Friday, January 12, 2007

Haruki Murakami

________________


Haruki Murakami by Mio Takada
________________
هاروکی موراکامی - فارسی : یاشار احد صارمی

میمون شین گاوا
A Shinagawa Monkey

گاهی اوقات به سختی می توانست اسم خودش را به یاد بیاورد. وقتی کسی نامش را می پرسید معمولا دچار این نوع فراموشی می شد. مثلا وقتی که می خواست آستین پیراهنش را در مغازه‌ای کوتاه کند و خانم فروشنده از او می پرسید : " نام شما خانم ... " ذهنش خالی می شد. در جواب این سئوال مجبور بود که از کیفش کارت رانندگی‌اش را در بیاورد و نامش را بگوید. این فراموشکاری به نظر کسی که با او حرف می زد خیلی عجیب می آمد. حتی موقع مکالمه تلفنی، وقتی که این نوع فراموشی سراغش می آمد ، سکوت ناگهانی اش باعث می شد کسی که پشت خط است نگران بشود و با خود بگوید که چه شده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
او می توانست هر چیز دیگر را به یاد بیاورد. حتی نام آدم های دور و برش را. نشانی خانه خودش را، تاریخ تولد، حتی شماره ی شناسنامه و پاسپورتش را، بی هیچ مشکلی . می توانست شماره تلفن همه دوستان یا مشتری‌های مهم را یکی یکی به یاد بیاورد. حتی گاهی که می خواست نام کسی را به خاطر بیاورد ذهن و حافظه تیزش نام مورد نظر را زود پیدا می کرد. یا اگر خودش می خواست نامش را داوطلبانه به زبان بیاورد مشکلی نداشت . همه چیز را می توانست مو به مو به یاد بیاورد به شرط آنکه قبلا ذهنش را آماده می کرد. ولی وقتی عجله ای در کار بود یا خودش را حاضر حس نمی کرد همه زنجیرها از هم می گسست. هر چه بیشتر تقلا می‌کرد به نظر می رسید موفق نمی شد. تا آخر عمرش هم نمی توانست نام خودش را ، تنها نام خودش را، به یاد بیاورد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نام خانوداگی بعد از ازدواجش میزوکی آندو بود. و نام فامیلی‌اش در خانه پدری اوزاوا. هیچ کدام از این نام ها آن قدر منحصر به فرد و خاص نبودند. ولی باز این هم نمی تواست عذر موجهی برای حافظه کودن و سردرگمش در این زندگی شلوغ و پلوغ باشد. سه سالی می شد که نامش میزوکی آندو بود. درست از وقتی که با مردی به نام تاکاشی آندو ازدواج کرد. روزهای اول نمی توانست به این نام جدید عادت کند. شکل و لحن این نام به نظر او عادی و مقبول نمی آمد. ولی پس از گذشت مدتی، با امضا کردن نام جدیدش زیر کاغذها و تکرار پی در پی این امر، به این نام عادت کرد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
احتمال های دیگری هم بود _ میزوکی میوزکی مثلا، یا میزوکی میکی( زمانی دوست دختر مردی بود به نام میکی ) ـ ولی میزوکی آندو چندان هم بد نبود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دو سالی از ازدواجش می گذشت که شروع کرد به فراموش کردن نامش. آن روزها فقط ماهی یکبار اتفاق می‌افتاد، ولی بعدها زیادتر شد. حالا حداقل هفته ای یکبار نامش را فراموش می کرد. اگر کیف دستی اش را همیشه همرا خود داشت زیاد مسئله ای نبود.ولی اگر آن را گم می کرد خودش هم گم می شد. البته گم گم که نه ، هنوز نشانی خانه و شماره تلفن ش را می توانست به یاد بیاورد. این ربطی به آمنیسیا و بیماری فراموشی که اغلب در فیلم ها نشان داه می شد نداشت... ولی از دست این فراموشی عذاب می کشید.. . عصبانی می شد. به نظرش زندگی بدون نام شبیه خوابی ابدی بود که از آن نمی توانست بیدار شود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
برای همین یک روز یکراست رفت به يک مغازه جواهر فروشی و النگوی نازک و ساده ای خرید. داد نامش را رویش نوشتند: "میزوکی ( اوزاوا) آندو." مثل گربه یا سگی که قلاده ای به گردن داشته باشد . وقتی از خانه بیرون می رفت النگو را دستش می کرد. اگر نمی توانست نامش را به یاد بیاورد به النگو نگاه می کرد. دیگر احتیاجی نبود به شناسنامه و کارت رانندگی‌اش . از شر نگاه‌های این و آن هم راحت می شد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هیچوقت این مشکلش را با شوهرش در میان نگذاشته بود. می دانست اگر شوهرش بفهمد پیش خود زود فکر می‌کند که میزوکی حس خوبی به زندگی زناشویی شان ندارد و احساس خوشبختی نمی‌کند. شوهرش در باره همه چیز به منطق پناه می برد. البته هیچ هدف سویی هم نداشت . ولی خب چنان مردی بود. همیشه تئوری می بافت. حراف هم بود؛ امان از وقتی که آقای شوهر می نشست و در باره مسئله ای حرف می زد بی اختیار چانه اش گرم می شد و مگر به این سادگی می شد از مهلکه فرار کرد. به همیین علت میزوکی این راز را برای خودش نگهداشت. نمی توانست حدس می‌زد که شوهرش در این باره اگر چیزی‌ بفهمد چه چيزهائی می‌تواند بگوید ـ مثل روز برایش روشن بود. راستش احساس بدی‌ هم نسبت به زندگی‌ زناشویی‌اش نداشت. غیر از اينکه شوهرش خود را همه فن حریف و آقای‌ منطق می دانست هیچ گله و شکایتی ‌از او نداشت .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی و شوهرش چندی پیش مقداری پول از بانک وام گرفته و در شینگاوا آپارتمانی نو خریده بودند. شوهرش که حالا سی سال دارد در یک آزمایشگاه دارو سازی کار می کند و خودش که بیست و شش سال دارد در نمایشگاه هوندا. به تلفن ها جواب می‌دهد؛ برای‌مشتری‌ها قهوه سرو می‌کند، اطلاعات روزانه را در کامپیوتر وارد و هر روز آپدیت می کند. به فتوکپی و کارهای دفتری می پردازد. عمویش که مدیر آنجاست بعد از اینکه میزوکی از مدرسه شبانروزی زنان در توکیو فارغ التحصیل شد این شغل را به او داد. به نظر میزوکی کار چندان قابل توجهی نبود ولی مسئولیت خاص خودش را هم داشت و روی‌هم‌رفته کار بدی هم نبود. هر وقت یکی از فروشنده ها درمی ماند میزوکی زود سرمی‌رسید و کار را به نحو احسن تمام می کرد و همیشه جواب مشتری ها را به شکل قانع کننده ای می داد. از دور فروشنده ها را تماشا می کرد، و به سرعت فنون کار فروش را از آنها یاد می گرفت. می دانست که هر یک از مدل های هوندا مثلا در یک ساعت چند کیلومتر می تواند برود و هر کسی را هم که می خواست می توانست واقعا قانع کند. مثلا مینی بوس خانوادگی اودیسه _ تنها ونی بود که حس و حال مینی بوس های دیگر را نداشت و عین یک ماشین چهار در معمولی راحت سبک راه می رفت _. میزوکی زن خوش زبانی بود و همیشه لبخندی پیروزمندانه و موفق بر لب داشت که به مشتری ها اطمینان خاطر می داد. حتا می دانست که در ذهن مشتری چه می گذرد. متاسفانه اختیار تخفیف و پایین آوردن قیمت ماشین را به او نداده بودند. یا نمی توانست سر قیمت ماشین تعویضی حرفی بزند. یا چیزی را مجانا به مشتری بدهد. حتی اگر مشتری پای خرید بود و می خواست زیر سند معامله را امضا کند میزوکی مجبور بود او را بسپرد به دست یکی از فروشنده گان دیگر و کمسیون این معامله نصیب آن فروشنده می شد. تنها دست خوش این همه زحمتش شام رایگانی بود که فروشنده خوش شانس برای او می گرفت.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روزی از روزها میزوکی فکر کرد که نمایشگاه می تواند ماشین‌های بیشتری بفروشد اگرکه آنها اجازه دهند او هم بپردازد به کار فروشندگی. ولی این فکر او هیچ کسی را قانع نکرد. راه و روش اداره شرکت اجازه نمی داد. قسمت فروش یک چیز است و قسمت دفتری و خدمات یک چیز دیگر. بعضی وقت ها، آن هم به ندرت ، کسی می توانست از این خطوط معین پايش را فراتر بگذارد. ولی برای میزوکی زیاد مهم نبود. او چندان علاقه ای به این شغل نداشت و نمی خواست آن را ادامه دهد. ترجیح می داد هشت ساعت کار روزانه اش را که از ساعت نه تا پنج عصر بود در تعطیلاتی که پیش رو داشت خرج کند. خوش باشد و از روزهای تعطیلش لذت ببرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در محل کارش، میزوکی از نام و نام خانوادگی خانه پدری اش استفاده می کرد. می دانست اگر بخواهد تغیرش بدهد باید همه اطلاعاتی را که در کامپیوتر بود دوباره بنویسد. کار مشکلی بود و این مسئله هم برای اوچندان اهمیتی نداشت. به خاطر مالیات، در اوراق اداری وضع کنونی‌اش به عنوان شخصی متاهل ثبت شده بود اما نام خانوادگی سابقش هنوز تغیر نیافته بود. می دانست که این کار درستی نیست . اما هنوز کسی به این مسئله اعتراضی نکرده بود. به همین خاطر روی کارتِ کار و روی کارتِ ورود و خروجش هنوز هم نام میزوکی اوزاوا را داشت. شوهرش می دانست که زنش با اسم میزوکی اوزاوا سر کار می رود(خود او هم بعضی وقتها او را با این نام صدا می کرد) و هیچ حساسیتی با این مسئله نشان نمی داد. شاید میزوکی خیلی تنبل بود، و تا وقتی که هر چیزی منطق خاص خودش را داشته باشد هیچ شکایتی نمی توان از آن داشت. در این باره او آدم خیلی راحتی بود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی یک دفعه نگران شد که نکند فراموشی نامش ناشی از ابتلاء به بیماری غیرقابل علاجی باشد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شاید هم نشانه های اولیه آلزایمر. دنیا پر از اتفاق های غیر منتظره و کشنده است . همین تازگی ها بود که به وجود بیماری های شایعی مثل میاستنی گراویس و هانتینگتون پی برده بود. و خدا می داند چه چیزهای دیگری که هنوز آنها نمی شناخت و نامشان را هم نشنیده بود. بیماریهایی که اغلب شان در روزهای اول علائم کوچکی دارند. کوچک ولی شگفت و غیر معمول مثل - فراموش کردن اسم خود حتی ؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روزی میزوکی به بیمارستان بزرگی رفت و مشکل خودش را با آنها در میان گذاشت. ولی پزشکی که آن روز نوبت کارش بود- مردی رنگ پریده و خسته که قیافه اش بیشتر شبیه به بیماران بود تا پزشک - او را زیاد جدی نگرفت." غیر از نام خودت چیزهای دیگری را هم فراموش می کنی ؟" دکتر پرسید. " نه " او در جواب گفت . "همین الان فقط نامم را به یاد نمی توانم بیاورم. " اوهوم ".. به نظر می آید که این یک مسذله روانی باشد." دکتر گفت. در صدایش هیچ نشانه ای از احساس و تفاهم نبود."اگر روزی غیر از نامت چیزهای دیگر را هم از یاد بردی لطفا به ما سر بزن. آن وقت می توانیم آزمایشاتی را انجام دهیم. "انگار می خواست بگوید که توی دست و بال ما پر از آدم هایی ست که بیماری شان جدی تر از بیماری توست .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی که روزنامه‌ای محلی را ورق می زد چشمش به اطلاعیه کوچکی افتاد که خبر از گشایش يک مرکز توصیه و گفت و شنود در آن ناحیه می داد. چیزی شبیه یک درمانگاه مدرنِ روان درمانی. خبر کوچکی که او در پی اش بود. مرکزی که دو بار در ماه وقت می داد برای دیدار خصوصی و مشورت با کارشناسان ورزیده ، قیمت هم بسیار مناسب . افراد بالای هیجده سال ساکن شینگاوا به راحتی می توانستند از خدمات این مرکز استفاده کنند. در خبر این نکته هم یادآوری شده بود که جلسه دیدار و گفت و شنود تماما محرمانه خواهد بود. شک داشت که این مرکز بتواند کمکی به او بکند. اما به امتحانش می ارزید. آخر هفته نمی توانست. مشتری ها معمولا آخر هفته به نمایشگاه می‌آمدند. ولی می‌شد وسط هفته مرخصی بگیرد و برای رفتن به آنجا وقت رزرو کند. پناهگاهی برای آدمهایی مثل خودش . معمولی و شاید هم به دردنخور. دو هزار ین برای نیم ساعت. مبلغ چندان زيادی نبود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی رفت دید که تنها مشتری آنجا خود اوست. " ما این مرکز گفتگودرمانی را یک دفعه راه انداختیم" خانم منشی گفت. " خیلی ها هنوز خبر ندارند. اگر بفهمند مطمئنم سرمان شلوغ خواهد شد . "
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مددکار مربوطه که میزوکی باید با او مشورت می کرد اسمش تتسوکو ساکاکی بود. زنی خوش چهره ، گرم و کمی با بنیه ای سنگین و چیزی طرفهای چهل ساله . رنگ موهای کوتاهش قهوه ای روشن بود. در صورت بزرگش لبخند مهربان و مودبی به چشم می خورد. کت و شلوار کم رنگ تابستانی به تن داشت. با بلوزی از ابریشم شفاف . دور گردنش گردنبندی بود با مرواریدهای مصنوعی و کفش های پاشنه کوتاهی به پا داشت. بیشتر شبیه زن مهربان و کدبانوی همسایه بود تا یک مددکار.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" شوهر من در ناحیه کار می کند ، توجه می کنی؟ " خانم مددکار در حین معرفی خود گفت. " رئیس شعبه ای در شهر اینجاست. از طریق او ما توانستیم از ناحیه کمک بگیریم و این درمانگاه را براه بیندازیم. راستش شما اولین مراجع ما هستید و ما خیلی خوشحال می شویم که کمکی به شما بکینم. امروز غیر از شما با هیچکسی قرار نداریم. پس بیا بنشینیم و از ته دل با هم حرف بزنیم و کنار هم وقت بگذرانیم." لحن خانم مددکار خیلی دوستانه بود. انگار عمدا می خواست این طوری باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" از آشنایی با شما خوشحالم ." میزوکی گفت.پیش خودش فکر کرد که چنین زنی چطور می تواند به او کمکی کند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن مددکار انگار که فکر میزوکی را خوانده باشد گفت " خاطرت جمع باشد که من مدرک مددکاری دارم و خیلی هم در این کار با سابقه ام" خانم ساکاکی پشت میز فلزی ساده دفترش نشسته بود و .میزوکی روی یک سوفای قدیمی و کوچک. سوفایی که انگار همین الان از صندوق خانه آن را بیرون کشیده باشند.روزهای بهاری کم کم از جلو چشم می گذشتند و بوی کهنه ای در فضا شناور بود که باعث خارش بینی اش می شد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آرام تکیه داد و شروع کرد به شرح دان حال و روزش. شرح دردی که گریبانگیرش شده بود.خانم ساکاکی مدت مدیدی سرش را تکان داد اما چیزی نپرسید و هیچ حرکت شگفتی از خود نشان نداد.فقط به داستان میزوکی با دقت گوش داد. وقتی هم برای یک لحظه ایده ای به ذهنش می آمد در صورتش تغیر حالتی به چشم نمی خورد. لبخند ملایمش شبیه ماه بهاری در نیمه های شب بود . محو نمی شد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" فکر بسیار هوشمندانه و زیبایی بود که نامت را دادی روی النگو بنویسند." و بعد از این که میزوکی حرفهایش را تمام کرد گفت." خیلی از طرز رفتارت خوشم آمد.هدف اولیه این است که برای کاهش این ناراحتی باید با یک روش عملی با مسذله برخورد کرد. به جای اینکه مضطرب باشی و هی دنیا را برای خودت جهنم کنی خیلی بهتر است واقع بینانه با مسئله برخورد کنی . به نظر می آید دختر شجاعی هستی. و چه النگوی زیبایی! بهت می آید."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" فکر نمی کنی که این فراموش کردن ربطی به یک بیماری جدی داشته باشد؟ " میزوکی پرسید."آیا چینن امکانی وجود دارد ؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" نه . فکر نمی کنم بیماری خاصی داشته باشی" خانم ساکاکی گفت. " ولی خب دلم کمی شور می زند به خاطر اینکه این اواخر مرض های جدیدی پیدا می شوند.چه می دانم شاید این علایم بیماری جدیدی باشد شاید هم می شود گفت که ذهن تو درگیر مسایل دیگری است . پس باید عجله نکنیم و ببینیم این گرفتاری تو از کجا آب می خورد."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی شروع کرد به پرسیدن چند سئوال ابتدایی در باره زندگی گذشته میزوکی." چند سال است که ازدواج کرده ای ؟". " چه شغلی داری ؟" تغذیه و سلامتی ات چطور است ؟" و در باره کودکی میزوکی پرسید، در باره درس و مدرسه. از چیزهایی که میزوکی لذت می برد، یا کارهایی که میزوکی در آنها زیاد موفق بود، یا نبود. میزوکی تا جایی که ممکن بود به سئوال های خانم ساکاکی با صداقت بی معطلی جواب داد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی در یک خانواده ساده و معمولی بزرگ شده بود. پدرش کارمند یک شرکت بزرگ بیمه بود، با اینکه در کل خانواده اوزاوا چندان مرفه نبودند ولی او به یاد نمی آورد که از نظر پولی در مظیقه بوده باشند. پدرش ادم جدیی بود؛ مادرش کمی نازک نارنجی و غرغرو. خواهر بزرگش همیشه شاگرد اول مدرسه بود و در عین حال به نظر میزوکی کمی موزی و سطحی . با همه این حرف ها هیچ گله و شکایتی از خانوده اش نداشت . هیچوقت با آنها دعوی و اختلافی نداشت. او از آن دختر بچه های کم رو و سر به زیر بود. هیچوقت هم مریض نشده بود. کسی از شکل و قیافه اش ایرادی نگرفته بود. البته هیچکس هم تا به حال نگفته بود که او دختر زیبایی ست. به زعم خودش آدمی بود با هوشی کافی و متوسط . سر کلاس درس عقب نمی ماند. اول و دوم اگر نمی شد نمرات متوسط یا نزدیک به آن می گرفت. ولی در هیچ رشته خاصی سرآمد هم نبود. در دوران مدرسه چند دوست خوب داشت، بیشترشان حالا ازدواج کرده و به شهرهای دیگری رفته بودند. خیلی به ندرت با آنها ارتباط داشت .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در زندگی زناشویی اش هم گلله و شکایتی هم نداشت که بکند. اختلافات اوایل زندگی با شوهرش هم مثل اختلافات و ناسازگاری های همه زن و شوهرهای تازه ازدواج کرده بود، به مرور زمان به هم عادت کرده بودند و زندگی بی درد سری داشتند. شوهرش آدم صد در صد ناب و ایده آلی نبود ولی ارزش های خوب خودش را هم داشت : مردی مهربان ، با مسئولیت ، پاکیزه. سر سفره غذا بی هیچ شکوه ای همه چیز را می خورد . با همکاران و رئیسش هم رابطه خوبی داشت و با آنها مدارا می کرد. میزوکی که جواب سئوالها را می داد یک دفعه حس کرد که چه زندگی بی شور و یکنواختی دارد. هیچ چیزی به نظرش دراماتیک و شاعرانه نمی آمد . اگر زندگی ش فیلم می شد از آن فیلم های مستند کم خرجی می شد که آدم را واقعا می خواباند. یک منظره یکنواخت و خسته کننده و بی افق. بی هیچ شور و ذوق . بدون تغییر و تکانی . بدون نمای نزدیک ، بی شانس ، بی هدف و بیهوده و خشک. میزوکی می فهمید که وظیفه مددکار این است که به درددلهای او گوش بدهد ، ولی دلش به حال او که مجبور بود به داستان دلگیر زندگیش گوش بدهد می سوخت. پیش خودش فکر کرد که اگر خودش به جای خانم ساکاکی مجبور به شنیدن داستان زندگی یکنواخت و بی خاصیتی مثل زندگی او را باشد از خستگی و ملال می افتاد و می مرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تتسوکو ساکاکی با دقت به حرف های میزوکی گوش می داد و چند بار هم یاداشت کوتاهی برداشت . حرف که می زد در صدایش هیچ نشانه ای از ملال و خستگی نبود. فقط گرما بود اشتیاق. میزوکی به شکل عجیبی احساس آرامش و حضور کرد. هیچ کس تا به حال اینطور با حوصله و شکیبایی به حرف های من گوش نداده است، با خود اندیشید. وقتی که جلسه یک ساعتی طول کشیده بود تمام شد ،ا حساس کرد از شانه اش همه بارها افتاده و سبک تر شده است .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" خانم آندو ، می توانید چهارشنبه آینده هم بیایید پیش من ؟ " خانم ساکاکی با لبخند درشتش پرسید.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" بله البته که می توانم ،" میزوکی در جوابش گفت ." اگر اشکالی نداشته باشد؟" ه
ه" البته که نه . تا وقتی که خودت علاقه به آمدن داشته باشی . شاید چندین جلسه طول بکشد تا به نتیجه دلخواهت برسی. این کار شبیه برنامه رادیویی نیست که مجریش بهت بگوید خودت را جوری مشغول کن و از این حرف ها . باید روی این مسئله بیشتر وقت صرف کنیم و به نتیجه دلخواه برسیم ."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" دلم می خواهد بدانم که در باره نام ها، هرنوع نامی، آیا می توانی خاطره خاصی را به یاد بیاوری ؟" خانم ساکاکی در حین دیدار دوم از او پرسید." مثلا نام خودت ، نام یک شخص دیگر، یا نام حیوان ، چه می دانم نام محلی که پیش ترها به آنجا رفته ای، یا لقبی شاید ؟ اگر بتوانی به یاد بیاوری هر نگرانی و دلهره ای که از نام ها داشته ای. می خواهم در باره آنها حرف بزنی. شاید بی اهمیت به نظر بیاید . ولی هر چه که در باره نام ها باشد برایم مو به مو تعریف کن . سعی کن به یاد بیاوری."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی چند لحظه ای به فکر فرو رفت." فکر نمی کنم خاطره خاصی در باره نام ها داشته باشم ،" و در ادامه گفت، " دست کم حالا چیزی به ذهنم نمی رسد. اوه ، یک لحظه ... در باره اتیکت خاطره ای دارم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" اتیکت ؟ بسیار خب ." ه
ه" ولی اتیکت من نبود. مال یک نفر دیگر بود." ه
ه" مهم نیست " خانم ساکاکی گفت . " خب تعریف کن." ه
ه" همانطوری که هفته پیش برایتان گفتم، من به مدرسه شبانه روزی دختران رفتم . هم دوره متوسطه و هم دوره دبیرستان." و ادامه داد . " من اهل ناگویا بودم و مدرسه مان در یوکوهاما بود، از این رو روزهای هفته در خوابگاه مدرسه می ماندم و آخر هفته به خانه برمی گشتم. جمعه شب ها سوار قطار شینکانسن می شدم و شب یکشنبه با همان قطار به مدرسه می گشتم. راه از ناگویا تا یوکوهاما فقط دو ساعت طول می کشید و به همین خاطر احساس تنهایی نمی کردم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی سرش را تکان داد." شنیده ام ناگویا خیلی مدرسه خصوصی دارد. چرا مجبور بودی آن همه راه را با قطار به یوکوهاما بروی ؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" فکر مادرم بود. خودش به آن مدرسه رفته بود. دلش می خواست یکی از دخترهایش را هم آنجا بفرستد. برای خود من هم جالب به نظر می رسید که دور از خانواده ام باشم. مدرسه از آن مدرسه های دینی بود و در عین حال خیلی آزاد و راحت . آنجا خیلی دوست های خوبی پیدا کرده بودم. مثل خودم بودند. مادر آنها هم آنجا درس خوانده و آنها را به آن مدرسه به خصوص فرستاده بودند. شش سال تمام آنجا بودم. خیلی به من خوش می گذشت. ولی با همه خوبی اش غذای بدی هم داشت."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی لبخندی زد." گفتی خواهر بزرگتر از خود داری ؟" ه
ه" بله درست است . او از من دو سال بزرگتر است . " ه
ه" پس چرا او به آن مدرسه نرفت؟" ه
ه" خواهرم از آن دخترهای‌ خانه دوست بود. به خاطر ضعف جسمی ‌و وضع سلامتی‌اش به یکی ‌از مدرسه‌های‌ محل رفت و در خانه ماند. من خیلی ‌آزادتر از او بودم. وقتی ‌که دوره ابتدایی ‌را تمام کردم والدینم از من پرسیدند که دوست دارم بروم به مدرسه یوکوهاما یا نه ؟ گفتم بله . بیشتر به خاطر قطار شینکانسن که آخر هفته‌ها باید سوار می‌شدم . به خاطر هیجانش.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بیشتر وقتها در خوابگاه مدرسه هم‌اتاقی‌ هم داشتم، فقط سال‌های ‌اخر اتاق جداگانه‌ای ‌به من دادند. در ضمن از طرف مدرسه نماینده محصلین در خوابگاه شده بودم. همه دخترها آنجا اتیکت داشتند، اتیکت ها همیشه دم ورودی ‌ساختمان آویزان بود. ناممان روی ‌اتیکت به رنگ سیاه نوشته شده بود و پشت اتیکت به رنگ قرمز. هر وقت بیرون می‌رفتیم باید برش می‌گرداندیم و هر وقت برمی‌گشتيم دوباره به حالت عادی می گذاشتيم. اتیکت هر وقت طرف سیاهش دیده می‌شد یعنی‌دانش آموز مورد نظر در مدرسه حضور دارد. و هر وقت قرمز بود یعنی ‌از محوطه مدرسه بیرون رفته است. یا مثلا شبی ‌که به خوابگاه برنمی‌گشتیم یا برای ‌مدتی طولانی ‌از آنجا دور می‌شدیم اتیکت را از روی‌تخته برمی‌داشتیم. روش خوبی ‌بود. هر شب نوبت یکی ‌از دختران بود که پشت میزی که کنار تخته ی ‌اتیکت ها بود بنشیند و در جواب تلفن ها با یک نگاه به تخته ی‌ نام‌ها بتواند بگوید که دانش اموز مورد نظر آنجاست یا نه . "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تنها خاطره ای‌ را که به نظرم می‌آید . . . ماه اکتبر اتفاق افتاد. یک شب قبل ازصرف شام، وقتی ‌که دانش آموز جوان یوکو ماتسونکا به دیدنم آمد من در اتاقم نشسته بودم و درس هایم را مرور می‌کردم ،ـ او زیباترین دختر آن خوابگاه بود ـ خوشگل ، با پوستی ‌روشن و موهای ‌بلند، مثل عروسک. پدر و مادرش از خانواده های ‌سرشناس کانزاوا بودند. حالا دقیق یادم نمی‌آید. همکلاسی ‌نبودیم، ولی‌شنیده بودم که نمراتش خیلی‌ خوب است. به زبانی ‌دیگر گل سر سبد مدرسه بود و مورد ستایش دانش آموزان جوانتر. یوکو خیلی ‌مهربان بود. هیچ کبر و افاده ای‌هم نداشت. از آن دخترهای ‌ساکت که احساساتشان را زیاد نشان نمی‌دهند. خیلی ‌وقتها نمی‌توانستم درست حدس بزنم که در فکر این دختر چه می‌گذرد. با این که دخترهای ‌جوان همیشه او را ستايش می کردند ولی‌هیچ دوستی که با او نزدیک و صمیمی باشد، نداشت .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی‌ میزوکی ‌در اتاقش را در خوابگاه باز کرد ، یوکو ماتسوکا آنجا ایستاده بود. با شلوارجین و پیراهنی ‌یقه تنگ. " یک لحظه وقت داری‌ با من حرف بزنی‌؟" یوکو پرسید. " حتما. " میزوکی‌ شگفت زده در جواب گفت. " سرم زیاد شلوغ نیست و کار ‌خاصی ‌هم ندارم که به آن بپردازم. " در حالیکه میزوکی‌ می‌دانست که قبلا با یوکو هیچوقت خصوصی ‌حرف نزده و هیچ وقت به فکرش هم نمی‌رسيد که روزی ‌یوکو نظر او را در باره مسائل شخصی ‌اش بپرسد. او را دعوت به نشستن کرد و رفت تا با آبی ‌که در ترموس بود چای ‌درست کند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
" میزوکی ‌تا به حال به کسی‌ حسادت ‌ کرده ای‌؟ " یکدفعه پرسید یوکو.
میزوکی ‌از سئوال یوکو شگفت زده شد و ‌اندکی ‌به فکر فرو رفت. ه
در جواب گفت : " نه فکر نمی‌کنم . نه . هیچوقت . " ه
ه" حتا برای ‌یکبار هم که شده؟ " ه
میزوکی ‌سرش را تکان داد. " حداقل حالا که یک دفعه از من می‌پرسی‌ چیزی ‌به یادم نمی‌اید؟ منظورت از حسادت ‌چی‌ هست ؟ چه نوع حسادتی‌؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" مثل اینکه تو عاشق کسی ‌هستی ‌و او عاشق یکی ‌دیگر. مثل اینکه تو بدجوری ‌می‌خواهی ‌چیزی ‌را به دست بیاوری ‌و کسی‌ دیگر می‌اید و به راحتی صاحبش می‌شود. یا مثلا کاری‌ که تو نمی‌توانی ‌بکنی‌ ولی‌ کسی ‌دیگر به راحتی انجامش می‌دهد. . . می‌فهمی‌؟ از این حس‌ها حرف می‌زنم . "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه" فکر نمی‌کنم سر من از این پیشامدها آمده باشد. میزوکی‌ گفت . " سر تو چی؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" خیلی‌. " ه
میزوکی ‌نمی‌دانست چه بگوید. چطور ممکن بود دختری مانند ‌یوکو در زندگی ‌از این بیشتر بخواهد. او دختری ‌ناز و زیبا بود. ثروتمند، مهربان و مشهور و موفق در مدرسه. یکی‌یکدانه عشق خانواده اش. میزوکی ‌شنیده بود که یوکو با مردی‌ جوان و خوش قيافه رابطه عشق و عاشقی ‌دارد. چطور ممکن است که یوکو به ‌کس ‌دیگری حسادت بکند؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" کی ‌مثلا ؟ برای ‌مثال کجا و چه وقت‌هايی ‌حسود می‌شوی‌؟ " میزوکی‌ پرسید. ه
ه" ترجیح می‌دهم زیاد وارد جزئیات نشوم. " یوکو در حالی ‌که در انتخاب کلمه ها احتياط می‌کرد، گفت . " گوش دادن به تمام جزئیات بی‌معنی‌ست. ولی مدتهاست می‌خواستم که نظر تو را بدانم. آیا شده که تو هم حسادت ‌کنی‌؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌نمی‌دانست که یوکو از او چه می‌خواهد، ولی ‌تصمیم گرفت صمیمانه تا حدی ‌که در توانش بود جواب بدهد. " نه ، تا به حال به ‌کسی‌ حسادت نکرده ام. " و ادامه داد. " نمی‌دانم چرا، شاید هم به نظر تو عجیب بیاید، نه اینکه فکر کنی‌ من دختر راحتی هستم و یا صاحب هر چیزی ‌که می‌خواهم. نه ، خیلی‌ چیزها هست که من هم از دستشان شاکی ‌هستم. ولی‌ نمی‌دانم چرا هیچ حسودی ‌این و آن را نکرده ام و واقعا علتش را هم نمی‌دانم . "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یوکو ماتسونکا لبخندی ‌زد." فکر نمی‌کنم حسادت ‌ربطی ‌به شکل و حال و روز طرف مقابل داشته باشد. حالا تو آدم خوشبختی‌ هستی ‌که حسادت ‌نمی‌کنی‌. اگر نبودی ‌می‌کردی. حسد چیزی‌ نیست که تو فکرش را می‌کنی. مثل غده ایست درون آدم که هی ‌بزرگتر و بزرگتر می‌شود. بی‌علت و سبب. حتا تو اگر بدانی ‌که وجود دارد و آنجا در دسترس توست کاری ‌نمی‌توانی ‌بکنی‌. نمی‌توانی مانع حرکتش بشوی ‌و جلو رشدش را بگیری‌. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
او بدون اینکه حرف یوکا را ببرد گوش می‌داد. یوکو حرف های‌ زیادی ‌در دل داشت که بگوید. ه

ه" خیلی‌ سخت است توضیح حسادت ‌برای ‌کسی ‌که حسش نکرده است . " یوکو ادامه داد. " فقط می‌دانم که با وجود حسادت نمی‌توان راحت و آرام زندگی ‌کرد. مثل اینکه جهنم کوچک خودت را روی ‌دوشت گرفته‌ای ‌و حملش می‌کنی. هر روز. می‌فهمی‌؟ تو باید خیلی ‌سپاسگذار باشی ‌که چنین حسی نداری. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یوکو ساکت شد تا شاید میزوکی ‌لبخند بزند. میزوکی ‌اندیشید. واقعا یوکا دختريست دوست داشتنی. چطور می‌توانی ‌به شيوه او فکر کنی‌ ـ زیبایی‌اش که همه را شیفته می‌کند؟ آیا می‌توانی‌ با آن احساس غرور کنی‌؟ با همه این فکرها و اندیشه ها میزوکی‌ به ‌یوکو حسادت نکرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" دیگر باید برگردم خانه . " یوکو اين را گفت و به دست‌های ‌میزوکی ‌نگاه کرد. " یکی‌از فامیل‌هایمان مرده . و من باید به مراسم تدفین او بروم. از رئیس خوابگاه هم اجازه گرفته ام. فکر می‌کنم تا صبح دوشنبه برگردم. ولی‌ خواهشی ‌از تو دارم که وقتی ‌نیستم مواظب اتیکت من باشی."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
و اتیکت را از جیبش در آورد و به دست میزوکی ‌داد . ه
ه" اشکالی‌ ندارد. برایت نگه می‌دارم. "میزوکی ‌گفت. " ولی‌ چرا می‌خواهی بسپاری‌اش ‌به دست من‌؟ نمی‌توانستی ‌در کشو میز بگذاری‌؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یوکو زل زد به چشم های ‌میزوکی. " دلم می‌خواهد اینبار پیش تو باشد،" او گفت . " بعضی‌ وقت‌ها اذیتم می‌کند و نمی‌خواهم ان را در اتاقم نگهدارم ."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" بسيار خوب‌. " میزوکی‌ گفت. ه
ه" نمی‌خواهم وقتی‌که نیستم میمون اتیکتم را بردارد ." یوکو گفت. ه
ه" میمون؟ فکر نمی‌کنم این طرف‌ها میمون باشد." میزوکی‌ گفت. به یوکو نمی‌آمد که شوخی بکند. یوکو که رفت پشت سرش اتیکتش ماند و فنجان دست نخورده چای ‌و جای‌عجیب خالی ‌او در اتاق.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

دوشنبه یوکو به خوابگاه نیامد. میزوکی ‌به خانم ساکاکی ‌گفت،" معلم آن روز یوکو خیلی‌نگران شد و به خانواده‌اش زنگ زد. معلوم شد آن روز یوکو به خانه نرفته است. کسی هم ‌از خانواده اش نمرده است و هیچ نشانه ای هم ‌از مراسم تدفینی‌آن دور و برها نبود که یوکو به آنجا رفته باشد. یوکو به او دروغ گفته بود. جسدش را بعد از یک هفته پیدا کردند . خبر را یکشنبه ، وقتی ‌که از ناگویا برمی‌گشتم، شنیدم . رگ دستش را میان درختان بریده بود. کسی ‌نمی‌دانست چرا یوکو خودکشی ‌کرده. هیچ نوشته و یاداشتی ‌هم با خود نداشت. هم اتاقی‌اش می‌گفت که به یاد ندارد که یوکو از چیزی ‌ناراحت بوده یا مشگلی ‌داشته باشد. او بدون اینکه به کسی ‌رازش را بگويد دست به خودکشی ‌زده بود. "
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" ولی ‌مگر این خانوم میستونکا نمی‌خواست رازش را به تو بگوید ؟" خانم ساکاکی ‌پرسید. " وقتی ‌که به اتاقت آمد و اتیکت را پیش تو گذاشت و از حسادت ‌حرف زد ... "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" درست است . او در باره حسادت ‌با من حرف زد. در نگاه اول به نظر بی‌معنی ‌و لوس می‌آمد ولی‌ حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم می‌خواسته پیش از خداحافظی ‌دلش را برای ‌کسی ‌باز کند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" به کسی‌ گفتی‌ که یوکو به دیدن تو آمده بود؟" ه
ه" نه. هیچوقت ." ه
ه" چرا ؟" ه
میزوکی ‌سرش را عقب‌تر برد و کمی‌ به فکر فرو رفت . " اگر به این و آن می‌گفتم شاید سردرگمی ‌زیادی ‌ایجاد می‌کرد. فکر نمی‌کنم کسی ‌می توانست یوکو را درک کند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" یعنی ‌تو فکر می‌کنی‌ که علت خودکشی‌اش ‌حسادت ‌باشد؟ " ه
ه" درست است . ولی آخر چه کسی در این دنیا می‌تواند باشد که دختری مثل یوکو به ‌او حسادت بکند. وقتی‌ که مرد همه ناراحت و عصبانی ‌بودند. برای‌ همین فکر کردم خوب است چیزی‌ نگویم. چطور ممکن بود در چنان حال و هوایی‌بیایم چیزی ‌بگویم. انگار خوابگاه پر از توده گاز باشد و من بخواهم کبریتی ‌را روشن کنم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" چه بر سر اتیکت آمد؟ " ه
ه" هنوز دارمش . همراه با اتیکت خودم در جعبه ای ‌که توی‌ کلازتم گذاشته ام. " ه
ه" چرا نگهش داشتی‌؟ " ه
ه" شرایطی‌ که در مدرسه پیش آمد باعث شد که مسئله اتیکت را پاک از یاد ببرم. بعد هم هرچه بیشتر صبر کردم برگرداندنش برایم مشگلتر شد. حتا نمی‌توانستم آن را دور بیندازم. در ضمن به نظرم آمد که یوکو می‌خواست اتیکتش پیش من بماند. جالا چرا مرا انتخاب کرد دیگر چیزی ‌به فکرم نمی‌آید. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" شاید یوکو به دليل خاصی ‌سراغ تو آمد. چیزی ‌در تو بود که او را می‌توانست جذب کند. " ه
ه" من چیزی ‌در این باره نمی‌دانم." میزوکی گفت. ه
خانم ساکاکی ‌در سکوت به میزوکی ‌نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست از چیزی‌ مطمئن باشد. ه
ه" همه این ها به کنار. صمیمانه بگو ببینم واقعا به ‌کسی‌ حسادت نکرده ای‌؟ حتا برای ‌یکبار در زندگی‌؟" ه
میزوکی ‌در جواب دادن تاخیر کرد. بعد از چند لحظه گفت : " به یادم نمی‌آید. نه. البته بعضی‌ها در زندگی ‌و دور و بر من هستند که وضعشان از من بهتراست و بیشتر از من خوش شانس اند. ولی ‌این به این معنا نیست که به ‌آنها حسادت بکنم. فکر می‌کنم هر کسی ‌زندگی‌ خودش را دارد. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" و چون هر کسی ‌زندگی ‌خودش را دارد پس نمی‌شود به تطبیق و مقایسه فکر کرد؟" ه
ه" بله ." ه
ه"ایده جالبی‌ست. " خانم ساکاکی‌ گفت. روی ‌میز انگشتان دست‌هايش در هم فرو رفته بودند. صدای ‌آرام او خسته‌تر به نظر می‌رسید. " یعنی ‌تو نمی‌توانی ‌حس کنی ‌که حسادت ‌یعنی ‌چه؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" فکر می‌کنم بدانم که چه چیزی ‌باعث حسادت می‌شود. ولی ‌درست است من حقيقتاَ نمی‌دانم که حسادت واقعاَ چه جور حسی ‌می‌تواند باشد. چه قدرتی‌ دارد، چقدر طول می‌کشد یا آدم چقدر می‌تواند از حسادت ‌رنج ببرد. من از این حس ها بی‌خبرم . "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

وقتی ‌میزوکی‌ به خانه رفت از کلازتش جعبه ای ‌را که اتیکت های ‌یوکو و خودش توی آن بود بیرون آورد. همه یادگارها و خاطره های‌ میزوکی ‌درون آن جعبه بود. خبرها، آلبوم عکس، نامه ها، یاداشت های ‌روزانه. همه را در این جعبه حبس کرده بود که روزی ‌آنها را یکجا از میان ببرد ولی ‌هیچوقت وقت مناسبی پیش نیامده بود. جعبه را باز کرد و هر چه گشت پاکت حاوی ‌اتیکت ها را پیدا نکرد. به حیرت افتاده بود. به جعبه نگاه کرد . به جایی ‌که آنها را گذاشته بود. درست یادش می‌آمد که پاکت را توی‌ همین جعبه گذاشته بود. مطمئنِ مطمئن. از آن روز به بعد هم که جعبه را باز نکرده بود. پاکت می‌بایست توی آن باشد. کجا می‌توانست غیب شده باشد؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

میزوکی‌ هنوز حرفی ‌درباره خانم ساکاکی ‌و جلسه های ‌مشاوره به شوهرش نگفته بود. نمی‌خواست هم بگوید. به سوء تعبیر و مشکلاتی ‌که می‌توانست پیش بیاورد نمی‌ارزید. در ضمن مسئله فراموشی‌ که او دچارش بود ( و به همين خاطر هم ‌به آن جلسات مشاوره می رفت ) باعث نگرانی‌شوهرش نمی‌شد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌حتا گم کردن دو اتیکت را هم به کسی ‌نگفت. فکر کرد اگر خانم ساکاکی ‌در این باره چیزی ‌نداند زیاد فرقی ‌در امور مشاوره ندارد. .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دو ماه گذشت. هر چهارشنبه میزوکی ‌سر ساعت به دیدار خانم ساکاکی می‌‌رفت. و چون تعداد مشتری‌های ‌آنجا رفته‌رفته زیادتر ‌شده بود خانم ساکاکی‌ مدت جلسه را به نیم ساعت کاهش داده بود. و این برای ‌انها زیاد اهمیت نداشت. انها یاد گرفته بودند که چگونه از دیداری ‌که هر چهارشنبه داشتند به بهترین وجهی بهره ببرند. بعضی ‌وقت‌ها میزوکی ‌آرزو می‌کرد که دیدارشان بیشتر طول بکشد، ولی ‌به خاطر مبلغ کمی ‌که می‌پرداخت نمی‌توانست گله ای ‌داشته باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" این نهمین جلسه ماست. " خانم ساکاکی ‌گفت، پنج دقیقه قبل از اینکه جلسه شروع شود. " تو این روزها زیاد نامت را فراموش نمی‌کنی‌؟ مگر نه. نگران که نیستی‌. ها ؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" نه ." میزوکی ‌گفت. ه
ه" این خبر خوبیه. " خانم ساکاکی ‌گفت. مداد نوک تیزش را در جیبش گذاشت و تقه ای ‌به لبتابش زد. برای ‌لحظه‌ای ‌سکوت کرد. " شاید هفته اینده که اینجا می‌آیی ‌بنشینیم و ببینیم از این جلسه ها چه عایدمان شده است؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" منظورت فراموش کردن نام خودم است؟ " ه
ه" درست است . اگر همه چیز درست پیش برود شاید بتوانم دلیل اصلی‌ را که باعث فراموشی‌ می‌شود پیدا کنم و به تو نشانش بدهم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" دلیل اصلی‌ فراموش کردن نام خودم؟ " ه
ه" بله. " ه
میزوکی ‌نمی‌توانست قصد خانم ساکاکی ‌را بفهمد. " وقتی‌که می‌گویید دلیل اصلی‌... یعنی‌ می‌خواهید از یک موجودی ‌که می‌شود آن را دید حرف بزنید؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" البته که می‌شود آن را دید. " خانم ساکاکی ‌گفت و دست‌هایش را شاد و با حسی ‌از پیروزی‌ به هم ‌مالید. " حالا نمی‌توانم جزییات را برای ‌تو بگویم و ولی‌هفته آینده چرا. هنوز مطمئن نیستم که به نتیجه قطعی ‌رسیده ام یا نه. فقط امیدوارم که رسیده باشم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌سرش را تکان داد. ه
ه" چیزی ‌که همین الان برای‌ من مشهود است این است که من و تو همه احتمال های ‌ممکن را در نظر گرفته ایم و همه گذشته را بررسی ‌کرده ایم. حس می‌کنم می‌توانیم از این مطالعه به نتیجه رضایت بخشی‌برسیم. شنیده ای ‌که می‌گویند زندگی ‌سه قدم است یک قدم جلو و دو قدم عقب؟ پس نگران نباش. فقط به من اعتماد کن. هفته آینده تو را می‌بینم . یادت نرود موقع رفتن برای‌ هفته آینده وقت بگیری."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی حرفش را با چشمکی ‌تمام کرد. ه

روز چهارشنبه وقتی ‌میزوکی‌ وارد اتاق مشاوره شد خانم ساکاکی‌ با گرمترین و درشت ترین لبخندی ‌که تا به حال میزوکی نظير ‌آن را در صورتش ندیده بود به استقبالش آمد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی ‌با حالتی ‌حاکی ‌از افتخار و پیروزی ‌گفت : " من علت فراموشی ‌تو را پیدا کرده ام و راه چاره اش را هم برای ‌تو یافته ام."
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌پرسید: " پس دیگر نامم را فراموش نمی‌کنم؟" ه
ه" بی‌ هيچ ترديدی. از این به بعد دچار فراموشی ‌نمی‌شوی‌. مشکل حل شده است." ه
خانم ساکاکی‌ چیزی را ‌از کیف دستی ‌سیاه بيرون آورد و روی ‌میز گذاشت. " فکر می‌کنم اینها از آن تو باشد ."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌بلند شد و طرف میز رفت. روی ‌میز دو اتیکت دیده می‌شد . روی ‌یکی‌" میزوکی ‌اوزاوا" و روی ‌دیگری‌" یوکو ماتسوناکا" حک شده بود. رنگ از صورت میزوکی ‌پرید. دوباره طرف سوفا برگشت و نشست. برای ‌لحظه ای ‌سردرگم و لال شد. کف دستش را روی‌دهانش گذاشت انگار می‌خواست از زبان خودش کلمه ای‌ بکشاند بیرون.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" تعجب ندارد که شگفت زده شده ای. " خانم ساکاکی ‌گفت. " ولی‌ هیج جای ‌ترس و وحشت ندارد. " ه
ه" چطوری‌. . . . " میزوکی ‌پرسید. ه
ه" چطوری ‌اتیکت مدرسه تو را پیدا کردم ؟ " ه
میزوکی ‌به تایید سر تکان داد. ه
ه" فقط به خاطر تو پیدایشان کردم. " خانم ساکاکی ‌گفت. " این اتیکت ها را کسی ‌از دست تو دزدیده بود و برای‌ همین تو به مشگل فراموشی ‌مبتلا شده بودی. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" ولی‌ چه کسی‌ می‌تواند. . . " ه
ه" چه کسی ‌پنهانی ‌به خانه تو می‌تواند رفته باشد و این ها را برداشته باشد؟ با چه هدفی‌؟ " خانم ساکاکی ‌گفت. "بهتر است قبل از اینکه از من این را بپرسی‌، مستقیم از خود کسی ‌سوال کنی ‌که مسئول این کار بوده . "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
" کسی ‌که این کار را کرده مگر این جاست؟ " میزوکی ‌شگفت زده پرسید. ه
ه" البته که اینجاست. ما گیرش آوردیم اتیکت ها را از دستش گرفتیم. البته همسر من گیرش آورد. من که به تنهایی ‌پیدایش نکردم. همسر من و یکی ‌از دوستانش. یادت می‌آید گفتم که شوهر من رییس دفتر مسایل عمومی‌ست؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فکر میزوکی‌ کار نمی‌کرد. سرش را تکان داد.ه
ه" چه طور است برویم شخص شخیص مجرم را با چشم خودت ببینی؟ آن وقت می‌توانی ‌توی صورتش هر چه می‌خواهی ‌بگویی. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌دنبال خانم ساکاکی ‌از اتاق خارج شد. از آسانسور که پياده شدند مسافت زیادی ‌را توی زیر زمین ساختمان به سوی ‌دری ‌که آن ته بود راه پیمودند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آنجا دو مرد ‌را دیدند که یکی‌ قد بلند و لاغر بود و پنجاه و چند ساله به نظر می‌رسید و آن دیگری، ‌بیست ساله و درشت هیکل. هر دو لباس کار خاکی ‌رنگی‌ به تن داشتند. مرد مسن روی ‌سینه اش اتیکت " ساکاکی‌" را زده بود و مرد جوان " ساکورادا". در دست ساکورادا چوب سیاهی ‌شبيه باتوم پلیس ها به چشم می‌خورد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " شما باید خانم آندو باشید؟" آقای ‌ساکاکی ‌پرسید. " من یوشیو ساکاکی ‌هستم. شوهر تتسوکو. و ایشان هم آقای ‌ساکورادا که برای‌ من کار می‌کند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " از آشنایی ‌با شما خوشبختم. " میزوکی ‌گفت.ه
ه " دردسری ‌که ایجاد نکرده ؟ " خانم ساکاکی ‌از شوهرش پرسید.ه
ه " نه. فکر می‌کنم خودش را با شرایط حاضر وفق داده،" آقای‌ساکاکی ‌گفت. " تمام روز زیر نظر ساکورادا بوده، و به نظر می‌آید که دست از پا خطا نکرده. اگر حاضرید ادامه بدهیم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ته اتاق در دیگری ‌دیده می‌شد. آقای‌ ساکورادا در را گشود و چراغ را روشن کرد. همه جای ‌اتاق را که برانداز کرد برگشت و گفت. " به نظر همه چیز مرتب است. بفرمایین تو. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وارد اتاقی شدند ‌که شبیه انباری ‌بود. یک صندلی ‌و رویش یک میمون. جثه اش برای ‌میمون بودن کمی ‌بزرگ به نظر می‌رسید. ـ کوچکتر از یک آدم بالغ، ولی‌ بزرگتر از شاگرد مدرسه ابتدایی‌ ـ موهایش بلندتر از یک میمون معمولی بود ‌و می‌شود گفت خاکستری. خیلی ‌سخت سن و سالش را می‌شد حدس زد. ولی ‌یقینا میمون جوانی ‌نبود. دست و پای ‌میمون به صندلی‌چوبی ‌بسته شده بود. و دم درازش روی‌ زمین افتاده بود. وقتی‌که میزوکی ‌وارد اتاق شد میمون نگاه سریعی ‌به او انداخت بعد به زمین چشم دوخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " یک میمون؟" میزوکی حیرت زده پرسید.ه

ه " بله. یک میمون. " خانم ساکاکی گفت. " همین میمون اتیکت ها را از اتاقت دزدید. درست زمانی ‌که تو شروع کرده بودی ‌به فراموش کردن نامت. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من نمی‌خواهم که نامم دست میمون بیفتد، یوکو گفته بود. پس یوکو بی‌خود نگفته بود... شوخی نمی‌کرد. میزوکی ‌اندیشید. از ترس لرزید.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " من خیلی‌متاسفم. " میمون گفت. صدایش آرام و آهسته ولی ‌زنده بود و کیفیتی موسیقیایی ‌داشت.ه
ه " او حرف هم می‌زند ؟ " میزوکی ‌گنگ و حیرت زده جیغ کشید.ه
ه " بله، می‌توانم" میمون در جوابش گفت، بی‌آنکه حالت صورتش تغییر کند." چیز ‌دیگری‌ هم هست که من باید به خاطرش از تو معذرت بخواهم. وقتی‌که سر زده به اتاقت آمدم هدفی ‌جز از برداشتن اتیکت در سر نداشتم. ولی ‌از بس گرسنه بودم دو تا موزی را هم که روی ‌میز بود، برداشتم. نمی‌توانستم از آنها چشم‌پوشی کنم. خیلی‌خوشمزه به نظر می‌رسیدند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " چه رویی‌ هم دارد. " مرد جوان گفت و با چوب سیاه چند ضربه ای‌به کف دست میمون زد. " خدا می‌داند دیگر چه چیزها را برداشته. می‌خواهیم کمی ‌حالش را به جا بیاوريم تا اعتراف کند؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " راحتش بگذار ." آقای ‌ساکاکی ‌به او گفت. شاید بوی ‌موزها باعث شده که اين بیچاره عقلش را گم کند. به نظر هم نمی‌آید که جانی ‌و خطرناک باشد. قبل از اینکه تصمیمی ‌بگیریم باید حقیقت ماجرا را کشف کنیم. اگر بفهمند که ما با این حیوان بدرفتاری ‌کرده ایم مشکلات ‌بزرگی ‌برای ‌مرکز مشاوره درست می‌کنند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " چرا اتیکت ها را دزدیدی‌؟" میزوکی ‌از میمون پرسید." تنها حرفه من همین است خانم " میمون در جواب گفت. " من میمونی ‌هستم که نام آدم ها را می‌دزدم. مبتلا به این بیماری‌ام. وقتی ‌نامی ‌به سرم بیفتد دیگر نمی‌توانم دست از آن بردارم. دست خودم نیست. فکر نکن هر نامی‌ که سراغم بیاید می‌دزدم. نه . فقط نام هایی ‌که چیزی‌ تويشان باشد. غلغلکم بدهد. اگر یک چنین نامی ‌را پیدا کنم آن وقت، به ناچار، باید به چنگش بياورم. می‌دانم کار اشتباهی‌ست. ولی‌گفتم که، دست خودم نیست. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " اتیکت یوکو را هم تو دزدیدی‌؟"ه

ه " بله کار من بود. من عاشق خانم ماتسونکا بودم. در زندگی ‌دچار چنین عشقی‌ نشده بودم. عاشق هیچ کس دیگری. ولی‌وقتی ‌نتوانستم او را از آن خودم کنم گفتم به هر قیمتی‌که شده حداقل اتیکتش را به دست بیاورم. اگر نامش را به دست بیاورم آن وقت ارضا می‌شوم. ولی ‌پیش از آنکه نقشه ام را مو به مو عمل کنم او چشم از جهان فرو بست. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " ‌در خودکشی ‌او هم هیچ دخالتی داشتی‌؟ "ه
ه " نه. نداشتم. " سرش را مایوس تکان داد. " خودکشی ‌او ربطی ‌به من نداشت. او از تاریکی‌درونش رنج می‌برد. "ه
ه " ولی‌ بعد از این همه سال از کجا می‌دانستی ‌که نام یوکو در اتاق من است ؟"ه
ه " خیلی ‌طول کشید تا پیدایش کنم. وقتی‌ خانم ماتسونکا مرد رفتم اتیکتش را از تخته دیوار بردارم. آنجا نبود . هر چه گشتم پیدایش نکردم. هیچ کسی ‌هم نمی‌دانست کجا می‌تواند باشد. هرچه گشتم ، هر کاری کردم بی‌فایده بود. پیدایش نمی‌شد . انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. به فکرم هم نرسيد که ممکن است خانم ماتسونکا سپرده باشدش به دست شما. آخر آنقدرها هم صمیمی‌ که نبودید. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " درست است، " میزوکی ‌گفت .ه
ه " ولی ‌روزی‌ نور ضعیفی ‌در دلم تابید که شاید ـ شاید ـ به تو سپرده باشد. بهار سال گذشته بود. خیلی‌ طول کشید تا پیدايت بکنم ـ تا فهمیدم که تو ازدواج کرده ای، که نام تو حالا میزوکی ‌آندو است، که در آپارتمانی ‌در شینگاوا زندگی‌ می‌کنی، میمونی ‌که یواش یواش دنبال چیزی ‌می‌گردد به هر قیمتی ‌که باشد بالاخره سر نخ را پیدا می‌کند. کار ساده ای‌ هم نیست. ولی ‌آمدم پیدایش کردم و بردم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " ولی ‌چرا مال مرا هم برداشتی؟ چرا فقط مال یوکو را نه؟ من از کاری ‌که تو کردی‌ خیلی‌ لطمه خوردم. "ه
ه " من واقعا معذرت می‌خواهم. خیلی ‌شرمنده ام. " میمون در حالی‌که سرش را از روی ‌شرم تکان می‌داد گفت . "وقتی‌نامی‌ را ببینم که دوستش دارم به چنگش می‌آورم. می‌دانم باعث شرمندگی‌ست ولی ‌نام تو دل حقیر مرا از خود بی‌خود کرد. همانطور که گفتم این یک بیماریست. این بیماری ‌وقتی ‌در من جوانه بزند اختیارم را از دست می‌دهم. می‌دانم کار درستی ‌نیست. ولی ‌به هر حال مرتکبش می‌شوم. از ته دل معذرت می‌خواهم برای‌همه دردسرهائی‌ که برایت درست کردم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " این میمون در لجنزار شینگاوا مخفی‌شده بود،" خانم ساکاکی ‌گفت. " از شوهرم خواستم که چند جوان را بفرستد دنبالش. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " آقای ‌ساکورادای ‌جوان او را پیدا کرد. " آقای ‌ساکاکی ‌گفت.ه
ه " وقتی ‌لجنزار شهر ما مخفی‌گاه حیوانی ‌مثل این میمون باشد شورای ‌شهر باید دست به کار شود. " آقای‌ساکورادا با افتخار گفت. " ظاهرا محل زندگی ‌این میمون طرفهای‌ پرت تاکانوا قرار دارد. محل جعل و سند سازی ‌ایشان برای ‌کل شهر توکیو.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " مرکز شهر جای ‌امنی‌برای ‌زندگی‌ نیست. "میمون گفت. " آنجا تعداد درختان انگشت شمار است. از این رو سایه ساری ‌که بشود مخفی‌شد کمتر پیدا می‌شود. اگر جای ‌آشنایی ‌برویم مردم جمع می‌شوند و ما را دستگیر می‌کنند. بچه ها سنگ به سوی‌ما می‌اندازند یا با تفنگ بی‌بی ‌به سوی‌ ما شلیک می‌کنند. سگ ها دنبالمان می‌افتند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

گروه های ‌تلویزیونی ‌زود ما را پیدا می‌کنند. برای‌همین مجبوریم در لجنزارها و زیر زمین مخفی‌شویم. "ه
ه " ولی ‌از کجا فهمیدید که این میمون در لجنزار مخفی ‌شده است؟ " میزوکی ‌از خانم ساکاکی ‌پرسید.ه
ه " بنا به گفتگویی ‌که من و تو در طی ‌این دو ماه داشتیم خیلی‌چیزها برای‌ من روشن شد،" خانم ساکاکی‌گفت. "شبیه نوری ‌در هوای ‌مه‌آلود، به دلم برات شده بود کسی‌ که این کارها را می‌کند و نام ها را می‌دزدد این طرفها نمی‌توانست زندگی‌ کند. کسی‌ که این کارها را می‌کرده باید زیر زمین یا در لجنزار شهر مخفی ‌‌شده باشد. تنها سرنخی ‌که ما را به جای ‌معینی‌ هدایت می‌کرد_ راه آن زیر زمین ‌یا لجنزارهای ‌مخفی‌ بود. به همسرم گفتم که این کار باید کار مخلوقی‌عجیب باشد ـ کار انسان نمی‌توانست باشد ـ گفتم که به آن مکانها سری ‌بزند. حالا همین طور که می‌بینی‌ جناب میمون را پیدا کردیم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ‌برای ‌چند لحظه نمی‌دانست چه بگوید. " اما . . . ولی ‌با گوش دادن به حرفهای ‌من چه طوری ‌به این نتیجه رسیدید ؟ " میزوکی ‌پرسید.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " شاید به عنوان شوهر ایشان وظیفه من نباشد که این را بگویم، " آقای ‌ساکاکی ‌با قیافه جدی‌اش گفت، " ولی ‌زن من آدم ویژه ایست، با توانائی‌های خارق العاده ‌. در اين ‌بیست و دو سالی ‌که من با او زندگی می‌کنم بارها شاهد ماجراهای‌عجیب بوده ام. به این جهت همه کوشش ام را کردم که در مرکز شهری ‌برای ‌او دفتری ‌باز کنم تا به درد دلهای‌ مردم گوش کند و کاری ‌برایشان بکند. می‌دانستم اگر چنین مکانی ‌دایر شود او با استفاده از توانائی‌های ‌مرموزش می‌تواند به مردم کمک‌های زيادی بکند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه " با این میمون چه کار خواهید کرد ؟ " میزوکی ‌پرسید.ه
ه" نمی‌توانیم ولش کنیم تا زنده و پر رو برای ‌خودش بگردد." ساکورادا خونسردانه گفت. " هر چه بگوید فرقی‌ ندارد. یکبار خلاف بکنند دیگر نمی‌توانند برگردند. معتاد می‌شوند به کار خلاف ‌ و تا سرت را بخارانی‌ هزار حقه و کلک تازه درست می‌کنند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " زیاد تند نرو رفیق " آقای‌ ساکاکی ‌گفت. "با وچود همه ادله و شواهدی ‌که داریم اگر این گروه های طرفدار حمايت از ‌حقوق حیوانات بفهمند که ما می‌خواهیم میمونی ‌را بکشیم شکایت می‌کنند و شرط می‌بندم خسارات مالی‌ و دردسرهای زیادی ‌برای ‌ما به بار می‌آورد. آن همه کلاغ را که کشتیم یادت می‌آید آن همه رسوایی ‌را ؟ دیگر لطفا از کشتن این حیوان حرفی نزن و مواظب دهانت باش.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " التماس می‌کنم مرا نکشید. " میمون گفت در حالیکه سرش را برای ‌تعظیم فرود آورده بود. " کاری‌ که کردم اشتباه بود. اعتراف می‌کنم . خیلی ‌گرفتاری ‌برایتان درست کردم. سر این با شما بحث ندارم ولی ‌اگر دقت کنید در عمل من یک نتیجه خيری‌هم بوده است."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " نتیجه خیر ؟ چه نتیجه خیری ‌از دزدیدن نام آدمها حاصل می‌شود . ها ؟ " آقای ‌ساکاکی ‌با جدیت پرسید.ه
ه" در این که من نام آدمها را می‌دزدم شکی‌ نیست. ولی ‌با ربودن نام آدم ها بعضی ‌از حالت ها و اعمال نهفته را هم از صاحب آن نام دزدیده شده ، می‌زدایم. قصد افتخار ندارم. ولی ‌اگر سر موقع اتیکت یوکو ماتسونکا را دزدیده بودم شاید او هنوز زنده بود. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " چرا چنين ‌ادعايی می‌کنی‌؟ " میزوکی ‌پرسید.ه
ه " ببین با دزدیدن نام ها ‌بعضی‌وقت ها می‌توانم تاریکی‌ها را از درونش بردارم . " میمون گفت.ه
ه " به همین سادگی‌،" ساکورادا گفت . " این حرفها تو کت من نمی‌رود. می‌داند که جانش در خطر است می‌خواهد عذر موجهی ‌بتراشد."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه " شاید هم نه ." خانم ساکاکی ‌گفت. " شاید هم درست می‌گوید حکمتی ‌در کارش هست. " خانم ساکاکی ‌رو به میمون کرد و گفت . " وقتی ‌نام کسی ‌را می‌دزدی‌ خیر و شرش را هم با هم می‌بری‌؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " دقیقا." میمون گفت." چاره ای ‌ندارم . همه چیز را یکجا برمی‌دارم. همانطوری ‌که هست بی‌هیچ ترجیحی‌. "ه
ه " خب، چه چیز شری ‌یا بدی ‌در نام من بود؟" میزوکی ‌از میمون پرسید.ه
ه " ترجیح می‌دهم در این باره حرفی‌نزنم. " میمون در جواب گفت.ه
ه " خواهش می‌کنم به من بگو. " میزوکی ‌اصرار کرد و بعد لحظه ای ‌به فکر فرو رفت . " اگر بگویی ‌می‌توانم تو را ببخشم و از حاضرین هم بخواهم فی‌لفور تو را عفو کنند. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " قول می‌دهی ‌سر حرفت بایستی‌؟"ه
ه " اگر میمون حقیقت را بگوید قول می‌دهید او را ببخشید ؟ " میزوکی ‌از آقای ‌ساکاکی ‌پرسید.ه
ه " از قرار معلوم این میمون طبیعت شیطانی ‌ندارد. نگاهش کنید. می‌توانید بفهمید که خیلی‌آزار دیده است، پس اجازه بدهید ببینیم خودش چه می‌گوید، آن وقت می‌توانید ‌او را ببرید و در کوه تاکائو آزادش کنید ‌یا هر جای ‌دیگری ‌شبیه آنجا. می‌دانم دیگر مزاحم کسی ‌نمی‌شود. نظرتان را لطفا بگویید."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " من اعتراضی ‌ندارم، اگر ‌که شما با آزادی ‌او موافقت کنید. " آقای‌ ساکاکی ‌گفت و برگشت طرف میمون. " چه می‌گویی‌؟ قسم می‌خوری ‌که وقتی ‌تو را در کوه و دشت ول کنیم دیگر سر و کله ات در توکیو و اطرافش پیدا نشود؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " بله قربان. به خدا دیگر بر نمی‌گردم. " میمون با قیافه بچه گانه ای قول داد. " قول می‌دهم هرگز برای‌ شما درد سر درست نکنم، راستش دیگر توانی‌هم ندارم. جوان هم که دیگر نیستم و این می‌تواند برای‌ من یک آغاز جدیدی ‌در زندگی‌ام باشد. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " خیلی ‌خب. حالا بگو ببینم چه بر سر نام جادو شده من آمده است؟ " میزوکی، همينطور‌ که مستقیم به چشم های ‌سرخ شده میمون نگاه می‌کرد، ‌پرسید.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " اگر جواب این سئوالت را بدهم شاید دلت بگیرد. "ه
ه " مهم نیست. بگو. "ه
میمون اندکی ‌صبر کرد و به فکر فرو رفت، از چین های ‌پیشانی‌اش معلوم بود که مشوش و نگران است. " فکر نکنم واقعا بخواهی ‌اصل قضیه را بدانی‌." میمون گفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " گفتم که طوری نیست. من واقعا می خواهم حقیقت را بدانم."ه
ه " باشد" میمون گفت. " پس برایت می گویم. مادرت تو را دوست ندارد. حتا برای یک دقیقه . او هیچوقت تو را دوست نداشت. از همان روز تولدت. علتش را درست نمی دانم. ولی عین حقیقت است. از خواهران بزرگترت هم بپرسی آنها هم تو را دوست ندارند. مادرت به خاطر اینکه می خواست از شرت آسوده شود تو را به مدرسه یوکوهاما فرستاد .می خواست تو را به دورترین مکان ممکن بفرستد. جایی دور از دسترس . ولی پدرت آدم بدی نیست. اما شخصیت او برخلاف نظر تو آن قدرها هم قوی ‌و راسخ نیست. او نمی‌توانست در آن مرحله به کمک ‌تو بيايد. درست به همین دلایل تو از همان اوان کودکی ‌مزه کامل عشق و محبت را نتوانستی ‌بچشی. بله ، حتا به این مسئله حساس هم اگر بودی. چه کار می‌توانستی ‌بکنی‌؟ چاره ای‌ نداشتی. برای‌ همین، خودخواسته، چشمهایت را به این نوع مسائل بستی. تو این واقعیت دردآلود را در ته قلب کوچکت انداختی ‌و شعله اش را خاموش کردی. سعی ‌کردی‌ خودت را ‌از این احساسات مخفی دور نگه داری ‌و این عصیان و مدافعه پاره ای ‌از شخصیت تو شد. به خاطر همین نتوانستی ‌واقعا کسی ‌را در زندگی‌ات دوست خودت بدانی. و به هیچ کسی ‌از ته دل عشق و دوستی‌ نداشتی. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی ساکت بود.ه
ه " زندگی ‌زناشویی‌ات خب به نظر خودت بدون ‌مشکل و زندگی شادی بود و شاید هنوز هم هست. اما تو واقعا عاشق شوهرت نبودی. درست می‌گویم؟ حتا اگر صاحب بچه هم می‌شدی ‌همان آش و همان کاسه. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی‌ چیزی ‌نگفت و بی‌اختیار روی ‌زمین نشست و چشم هایش را بست. حس کرد همه اجزای‌ تنش از هم دارند جدا می‌شوند. پوست و استخوانش. همه امعا و احشایش می‌لرزیدند. تنها چیزی‌ که به گوشش می‌آمد صدای‌ نفسهای ‌بلند خودش بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " چقدر باید یک میمون بی رحم و سنگدل باشد که این حرفها را به زبان بیاورد." ساکورادا گفت و سرش را تکان داد. " جناب رئیس دیگر نمی توانم بیش از این تحمل کنم . بگذار کلکش را بکنیم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " لطفا . دست نگه دار. " میزوکی گفت. " چیزهایی که میمون می گوید درست است. من از خیلی وقت ها پیش این ها را می دانستم. ولی همیشه مجبور بودم چشم و گوشم را ببندم و وانمود کنم که وجود خارجی ندارند. او حقیقت را می گوید. لطفا از گناه او چشم بپوشید و ببرید و در کوهستان آزادش کنید برود دنبال زندگی خودش. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی دستش را آرام روی شانه میزوکی گذاشت.ه
ه " واقعا مطمئنی که دلت می خواهد او را ول کنیم؟ "ه
ه " بله مطمئنم . حالا که نامم را می توانم دوباره پس بگیرم چه عیبی دارد که او هم آزاد شود. من باید علیرغم همه این اتفاق ها و شرایط زندگی کنم. بلاخره نام ، نام من است و زندگی زندگی من. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی میزوکی با میمون خداحافظی کرد اتیکت یوکو ماتسونکا را به دستش داد.ه
ه" تو باید این را داشته باشی . نه من. " میزوکی گفت. " مواظبش باش و نام شخص دیگری را ندزد. "ه
ه " خاطرت جمع باشد. مثل چشمم از آن نگه داری می کنم. دیگر دزدی هم نمی کنم . قول می دهم. " میمون با جدیت گفت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه " می دانی چرا یوکو این اتیکت را به دست من سپرده بود یا اصلا چرا مرا انتخاب کرده بود ؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" نه . راستش نمی دانم. " میمون گفت. " او این کار را کرد تا من و تو فرصت دیدار همدیگر را داشته باشیم. فکر می کنم بازی سرنوشت هم باشد. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" حق باید با تو باشد. " میزوکی گفت. ه
ه" از حرفهای من که ناراحت نشدی ؟ " ه
ه" چرا، خیلی . " میزوکی گفت . " خیلی دلم گرفت." ه
ه" اوه مرا لطفا ببخش . نمی خواستم اینها را به تو بگویم." ه
ه" مهم نیست. در آن ته و گوشه دلم می دانستم . چیزی بود که می بایست روزی با کسی حرفش را می زدم." ه
ه" خیلی خوشحالم که این طور برداشت کردی ." میمون گفت. ه
ه" خداحافظ." میزوکی گفت. " فکر نمی کنم دوباره یکدیگر را ملاقات بکنیم." ه
ه" مواظب خودت باش، " میمون گفت. " خیلی ممنونم که زندگی حقیرانه مرا نجات دادی . " ه
ه" خیلی خب . بهتر است که در شینگاوا پیدایت نشود. " ساکورادا به میمون تذکر داد و با چوب سیاهش به کف دست میمون زد. " ما این بار به خاطر حرف رئیس به تو ارفاق کردیم ، ولی اگر یکبار دیگر تو را این دور و برها محال است دستم جان سالم بدر ببری. فهمیدی ؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" خب ، هفته آینده چکار باید بکنیم؟ " وقتی که به دفتر مشاوره برگشته بودند خانم ساکاکی از میزوکی پرسید." چیز دیگری هم هست که بخواهی با من در میان بگذاری ؟ "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میزوکی سرش را به حالت نفی تکان داد. " نه . واقعا ممنونم از همه زحمت هایی که برایم کشیدی . فکر می کنم که مشکلم حل شده باشد. بی نهایت سپاس گذارم."
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" نمی خواهی در باره حرفهای میمون بنشینیم و حرف بزنیم؟" ه
ه" فکر نمی کنم . نه من باید خودم در تنهایی خودم به آنها بپردازم. می خواهم خودم به حرف هایش فکر کنم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خانم ساکاکی سری تکان داد. " اگر همه تمرکزت را رویش بگذاری،می دانم که تو را قوی تر خواهد کرد. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آنها دست همدیگر را فشردند و خداحافظی کردند. ه
وقتی میزوکی به خانه برگشت اتیکت و النگویش را داخل پاکت ساده قهوه ای رنگی گذاشت و آن را داخل جعبه ای که در کلازتش بود قرار داد. بلاخره نام خودش را باز یافته بود و می توانست به زندگی معمولی اش ادامه دهد. زندگی شاید برایش روزهای خوبی در آینده داشت. شاید هم نداشت. ولی با همه این حرف ها او حالا صاحب تمام کمال نامش بود. نامی که به او تعلق داشت. تنها مال او بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه



این ترجمه پیش از این در سایت " دوات " چاپ شده بود.ه




_____________

No comments: