خواندم. با اشک و ترس. نزدیک آب که رسیدم. ایستادم. بوی تو می آمد سیسا. بوی شال قهوه ای تو. همین جا بود . یادت می اید زنبور پاشنه ی پایت را گزیده بود و بعد ...
تا خواستم بيندازم صداي خنده ي آن مرد چيني را شنيدم . برگشتم. هیچ اثری از او آنجا ندیدم. خیالاتی شده بودم. دوباره ولی صدای مرد چینی . خواستم برگردم نگاهش كنم كه شلپ! انگار لاك پشت مرا به دريا انداخته بود . حس كردم كه آن بالا كسی شير آب را باز كرده است و لخت و پير راه مي رود و با خودش حرف مي زند .
- - نون خامه ای منو می خوری کوپوی اوغلو؟ ...

- می گفت و در آب راه می رفت. برف هم مي باريد. بنفش رنگ . خیلی تند و بلند. زیر آب سل فونم داشت زنگ می زد و ای کاش فقط دست گرم تو فقط اوه آنوپ پسر من
-
- ...

-
سپتامبر 2002

ونیس . کالیفرنیا

___




Jacques Brel - La valse à mille temps

___________________

No comments: