Tuesday, September 1, 2009

Reza Ghassemi

_____________


Man Ray Monument to Sade 1933
___________________

رضا قاسمی



چهار ميخ به تابوت يک عشق

ميخ اول: رمانتيک
دست می کشم به خواب ِ زمين:
ه
ه- از اين طرف!ه
همچون جانوری در ابتدای فصل
می بويم و ،
ه
پر از غريزه های بهاری،ه
رد ِ تو را می آيم.ه
ايستاده ای در انتهای زمين
و تاريکی را
هـ به آرامی ِ يک روزـه
پشت و رو می کنی.ه



ميخ دوم: تراژيک

باز آوردی ام به جهان
و من ماندم
روی پهنه ی برف؛
ه
با طناب ِ ناف؛ه
دو لکه ی خون؛ه
و رد ِ پايی
که رسم ِ بی پناهی ِ من بود
بر مساحت ِ دشت
افق، هميشه خطی نيست که حاشيه می دهد به دور دست.
ه
افق، گاهی،ه
خطی ست که نيست؛ه
نه دور،ه
نه در کف ِ دست.ه



ميخ سوم : کُميک

درازتر از آن بود که...
ه
هه...ه
هه...ه
می خواستم به يک پَرِش
بپرم از اين طرف ِ شب
به آن طرف.
ه
پريدم و اوفتادم
تا دسته توی تاريکی.
ه
درازتر از آن بود که...ه
ديگر پی ام نگرد.ه
حالا،ه
از جنس ذره های هوايم و
از تبار ِ تاريکی.
ه
درازتر از آن بود که...ه
هه...ه
هه...ه



ميخ چهارم:
ه

...
.....
..
............کج !ه

پاريس، مه 1998


_______________

1 comment:

آذر کیانی said...

سلام...بازهم از هر زبان که میشنویم نامکرر است اما آیا ما عاشق کسی میشویم؟ شعر خیلی خوبی اما خیلی جای حرف دارد. اول عاشق اوییم و آینه می بینیم بعد کمی نزدیکتر که میشویم در آینه ی تمام قد، به تمامی تاب دیدن خود در آن آینه را نداریم کدورت زیاد است بعد هم که بقول شاعر عزیز پرش اتفاق نمی افتد چون بادیدن خودمان کلا جا خوردیم و بعدتر هم که بقول شما تابوت میسازیم و و و دریغا اگر دمی فکر کنیم که نسبت دادن همه آن کدورت های خودمان به طرف مقابل همه کفر است و کفر...ممنون