Tuesday, January 1, 2008

ALI REZA SEYFEDDINI

_________

Ana Hatherly
Poema da série O Escritor
___


علیرضا سیف الدینی

خوابشار




ببخشيد اگرحرف نمي زنم نمي توانم خون ندارم
من كه هرگزنبوده ام حالا پيرشده ام
حتي دختري كه هرگزنداشتم بابا بگويد حالا بزرگ شده ست
نه آن غائله را ديده نه اين حفره هارا
هرچه اوبزرگ مي شود زنم كه هرگزنداشتمش مي خندد من نمي توانم خون ندارم
مجبورم هرروز ليواني ازخونم را پاي درخت پرچمي بريزم تا سبزبماند
ببخشيد الان نمي توانم ادامه ي اين ... درمي زنند
بازهم ببخشيد برم گرداندند
هيچ مالياتي مثل ماليات من آقاي من كه شماباشيد شرشرنمي كند
حالا اين اتاقم با مستراح هزارسال نوري فاصله دارد چه كنم
هرروزهمين بساط ست سال هاست
سال هاست كه مرا توي اين حفره ها مي شاشند
من صداي شرشر مي دهم خنده دارست اما من نمي توانم گفتم كه
تازه با اين وضع به من مي گويند دوش نگير بوبگير
من كجا رفتم كه اين جا آمدم؟ نمي دانم ببخشيد
آهان گويا رفتم فحشي را كه دوستم برايم نوشته بود نوش جان كنم
مي خواهد ازمن بالاي تپه فرياد بزنم تازنده شود گفتم كه
آن قدرازاوكمك خواستم وجوابم ندادكه ازخودم بدم آمد
نمي داند تمام روزسيگارمي كشم تا پشت دودش مرانبينند كه نيستم
من كه هرگز نبوده ام حالا پيرشده ام ببخشيد اگرحرف مي زنم
هرسپيده دم ها ها هرسپيده ام مي روم پاي تپه مي نشينم ها ها شوخي كردم
ازاتاق بيرون نمي بردم استفراق
ازشبي كه بالاي تپه ازآن بالا چشم درچشم شهردوختم كه خوني بود نمي گويم
دوتغارچرخان خون كه لبريزمي شود تازه مي فهمم كه نيستم
آينه نمي خواهم خودم را درآن ببينم
كجاي خودم را كجا ببينم كه هركجا كه مي ايستم حفره اي بازمي شود شرّاشر
بازهم ببخشيدم اگرنيستم
هروقت آمديد سنگ كوچكي به درسنگي ام بزنيد
اما نخواهيد كه بيايم نمي توانم خون ندارم

___

No comments: