Saturday, February 1, 2003

Yashar Ahad Saremi

____________


julfa-armenian-cemetery-khachkar-baltrusaitis-2Una de las fotos de Baltrušaitis
________________


یاشار احد صارمی



گورنامه ی اکبر کپنهاگی







وسط راه . بی خبر کنار این مرد ایستاده ام اینجا. این مرد با این صورت بیضی و این خط و خطوط. پیش از اینجا کجا بودم یادم نمی آید؟ خودم آمدم اینجا یا کسی مرا کنار این مرد اینجا گذاشت یا من که ... نه . کسی را با این سر و صورت نمی شناسم. به قولی جل الخالق و اینجا چرا اینجا ؟ گورستانی محدب. گرد و برآمده و گیج .این مرد را واضح و درست می توانم ببینم ولی گورستان را نه. دیشب خدایا چه خورده بودم چه چیزی حالا در رگ من روان است نمی دانم من من نیستم کپیِ من دارد ادای مرا در می آورد . ساخته اند این مرا اینجا و شاید این مرد هم کپی یکی دیگر است و با این آسمان. آیا واقعا می شود کپی آسمان را جای دیگری ساخت. فکرش را بکن از هر چیزی یک کپی. خدا چی ؟ کپی خدا! پیچیده است و این افکار حالا به هیچ دردم نمی خورد . کمی جلوتر می روم و گورستان مرا یاد مزارِ پدربزرگم می اندازد. پیش از مردنش مرا یکبار آنجا برده بود. تبریزِ آن زمان. پشت خانه های چهار گوش و ساکت. سنگ های شکسته و چند گور آن طرفتر در حصار و چند سرو بلند و باد. با همین پرنده های سینه نارنجی . پرنده های بهار و باران. چند سگ هم آن طرف تر . یکجا . دُور قبری بی نام و متروک . سلام! این عادت را هم که به سگ ها سلام می کنم از آن روزگار با من مانده است. از پدربزرگم. سر خاک اولین و تنها معشوقش . نشست و شبیه دیگر زن ها که آنجا بودند زار زار گریست. بوی زن ها هنوز در هوا. خیس و قدیمی . اینجا حتی . و این زن ها اینجا با گیسوان بلند و چرا این طوری گریه می کنند و این چند سرو بلند. دوباره کنار این مرد ایستاده ام. يکی را دارند به خاک می سپارند. مثل مسلمان های خودمان. در کفن. کلمه های نارنجی رنگ روی کفن . این مرد با نگاه خشکش فقط اینجا ایستاده است و این بوی عجیب. هوا هم انگار با خودش سگ آورده است اینجا در هوهو و غمگین. چشم هایم را می بندم. من کجایم حالا. من چقدر باید همین طوری ادامه پیدا کنم؟ من و وسعت این همه حس ها و افکار. چقدر هم گشنه ام حالا. دوباره چند قدم جلوتر می روم. با من می آید. ها در ضمن هم در دست راست من و هم در دست این آدم یک شاخه ی درخت. چرا؟ یعنی چه ؟ این آدم ها هر یکی یک شاخه در دست شان. عجب! آیا منم که مرده ام و تویِ کفتم با این کلمه های نارنجی و این بوی غریب؟ پس خودم اینجا چکار می کنم اگر منم توی کفن با آن کلمات ؟ باز جلوتر می روم و باز کنار این مرد.چه صورتی !!! چه چشم هایی !!دارد او را نگاه می کند. او ، مردی که جامه ی بلند کشيش ها را بر تن دارد و ته ريش سفيد بر صورت ، کتاب می خواند . کتابی که می خواند به نظر عجيب می آيد و انگار آن را به زبان و لهجه ی کاستيلی ها می خواند . من اینجا چکار دارم؟ همه ی این آدم ها شکل و اندازه ی غریبی دارند. واضح نیستند. مثل سایه. مثل خواب . نرم و تاریک. اين مرد را بر و بر نگاه می کنم كه كنارم ايستاده است بگذار ببینم اصلا آیا می تواند حرف بزند؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه- این کشیش چه می خواند ؟ه
ه- گور نامه !ه
ه ـ چه کسی مرده مگر ؟ه

زل مي زند به چشم هايم اين مرد . چه چشم هایی . تاریک و قدیمی. مثل گوزن ها. مثل درخت های تاریک . مثل کلمه های سخت. عجيب و حيران با ريش بلند و زبر. به صورتش نمی آيد . مثل اینکه اين ريش را به زور به چانه‌اش چسبانده اند و مال خودش یا چانه اش نيست . هنوز نگاه می کند. ساکت. عمیق. قوی . شب. تیک . تاک. مرا ياد يکی از خدمتکاران ساکت و سیاه چرده ی پدربزرگم می اندازد . و این بوی سرد و ترساننده. تقريبا همقد همیم. تقریبا . دست هايش در جيب . می خندد. چه دندان هایی ! چه خنده ای . می ترسم. اگر من توی آن کفن بودم از صدای این خنده زنده می شدم. از ترس زنده می شدم.شاخه ی درخت از دستم می افتد. بر می دارد و شاخه ی خودش را به دستم می دهد. چشم های یک گوزن از یاد رفته. چشم های یکی از آدم های شب. گرم و نارنجی. از کتاب مردگان. حتما از آن بالا افتاده است اینجا.از آن بالا چند سال پیش هم ترسیده بودم. یک سایه کم رنگ . آمده بود سرِ خوابم. نفس هایش مرا می ترساند. انگار فقط منتظر بود من بگویم لطفا و او مرا زیر لگد بگیرد. و گرفته بود. خیلی . خیلی خیلی . همان روز خیلی چیزها از یادم رفت. رانندگی ، حتی صورت بعضی ها. رد ناخن های تیزش هنوز اینجای سرم. زیر لاله ی گوشم. داشت از من انتقام می گرفت . انتقام عشق ش را. حالا دوباره آن حس و حال ترس و لطفا. چشم های گوزن دوباره اینجا این بوی غریب.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ چه کسی مرده ؟ه

نيشش را باز می کند و انگشت شستش را مي جود . خدمتکار پدربزرگم این کار را می کرد. می خندید و انگشتش را می جوید و می گفت پدربزرگت مرد! فرشته هایش را گرفتم و سوزاندمشان. قاه قاه قاه. بیا جلوتر ببینم. رفته بودم. کشیده اش اینجای صورتم. نه! با مشت کوبیدم درست نوک بینی اش. چه لذتی !! اولین بار بود مثلش انگشتم را عین خودش جویدم. خندیدم. بلند. عین خودش . حالا این مرد. هنوز می جود انگشتش را. چه انگشت بلندی هم دارد. مثل هویج سیاه و بلند و لاغر. به نظر نمی آید دیوانه باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ شادون نبی ! شادون نبی !ه

شادونِ نبی؟ نه . او را نمی شناسم . کیست این شادون نبی ؟ چه اسمی . انگار در باره ی یکی از ستاره های هزار سال آینده حرف بزنی یا یکی از درخت های هزار سال گذشته. من از خواب های سنگین بعد از ظهر خوشم نمی آید . بادهای تاریک. خبرهای بد. پرنده های سوخته . صداهای خفه. پنجره های از یاد رفته و ترسناک . فرام زنگ بزن. بیدارم کن. دوباره زنگ بیدارم کن. دوباره فرام. دارم از گردنم جدا می شوم. دارم از خودم درد می کشم. از چشم هایم . از این چشم های خاموش . اینجا کجای زمان است ؟ به خاطر نمی آورم کسی را با این اسم.... اين اسم مرا ياد زکريای تورات می اندازد. زیر زبانم اسمش را تکرار می کنم . شادون نبی .. شادون نبی و طنین تاریک از درون خودم.. چرا می خندم. بلند بلند. ترسناک. عمیق. از ته دل. چرا؟ شادونِ نبی؟ شين اش مرا می خنداند . الفش ، دالش و نونش ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ خوب می خندی رفیق
ه- از این چیزها.ه
ه- گوش بده رفیق. کشيش حالا يکی از شب‌های بهرام گور را می خواند !ه
ه ـ چه صورت آشنايی دارد این کشیش .ه
ه ـ پَه . البته که آشناس .ه


دستم را می گيرد و جلوتر می رویم. چقدر تند راه می رود این مرد. طوری هم که من هم مجبور می شوم با او بلنگم. می لنگد. می لنگم. فقط تندتر. مثل ملخی لنگان. دستش . توی دستش . مثل خزِ سنجاب یا گوزن یا یک چیزِ وحشی و زبر. چرا یاد آن شب افتادم حالا؟ آن شب بارانی و با خدمتکار پدربزرگم نزدیک همان گورستان. داشت آتش درست می کرد و من فقط نگاه می کردم. گرازی مرده زیر باران. تند تند حرف می زد و دور و بر گراز را از کُنده ها پر می کرد. " تو فقط به چشم هایش نگاه کن پسرک!" در آتش آن چشم ها انگار باز شده بودند و من داشتم بی اختیار می رفتم توی شعله های قرمز و وحشی که دست پدر بزرگم دستم را گرفت و... جلو شادون رسیده ایم . نقاب صورتش را بر می دارد . الله اکبر.از همه جا انگار فواره ی خون و مرکب. اولین بار است که حس می کنم بال دا... یعنی داشتم و حالا نیست با من و این موسیقی از خیلی دور . به صورت شادون که چشمم می افتد قلبم پر از درد مي شود و اشک ها. خونِ گرم پرنده ای در دهانم. انگار شادون هم چشم باز می کند و آهی می کشد . این که منم. اینجا کجاست؟ یک وقت دیر وقت. کجا؟ من کی مُردم ؟ می خندد مرد. آدم های آنجا ایستاده هم می خندند.آدم ها به نظر آشنا می آیند. دو نفر . کنارهم نشسته اند آن جلو. یکی با لباده ای سیاه و آن یکی سفید. چیزی شبیه کمانچه. استخوانی . چقدر ترسناک فقط پلک می زنند و در ضمن هیچ یک از این ها انگار نفس نمی کشند. اما بقیه. بعضی هاشان را می شناسم. از خیلی وقت ها پیش. از کوچه های تبریز. آیا خیلی از این همه آدمی که می شناختم واقعا واقعی بودند؟ این زن مثلا خودش است. یعنی همان زن سر کوچه. هر صبح فقط می دیدم که در را باز می کرد و می رفت توی آن خانه ی آجری. یا آن مرد. او را هم می شناسم. همان مردی که با خودش حرف می زد و می زد زیر گریه. انگار برای خوردن شادون اینجا آمده اند. عجیب. کشیش هم سرش را بلند می کند می خندد. پس شادون یعنی ؟ مرده است . مرد چقدر هم بلند می خندد !ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه- حرفایِ موریس یادت می آد رفیق ؟ه


موريس لِوی. مردی که درست ته کوچه می نشست و زیر بید. یا نی می زد یا ساز. همه ی محله می نشستند دورش. ما بچه ها جلوتر. یک صحنه ی براق و گرم. فقط آنجا به سر و بالای دخترها نگاه نمی کردم خود موریس این را می دانست. می خندید. بلند بلند می خندید. می گفت راستش را بگو چرا. جوابی وجود نداشت. موریس این را نمی دانست.همیشه هم لبخند داشت. اسمش موریس نبود. من این اسم رویش گذاشتم. دوست پدربزرگ. مهاجری با لبخندی سبز. خیلی سبز. چقدر احتیاج دارم به آن حال و هوا حالا. حال و هوای زندگی . لبخند، اعتماد، حضور. رفت. ناپدید شد. گم شد. می گفت : هر انسانی هفت همزاد دارد.اصلا چرا من به این قبرستان آمده بودم. با فرام قرار داشتم که .. خودش چرا نیامده است. این صدای فضا. تازه دارم این صدای فضا را می شنوم. مثل موتور ماشین گازوئیلی . گرفته و خفه. عجیب . هنوز مرد می خندد و کشیش لحظه ای مکث می کند و مرا می نگرد. با لبخندی کم رنگ دوباره ادامه می دهد.حس مي كنم بايد اسم اين كشيش را بدانم . يعني اگر اسمش را همين الان نتوانم بدانم مي ميرم.عجب. این اسم ها را من کی فراموش کردم. اصلا من کیم ؟ کی این شدم با این زبان و زمان؟ دستی به شانه ی این مرد می زنم. محکم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ اين کشيش را می شناسي ؟ه
ه ـ از دوررر !ه
ه ـ اسمش چیه ؟ه
ه ـ خرج دارد این معلومات رفیق.ه


باز مثل او حرف می زند. تووی دماغ و انگار صدایش مال کسی دیگر است. یا چیزی دیگر. درست مثل خدمتکاری که پدربزرگم او را از مصر آورده بود و آن شب هم که گراز می سوخت صدایش این طوری شده بود. زن های محله می گفتند این آدم جادو و جنبل بلد است. "خرج دارد این حرف ها." همیشه این طوری حرف می زد. ناف می نوشت و طلسم و این طور چیزها و جدول های اسرار.بی خود از من بدش می آمد . هی می گفت " تو به طرز فجيعی خواهی مرد ! بی بال و تاریک ".دوباره اين مرد را با دقت می نگرم و سعی می کنم بيشتر درونش را ببينم . کار خطرناکی ست. درون آدم ها را دیدن یعنی جزوی از آنجا شدن و توی آنجا افتادن. مثل قعر چاهی عمیق و چقدر آدم. و چقدر شما. من خیلی از این ها را می شناسم. این کفش ها را. این دست ها را. این صدا ها را. این پنجره های دیوانه را. این سقف های خیس و این دیوارهای مرطوب را. اینجا کجاست. این دود. این ابرها. این اسم ها. فرام است انگار اسمم را از بالای آن کوه برف گرفته صدا می کند. صدای فرام. می آیم بیرون و خودم را می گیرم و بر می گردم بالا و هنوز این صدای فضا . گرم و خفه ..ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ اسمشو می فروشي ؟ه
ه ـ کار من اينه دیگه پسر نا مشروع رامسس !ه


رامسس ؟ دوباره بر دهان رامسس . بر روح رامسس . بر قبر رامسس . بر هر کسی که مرا این طوری صدایم کند. بر هر چه دار و ندارش . چیزی نمی گويم . عادت کرده ام به اين گونه طعنه های عجيب . چيزی هم به يادم مي آيد . پدرم يك آن در خواب و در بيداري اسم آن معشوق پدربزرگم را به زبان آورده بود و بعد هي تكرار كرده بود مادر مادر مادر .. از جيبم کيف پولم را در می آورم و یک تراولر چک می کشم بیرون .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ بَه بَه. حاضر و حرف بشنو . اینجا را امضا کن حالا.ه


از اين حرفش مي لرزم . انگار دارم قباله ي روحم را امضا مي كنم . انگار با دست خودم گردن فرام را می گذارم زیر تیغش . چرا هیچ مقاومتی از خودم نشان نمی دهم؟ چرا با مشت نمی کوبم به دک و پوزش؟ چرا زبون این موش کلیسا شده ام؟ اسم آن خدمتکار را نمی توانم به ياد بياورم و دلم می خواهد فينه ی سرخ رنگی داشتم و سرش می گذاشتم و شباهتش را با خدمتکار پدربزرگم بيشتر می ديدم . مگر می شود یک آدم دوباره تکرار شود؟ مگر می شود دوباره یک موش را از گورش کشید بیرون و آورد اینجا؟ یک موش کبود و اینبار آن فینه قرمزش نیست و فقط این دستمال قرمز دورگردنش . امضا که می کنم و چک را می گيرد و امضای مرا با لذت نگاه می کند و نچ نچ.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ اسم آن کشيش. ها ؟ جونم بهت بگه اسمش می شه سند باد بحری .ه


عجب! من در کجای زمان ايستاده ام . سندباد بحری اين جا چه دارد ، چه می کند ؟ چقدر همه چیز قاریشمیش است. مسخره. اُولاماز! فرق میان فضای اینجا و خواب را گم می کنم. سند باد بحری! مسخره. خنده دار. مضحک. می توانم بگويم که امکان ندارد ولی شواهد نشان می دهد که اين مرد بی فينه و هزار صورت راست می گويد . دست به شانه ی استخوانی و ضعيفش می کشم و سری از روی حيرت تکان می دهم . به دلم افتاده است كه اين مرد مرا مي شناسد . پدربزرگم را هم .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه - مرا هم می شناسي ؟ه


چشم هايش بزرگ و کوچک می شود مردک . می خندد. خنده اش را با گوش های درونم می شنوم. صدا ندارد خنده اش. ولی . یک موشِ موذی و مفلوک. دستش را روی پيشانی ام می گذارد و صدايش عوض می شود
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ خرج داره این حرفا جونم .ه


حالا مرا ياد دو نفر می اندازد اين مردک . آن خدمتکار و... آن مردی كه در خواب من هي مي آيد و اره مي آورد. اره کند و زنگاری . صنوبرجلو پنجره را مي برد و مي خندد. آن مردی که انگار برادر موریس لوی ست. ریش بلند و سفید. چشم های عسلی و تیز. بینیِ عقابی و پوستِ سفید. همان مرد که با صداي دورگه اش آواز مي خواند و ترس صنوبر تووی جانم می ریزد و آخرین بار خودم وسط خواب اره را گرفتم و سرش را پای درخت بریدم و صنوبر چقدر از. دستم را این دستم را بوسید و اسمش . اصلا چرا اسم این آدم را نپرسم. آدم؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ صب کن. نه . اول اسم خودتو بگو ..ه


غافل گیر شده است. انتظار نداشت اسمش را بپرسم.من و من می کند. سرش را می خارد و دوباره می خندد. چرا فقط می خندد؟ یعنی چه این طوری کج و کیپ می خندد. اصلا از آدم هایی که این طوری الکی می خندند خوشم نمی اید. مگر چیز خنده داری اینجا هست آخر؟ چپ چپ نگاهش می کنم
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ خرجت دو برابر می شه جونم !ه
ه - گُه اضافی نخور. بنال .ه


دستش را دراز می کند. امضا می کنم . حاضرم. حاضر برای نوری در شبی تاریک و کور. کمی دورتر می رود. صورتش را بر می گرداند طرفِ کوه. انگار که صدايی در کابوس و خواب باشد
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ تو شادون نبی این گورستانی . من هم اکبر کپنهاگی .ه
ه ـ کدام اکبر ؟ من كِی شادون بودم ؟ه

ه ـ اين اکبر . اکبر کپنهاگی که بر می گرده میاد این جلو و به تهِ چشم‌های تو نگاه می کنه و بهت می گه قرمساق تو شادون نبي هستی و اسمت تو دفتر من نوشته شده و بلاخره روزِ ملاقات سر رسید و قیافه ی نحستو دیدم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ چرا این طوری حرف می زنی؟ قرمساق هم خودتی


یقه اش را می گیرم. می توانم همین جا بزنم زمین و نفله اش کنم. ولی اسم این شادون. ولش می کنم. این شادون مگه کیه ؟ می پرسم. نفسی می کشد و مثل این جن زده ها به دور خودش می چرخد . هی می چرخد. همه ی گورستان می چرخد. همه ! آدم ها. خودم هم. من اینجا چرا آمدم؟ وای ! می ایستم. دست هايش زياد می شود. مثل برگ های صنوبر .می شمرم . هفت، هشت . خیلی خیلی . طرف من می گيرد آن دست ها را .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ نصف زندگیتو رد کن بهت بگم رامی!ه

ه ـ ديگه چيزی ندارم .ه

ه ـ به درک که نداری !ه
ه ـ بايد بگی !ه
ه ـ نوچ . نمی شه !ه


اين واقعا اولین بار است که دلم می خواهد يک آدم را هلاک کنم . به همان اندازه كه پدربزرگم برادر ناتني اش را كشته بود . به صورت لامصبش نگاه می کنم . به لب هايش . به گردنش . به همه ی هيکل ش . به همه دست های رنگارنگش. در عرض يک چشم به هم زدن می توانم او را بگیرم و خفه اش کنم با همه ی حیوانات لزج و گه گرفته ی دل و روده اش. با همه ی این تاریکی و این مِه ی که نمی دانم این از کجا آمد حالا این جا! و این صدای قرمز از آنجا. چند پسرک مو قرمز ایستاده اند آن طرف و با هم چیزی را می خوانند. قرمز. سرد. خیلی سرد. درون خودم چقدر یک دفعه می سوزد حالا. تاریکِ تاریک. خیلی تاریک. حس بد و تلخی ست آدم کشتن ولي لذت خودش را هم دارد. مثل درست کردن سالاد شیرازی و نمک ریختن توی لیمویش و هی هم زدن با گوجه و بویِ مان!! لذتي شبيه مزه ي مرغ نیمه پخته و کمی هم نمک و فلفل رویش. خوشمزه. خیلی خوشمزه. خیلی خیلی خوشمزه. باید این دیگ را جوشاند و به رگ زد. صدای فرام می آید. صدای دیر فرام می آید. صدای ضعیف فرام . از چشم های هوا. از برگ های هوا. از دقیقه های هوا. ولی من حالا گشنه ام. من خیلی گشنه ام ..
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ می گم اکبر جان بیا بريم کمی با هم پشت این درختا قدم بزنيم .ه


می ترسد از زهر نگاهم . کمی عقب تر می رود. مثل سوسک . مثل موش . مثل سایه.مثل همان خدمتکار پدربزرگم. همان شب هم وقتی دید از او نمی ترسم این طوری عقب عقب رفت . جلوتر رفتم. مثل تمساح. عقبتر رفت مثل یک آدم بخت برگشته. جلوتر. عقب تر. همان شب. کاش می خوردم او را همان شب. چقدر هم گشنه بودم آن شب. خیلی .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ نمی شه جون تو . بايد صب کنی اینا برن و من سنگ نبی رو بزارم روش . می فهمی سنگ اون نبی رو..ه
ه ـ تو مگه سنگ تراشی ؟ه
ه ـ چيزی شبيه این حرفا!ه
ه - بابا تو خیلی همه فن حریفی استاد .می گم حالا بریم کمی اون پشت مُشتا ...ه


اشاره می کند کشيش را نگاه کنم . کشيش آن کتاب عجيبش را می بندد و کنار اکبر می آيد . همه اینجا موش و کبودند. می لنگند. خیلی سرتق و بد گلند. منم مثل خودشان .انگار هم آنها مرا می شناسند و زیاد سخت نمی گیرند و هم من آنها را می شناسم و زیاد به رویم نمی آورم. توی دلم می خندم لابد حالا. فرام بود می گفت اگر راست می گویی بگو ببینم تو آنجا چکار اصلا برای چه آنجا نه راستش را بگو تو اصلا. دوباره این صورت فرام از یادم رفت. دوباره دارم خرفت می شوم و این مهِ تاریک از اینجا این از کجا آمد . چقدر چقدر می خندند. او هم می خندد. این هوا هم می خندد. آن درخت هم می خندد. مثل برادر کنار اکبر می ایستد مرد کِشیش . یکی اند لامصب ها. یک نفرند این ها. ما یک نفریم فرام. نه. من فقط وسط راه بی خبر کنار اینها اینجا خودم را پیدا کردم. نه. این تاریکی .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ سنگش چه رنگیه ؟ه
ه- كبود !ه


تا كبود مي گويد دوباره ياد آن صحنه مي افتم . پدربزرگم و قبر معشوقه اش . رنگ سنگش كبود بود . اکبر غيبش می زند و بعد از چند لحظه با سنگ مقبولی پيدا می شود . همه دور سنگ را می گیرند و دست می کشند. تنها وقتی که دیگر نمی خندند. فقط سکوت . سیاه. سکوت . حتی پسرک های مو قرمز هم آنجا. سکوت . چقدر اینجا سرد است . مرا نگاه می کند اکبر. بروم دست به سنگ بکشم انگار می خواهد از من. به سنگ خودم. آخر مردکه ی مُزگل کجا دیده ای مرده بیاید این ور و سنگش را سبک سنگین کند. جمع کنید این بساط را. اَه. ارواح عمه جانِ شادون. نمی روم. می مانم سر جایم. خود دانی می گوید و بر می دارند و روی شادون می گذارند . آخ! چه دردی درونم. مثل تیغ هندی اینجای گردنم. آخ! حالا می خندند. همه ی ذرات اینجا این طوری بلند و بیمار. فقط می خندند. از شدت درد خودم را کنارشان می کشم. می کشانم. چرا این کابوس پس تمام نمی شود. چقدر اینجا باید من بایستم؟ چقدر من و این ها؟ نمی دانم حالا اصلا شب است یا روز. اصلا. آخ! روی سنگ آرام و با حوصله و خوش خط می نويسد « - يك شب ديگر بمان ! - نمي توانم » درد و مسخره ها. جایی خوانده بودم این جمله را. کجا.یکی بیاید این سر را از گردنم بیندازد پایین. من اگر شادون زیر سنگم پس این جا چه گهی دارم می خورم با دهان شما؟ چرا نمی فهم حالا شب است یا روز. دستم را می گیرد اکبر و کشيش کنارم می آيد شادون را نشان مي دهد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ مرحوم شادون از اون نوادرا بود جوون . یالقوزم بود .ه
ه
- بهش بگویارش گم شده بود بیچاره .ه
ه
- از پشت همین کوهستان اومده بود. مثل یک بزِ بدبخت .ه
ه
- بهش بگوپنجه ش طلایی بود
ه
- آره می گفتن.ه
ه- سازشو این اکبر برداش .ه
ه- می دونی موریس می گف هفت همزاد تو دلش داشت .ه
ه- می شناسی موریسو؟ه
ه- صدای شادونو نشنیدی بودی نه؟ه
ه- خیلی غمگین بود جونم . پر از حزن جونم.ه
ه- یه چیزی بگم ؟ یک شباهتی هم به خود تو داش . اکبرم خدمتکارش بود ...ه
ه- البته خدمتکار بابا بزرگش جونم

مثل دو احمق دارند زر زر حرف می زنند. زهرمار جونم. زهرمار شادون. مثل دو احمق ایکبیری. خرفت. مسخره. نمی توانم بایستم . نا دیگر ندارم. نمی دانم آن بالا ماه است آن طوری گِرد گِرد می گردد یا یک بادنجان سیاه و براق.یا . چقدر کلمه و چیز وجود دارد در این زبان لعنتی که هنوز لغتی برایش ساخته نشده. خیلی. من حالم بد است . بد نه. مرطوب و زهرمار. فوبار! روح گاییده و بی درمان و ریمن. این گِرد آن بالا هم می خندد و این هوای ِسرتق و آخ چه دردی و هنوز اینها هنوز دارند حرف می زنند و نمایش انگار جدی ست. من اینم . مثل قاتل ها دارم با جسدم راه می روم و می گندم. این اکبر هم هزار چهره در این بازی دارد و زن ها این جا. انگار آنها را برای همین کار اینجا آورده اند. حرکت هایشان واقعی نیست. این صدا ها این دست های این هوا.هنوز دارند زر می زنند .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه ـ چه شادونی !! چه شادونی !ه


بوی عجيبی می دهد اين کشيش . شبيه عطر گلی که کوليان خراسانی می فروشند. شاید این جا اصلا وجود خارجی ندارد. شاید این گورستان فقط در یک کلمه یا یک کاغذ پاره با من و این آدم ها به زندگی اش ادامه می دهد. اینجا واقعا کجاست؟ اصلا من کی این شدم؟ فرام کجایی ؟ اصلا این صورت و پلک های این کشیش را باور نمی کنم. وسط راه. این صدا این حرف ها این خاطرات این صحنه ی بدون پرنده و راستی اینجا هیچ پرنده ای نیست. بوی عجیبی می دهد این کشیش. دستش را. دست خنکش را روی شانه ام می گذارد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه - اسم خودت چیه فرزندم؟ه
ه ـ شادونه جونم . خودشه جونم.ه
ه ـ بعيد می دونم . بعيد می دونم اکبرم
ه - اونه جونم
ه - تو شادونی ؟ اگه هستی بگو .ه
ه - خودشه می گم
ه - منم سند باد بحری ام نه ؟ه
ه ـ نمي دونم . نمی دونم من کی ام ؟ نمی دونم شماها کی هستین؟ این چیه اون بالا. سیاه. اون..ه


بالا را نگاه می کند و چيزی نمی گويد . مثلِ بخار محو می شود و باران می بارد. صبر کن یعنی چه مثل بخار! مگر می شود؟ کی باور می کند؟ جنسش بد بود می گویند و ریسه می روند. بالا مگر کجاست. سوراخ کجاست آن بالا؟ من هم می خواهم بیایم آن توُ اُوهوی. صدای خنده ی اکبر. " جنسش کمی فرق داره جونم " هنوز نفهميده ام كه اين جا واقعا كجاست . يعني اين قبرستان ، قبرستان كدام شهر و آبادي ست . اصلا چرا این خانوم قرار ملاقات را؟ یعنی از این راه و وسط راه . ماشینم کجاست؟ کی آمدم بیرون از خانه ؟ کلیدهایم کو؟ تلفنم کو؟ چطوری فرام را بروم پیدا کنم؟ کجا بروم؟ چطوری برگردم؟ کجا برگردم؟ آخ باید یک آینه پیدا کنم خودم را ببینم اصلا آیا من خودمم ؟ همانم؟ اکبر کنارم می آيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ می گم بالاخره نگفتی امشب می خوای کجا بری بخوابی ؟ه
ه ـ به تو چه ؟ه
ه- خیلی دیگه داری جدیش می گیری
ه- خوشم نمی آد.ه
ه- بدرک .ه


یک مِیل سیاه و تابان. یک میلِ پر از زبان و پُِرز و وحشی. حتما . سوار وانت سياهش می شويم و می رويم . بعضی وقت ها ديده ايد می خواهید شبی را با کسی باشید که هیچوقت دوستش نداشتید. نخواهید داشت. نمی شود. با کسی در یک شبی تاریک و این شب وجود نخواهد داشت. او را امشب . این خنده یِ . ربطی به من ندارد. یک میل شدید و درونی .همان او . که می خواهيد با او ساعتی را بگذرانيد و این خنده ربطی به او هم ندارد. این نور لزج و وسط راه . وسط کدام راه؟ کدام وسط ؟ همان او. با كسي كه هر لحظه مي خواهيد او را هی بُكشيد و دندان هایتان را این طوری روی هم سفت و سخت . این خنده ی لعنتی ! قلبش را این طوری که می تپد مثل یک گلابی نه . مثل یک بچه بِکشید بیرون و بُخورید یعنی ؟ این میل و گشنگیِ عجیب. این خنده. این کلمات. این کلماتی که این طوری پس و پیش هم در ذهنم می آیند و این. خنده . دارم مثل او انگشت شستم را و این خنده این خنده ی این همه آدم های تاریک و این همه سایه در من . فرام کدام گوری حالا...
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه - همه شون این طوری می خندن جونم
ه- کیا؟ه
ه - همه ی اونایی که می آن کفن و دفن خودشونو ببینن
ه - حرفای تخیلی نزن
ه - به چی داری فکر می کنی
ه ـ به تو. می گم بيشتر از اين اکبر کپنهاگی بگو !ه
ه ـ تو چطور منو نمي شناسي جونم ؟ه
ه - کی هستی ؟ه
ه
- یک شوفر. یک حجار.ه
ه - می گم من و تو قبلا همدیگرو دیدیم یک جایی نه؟ه


جوابم را نمی دهد و از كوچه هاي تنگ و تاريك شهر مي گذريم. چرا این شهر را نمی شناسم من؟ هوای شهر نه سرد است نه گرم. اصلا انگار هوایی اینجا وجود ندارد. همه ي مغازه های اين شهر! نه قهوه خانه ای نه کتابفروشی نه ... عجب.فقط مغازه های کج و کوله ماهي فروشی. ماهی خشک . خانه های قدیمی با درهای چوبی و باز و خیلی خلوت. پياده كه مي شويم پيرزنی كنارمان مي آيد .خال سیاه وسط ابروهاش. موهای حنایی و موجدار. پوست تیره. شبیه ماهی خشک . مهربان نیست معلوم است از دستش که می گذارد پخ کمرش
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه


ه - بلاخره پیداش کردی ؟ه


اكبر آرام در گوش پيرزن چيزي مي گويد . نا ندارم. می نشینم اینجا. نا ندارم. می نشینم اینجا. اِ . چرا این نا ندارم می نشینم اینجا هی در ذهنم تکرار می شود . پيرزن نزديكم مي آید و مرا از گردنم بو مي كند . نمی خندد. یعنی لب هایش رنگ ندارد و کبود. ها. یک شهر کبود.چيزي نمي گويم .نا ندارم. صدای خنده دیگر نیست. کی شب شد و دهانم این طوری بد مزه می دهد و این خونِ سنگین توی رگ هایم؟ اكبر دستم را مي گيرد و به خانه یِ .عجيب و کج و معوج. شبيه هيچ خانه ای نيست اين خانه . انگار که کندوی زنبور باشد خانه اش . با هزار در و اتاق و حجره. ای تبریز ، شهر من لطفا بیا مرا برگردان به شکم خودت حالا لطفا! ای تبریز صدایم را می شنوی ؟ ای تبریزِ با پستان های گرم و واقعی. من دارم در این سرزمین خیالیِ خیلی عجیب ، خیلی عجیب خودم را از دست می دهم. نگاهش می کنم تا آن صورتش را به ياد بياورم . بخدا اين مردک را من بايد جايی ديده باشم . جايی که در آن .. نگاه از من می دزدد و اتاقم را نشان می دهد .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

روي ميزي كاسه ي سوپ سرد ، تكه ی پنير ، نان و شيشه ی شراب . چه اتاق عجيبی. اتاقی كه چهار ضلعی نيست . تكه ای از برآمدگی وحشی كوهي را بريده اند و دورش اين چند ديوار كج و كوتاه را و این محتویِِ تویش . شکمِ جانوری بدوی. درون اتاق شبيه .. چه جور بگويم تا حالا داخل رحِم مادرم را كه نديده ام ولي بايد شبيه داخل رحم مادر باشد اين اتاق . با اين رنگ سرد سبز و سرخي كه نمي دانم از كجا مي تابد و كنار كاسه ی سوپ كاغذي زرد و چرک و يك قلم و شيشه ی دوات. دوات زرد . ای فرام بیا مرا ببر بیرون از اینجا. زياد گرسنه نيستم كمي از سوپ قارچ مي خورم و ... نيمه ی شب درد شديدی در قلبم . بيدار می شوم . صداي اذان از دور. با دهانی خشک و انگار که لاغرتر به دستشويی می روم .هنوز نرسيده متوجه نور ضعيف سبز رنگی می شوم که از زير اتاق بغلی بيرون خزيده است . در را آرام باز می کنم . کسی خوابيده است . نکند کس و کار يا زن اکبر باشد . دل به دريا می زنم و پوشش كبود را از صورتش کنار می کشم . ای تبریز! می افتم . اين صورت ، صورت فرام. صورت خود ِ خودِ خود فرام. چقدر دیوانه شده ام. کی لباس هایم را از تنم کنده بودم که ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه- فرام لطفا بیدار شو .ه


می بوسمش . گريه ام می گيرد . منی که در مرگ مادرم نتوانستم گريه کنم حالا مثل بچه ای يتيم گريه می کنم .اين جا چه می کند اين زن ؟ از صدای اکبر وحشت می کنم . می خندد اين اکبر کپنهاگی . سايه اش سرخ و فربه .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ اين جنده‌ي هرجايي ، معشوقه ی همه ی خرفتايی مثل تو بوده جونم . همشون مثه تو با مرده شون می ریزن تو هم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه
ه ه ه ه ه هه ه ه هه

صورت کج و دراز اکبر را . قوز دارد بی دين . دندان های زردش می خندد . بايد اين شکل و قيافه را به ياد بسپارم .. که می داند. روزی ، زمانی اگر دوباره با او ديداری داشته باشم صلاح کار را خوب بدانم . باید زود لباس هایم را بپوشم و بروم بنشینم و درست فکر کنم. خیلی درست و عمیق. وقتی که بلند می شوم اکبر مثل مرگ زبان باز می کند :ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه
ه ه ه ه ه هه ه ه هه

ه ـ مي دوني اون كشيشه كه تو قبرستان امروز ديديش عمویِ همين هرجايي بود .ه
ه- موریس ؟ه
ه - آره جونم. خشکت زد نه ؟ فردا كدوم كتابو سرِ قبرت بگم بخونه ؟ه

نفس آخر. نه. ولی نفس های آخر. پیر و لرزان و ضعیف. خیلی پیر. من در مُرده ام چقدر زشتم . به سرفه می افتم . فرام کی مرد؟ من کی به اینجا رسیدم؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه
ه ـ يکی از شب‌های عشقِ ..ه
ه ـ باشه جونم .ه


مثل بیگانه ای مرا کنارِ فرام می گذارد و آرام زیپ کیف سفید را باز می کند. کیف جسد.خیلی آرام. برف های تبریز آمده اند اینجا فرام. تو تند و خدا می باری اینجا. برف ها و چند گنجشک و آن درخت ها با تن سیاه و تو. تو درختی فرام . تو برفی . تو گنجشک هایی. تو این صدای پای روی برفی . تو آن بچه هایی .چشم هایم را می بندم و به صبحی فکر می کنم که فرام چقدر خوشگل و قشنگ بود. به همان صبحی که برف مثل بچه های تبریز قدیم زیر برف جَلد و شاد طرف درخت ها می دویدند و می دویدند و می دویه. کنار آن همه بزهای سنگی و خندانِ زیر برف و یک دفعه یک گراز سیاه از آن طرف خرابه.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه




___________

symphonyno2inem:

String Quartet in F II. Assez Vif- Très Rythmé

Ravel

Juilliard String Quartet


___

No comments: