Wednesday, July 1, 2009

Hamed Rahmati

________



حامد رحمتی
_______________


به خواهرم ندا...ه





از شهر خبر دارم

از بيلبوردها
از آدم ها

هر شب
روي پشت بام ،ه
به ستاره ها
خيره مي شود خواهرم،ه
و با چشم ِ گريان
موهاي عروسكش را
لمس مي كند

پدر
با صداي گرفته اش
فرياد مي زند
ه - دخترم
خدا بزرگ است

اما من
از شهر خبر دارم

از بيلبوردها
از آدم ها

___________

No comments: