Thursday, January 1, 2009

Majid Naficy

______________



مجید نفیسی
___


شمشیر در حوضخانه



در این خانه شمشیری ست
که پدر، یادگار دوره ی نظامش می داند.ه
من آن را در خلوت خدایی حوضخانه دیدم
و پنداشتم که نقش بی آزاری ست
بر کاشی معرق دیوار.
ه

یک روز غروب به وقت افطار
به حوضخانه رفتیم
شب "قدر" بود.
ه
فواره ی کوچک با خود نجوا می کرد
پدر در کنار آبنما، وضو ساخت
و رو به قبله ایستاد
و من به سوی سماور جوشان،
ه
بشقاب رنگینگ و دیس سبزی و نان.
ه

از قنداغی که از لب های خشکیده اش فرو می رفت
هرم خدایی به هوا می خاست
و از زمزمه دلنشین کتاب دعایش
نوید یکرنگی دلخستگان.
از ریاضت تن، چشم هایش می درخشید
و به هر چیز که می نگریست
آن را مجذوب خود می کرد.
ایستادم و به این همه زیبایی رکوع کردم
اگر راز و نیاز من آن شب پذیرفته می شد
جز این سفره گسترده شادکامی
چه در آرزویی در دل داشتم؟
ه
پس بی اختیار سر به دامانش گذاشتم
و در رویای بهشتی خود به خواب رفتم.
ه

ناگهان شمشیر برهنه جان گرفت
مجاهدی چست و چالاک
آن را در رقصی بی وقفه به اطراف می چرخاند
و از کناره لباده ی بلندش
لشگری از مومنین به هوا می خاست .
ه
زمزمه ی آرام بخش سماور
به فریادهای مهیب غزوات می گرایید،
ه
چای خوشرنگ به خون
و دانه های پر شهوت خرما
به دل زنده ی آدمی.
در این غوغای بزرگ، پدر را شناختم
که این بار ندا می داد:
ه
ه" قاتلوا فی سبیل الله
قاتلوا فی سبیل الله!"
ه
بر خود لرزیدم
و خوابم نیمه کاره ماند.
ه
پدر پشت به مخده ی مخملی
خفته می نمود.
ه
دانه ای خرما برداشتم
و او را در کابوسش
تنها گذاشتم.
ه

در این حوضخانه شمشیری آویزان است
که پدر آن را یادگار دوره ی نظامش می داند.
ه

4 ژانویه 1987

_______

1 comment:

Anonymous said...

سلام . فکر میکنم یک روایت داستانی به سبک رئالیسم جادویی ست این شعر(البته مینی مال) و برای من مخاطب جایی برای کنکاش درونی باقی نمیگذارد اما لطیف است و بسیار نزدیک...ممنون