Monday, February 1, 2010

Perfect Light ,Ted Hughes, Sylvia Plath

______________

اينک تويی، آنجا ...

اشاره ای به زندگی «تد هيوز»، ترجمه و آناليز شعر« نور ناب»

______________________________

پيرايه يغمايی



يادت می آيد که چطور نرگس ها را می چيديم؟

هيچ کس نمی داند.

اما من هنوز به ياد دارم.

بخت بلند ما هنوز تاراج فرصت ها بود.

و بر اين باور بوديم

که

تا هميشه زنده ايم.

چرا ياد نگرفتيم؟

نام « تد هيوز» شاعر انگليسی، که لقب ملک الشعرايی انگليس را ويژه ی خود کرد، از نام همسرش « سيلويا پلات» شاعر پرآوازه ی آمريکايی، جدايی ناپذير است و هر چند که زندگی عاشقانه ی آن ها بسيار کوتاه بود و بيش از شش سال دوام نياورد، اما هرگز در بازگفت زندگی نامه ی «تد هيوز» نمی توان نامی از «سيلويا پلات» نياورد و در نقل زندگی نامه ی «پلات» نمی توان از نام «هيوز» چشم پوشيد چرا که اين دو بيشترين اثر را در زندگی و شعر يکديگر گذاشتند.

تد هيوز مردی بود تنومند، بالا بلند، تيره رو و چهره ای چون سنگ خارا، خشن و استوار داشت. در پوشش بسيار بی قيد و شلخته می نمود و بيشتر از رنگ سياه استفاده می کرد. او روز هفده ی اگوست سال 1930 در شهر ميتولمرو (Mytholmroyd ) حدود يورک شاير چشم به جهان گشود. از پانزده سالگی به سرودن شعر پرداخت و شانزده ساله بود که نخستين شعرش در مجله ی مدرسه ای که در آن درس می خواند، به چاپ رسيد. وی پس از گذراندن دوره ی دبيرستان و به پايان بردن خدمت سربازی برای تحصيل در رشته ی ادبيات به دانشگاه کمبريج رفت ولی خيلی زود رشته اش را به انسان شناسی تغيير داد. در آن زمان شعرهايش بيشتر در نشريه ای چاپ می شد که با ياری دوستانش منتشر می کرد.

در 26 سالگی، يعنی 26 فوريه 1956 مهم ترين اتفاق زندگی اش که ديدار با «سيلويا پلات» باشد، به وقوع پيوست. در آن زمان سيلويا بعد از يک سلسله درگيری های روانی و يک خودکشی ناموفق، برای ادامه ی تحصيل از طريق بورس «فول برايت» به انگليس آمده بود و يک سالی بود که دانشجوی دانشگاه کمبريج بود.

سيلويا پلات در مورد اين نخستين ديدار می نويسد: « اين بدترين اتفاقی بود که می توانست بيافتد. جوانی به سوی من می آمد که از بالا به زن ها نگاه می کرد. اين را از همان لحظه ی اول که وارد شد، فهميدم. اسمش را از ديگران پرسيدم اما کسی چيزی نگفت. به درون چشمانم نگاه کرد. او تد هيوز بود. من مدام زبانم می گرفت. او هم دست و پايش را گم کرده بود. ناگهان نزديک شد و مرا بوسيد. روسری قرمزم را که اينهمه دوستش می داشتم، از روی موهايم کشيد و برای خود برداشت و نيز گوشواره های نقره ای و مورد علاقه ام را ... و گفت: « ها!ها! اينها پيش من می مانند!» و باز مرا بوسيد. من هم او را بوسيدم و در دل فرياد زدم: « آری ... آری ... خودم را به تو می بخشم. خودم را پاره پاره می کنم و ستيزه جويانه به تو می بخشم.»

چهار ماه بعد، در ماه جون 1956 آنها رسما ً با هم ازدواج کردند. اگر چه در آن زمان تد هيوز هنوز ملک الشعرای انگلستان نبود و جوانی روستايی و بد لباس با ظاهری شلخته بود و آنقدر هم تنگدست که حتا نمی توانست از عهده ی مخارج زندگی برآيد، اما شاعری بود که روح شعر را به صورت مبهوت کننده ای می شناخت و هم اينکه سيلويا را عاشقانه دوست می داشت و او را بيش از هر چيز به شعر ترغيب می کرد و انگيزه ی سرايش را در او می دميد.

زندگی آن دو سرخوشانه و سرشار از عشق آغاز شد و اين سرشاری کاملا ً از شعرهای نيرومند آنان در آن زمان آشکار است.

در آن زمان ها هر چند تد هيوز همسرش را می پرستيد، ولی بسياری از مواقع هم بر اثر رفتارهای جنون آميز و عصيانگرانه ی او – که همه ريشه در کودکی و جوانی اش داشت – به ستوه می آمد.

در فاصله ی 6 سال زندگی آنها دارای دو فرزند شدند که وجود اين دو کودک هم نتوانست روان دردمند و پريشان سيلويا را التيام دهد. کم کم بر اثر اين نا آرامی ها هيوز راه گريز در پيش گرفت بطوريکه ديگر نتوانست اين زندگی متشنج را دوام بياورد و در اين گير و دار به زنی يهودی به نام « آسيه ويول» همسر « ديويد ويول» که خود مترجم و نويسنده بود، دل باخت و به صورت بی شرمانه ای به پلات خيانت کرد. خيانت حتا در يک زندگی معمولی هم می تواند ويرانگری و فروپاشی بوجود آورد، تا چه برسد به اينکه طرف ديگر قضيه شاعری با فشارهای روانی بسيار باشد. بنابراين سيلويا پس از برخورد با اين بی وفايی آن هم از سوی کسی که او را با جان دوست می داشت، از تد هيوز رسما ً تقاضای طلاق کرد و در دسامبر همان سال بعد از جدايی به همراه دو فرزندش – که هيوز آنها را نپذيرفت – به آپارتمان کوچکی در لندن نقل مکان نمود.

زمستان آن سال سخت ترين و سردترين زمستانی بود که بر وی گذشت. تنهايی، تنگدستی، مشکلات عميق روانی، افسردگی شديد و افزون بر همه بيماری های جسمی از قبيل سينوزيت که هميشه با آن درگير بود، همه دست به دست هم داده بودند و مقاومتش را درهم می شکستند و شتابناک او را به سوی مرگی زود رس پيش می راندند. سرانجام هم سيلويا دوام نياورد و سحرگاه 11 فوريه 1963 پس از گذاشتن نان و شير در کنار تخت فرزندانش و گرفتن درزهای در و پنجره ی آشپزخانه با حوله های خيس – برای اينکه گاز به فرزندانش آسيبی نرساند_ با باز کردن شير گاز به مرگ تسليم شد.

بعد از مرگ بی سر و صدای سيلويا، تد هيوز فرزندانش را دوباره به خانه باز گرداند و « آسيه » نيز با او بود. اما دريغ ِ از دست دادن سيلويا لحظه ای او را ترک نگفت و ياد های وی آن چنان بر زندگی هيوز سايه انداخت که زندگی را بر آسيه به جهنمی تبديل کرد، بطوری که پس از چندی آسيه هم به مرز ويرانگری رسيد و او هم در مارچ 1969 – درست به همان شيوه ای که سيلويا خودش را کشته بود، به زندگی خود و دختر دو ساله ای که از هيوز داشت، پايان داد.

سال بعد هيوز با يک دختر روستايی ازدواج کرد اما اندوه از دست دادن سيلويا از سويی، و اهانت ها و تهمت های روا و ناروا از سوی منتقدان، زندگی نامه نويسان، فمنيست های دو آتشه که بجز زغال کردن او به چيزی ديگر نمی انديشيدند، و جامعه ی شاعرانه ی آمريکا همه باعث شد که او به خلوت و تنهايی و يادهای خود پناه ببرد و خاموشی اختيار کند. او در طی اين سکوت طولانی فقط يک بار به دوستش در نامه ای نوشت: « دوست دارم سيلويا را در خلوت خود نگه دارم. بنشينم و به او فکر کنم و هر تهمتی را از خود بزدايم.»

اما بعد از مدتی به «فرانسيس مک کالو» – زندگی نامه نويس- اعتماد کرد و خاطرات پلات را که بيش از همه چيز نوشته های خود او بود، منتشر نمود. اما اعتراف کرد که خاطرات آخرين ماه های زندگی اش را بخاطر دو فرزندش از بين برده است زيرا آن زمان فکر می کرده که فراموشی خاطرات تلخ بهترين راه حل است.

او در مقدمه ای بر خاطرات سيلويا پلات نوشت:

« سيلويا آدمی بود با نقاب های مختلف، هم در زندگی خصوصی، هم در شعر و هم در دست نوشته هايش. من شش سال تمام با او زندگی کردم اما هرگز پيش نيامد که او خود واقعی اش را بجز در چند ماه آخر زندگی اش، آن هم فقط يک بار و فقط در يک لحظه، نشان بدهد و اين خود واقعی، در يکی از نوشته هايش – درست در يک لحظه – حضور می يابد و آن يک لحظه درست مثل اين است که يک نفر يک باره زبان باز کرده باشد.

اما در خاطراتش فقط خودش را می نوشت و با تمامی وجود در برابر تصويرهايی که از ذهن ناخودآگاهش برمی خاست، می ايستاد.»

هيوز در فاصله ی اين مدت چون خودش را وارث و مجری وصايای پلات می دانست، شروع به ويرايش و چاپ اشعار او کرد. تا جايی که از او يک شخصيت اسطوره ای ساخت، اما به اين هم بسنده نکرد و در پايان عمر، پس از 35 سال خاموشی رنج آور، و در ميان حرف و حديث هايی که ديگران از زندگی عاشقانه ی او و پلات – با آن ماجرای غم انگيز انتهايی- ساخته بودند، تصميم گرفت سکوت را بشکند و ناگهان در سال 1997 مجموعه ی شعر « نامه های ميلاد (Birthday Letters) را به صحنه فرستاد و تمامی کسانی که او را قاتل پلات می دانستند، خلع سلاح کرد. اگرچه باز هم بعضی ها آرام ننشستند و آن را عذر بدتر از گناه دانستند اما آنها که عشق را می شناختند، بر اين باور بودند که نامه های ميلاد در حقيقت در حکم وصيت نامه ی هيوز برای پلات است و همين طور هم شد، چرا که هيوز يک سال بعد از چاپ اين کتاب چشم از جهان فرو بست.

نامه های ميلاد مجموعه ی 88 شعر به شماره ی کليدهای پيانوست که با رازوارگی، آنچه را که در زندگی آنان گذشته، بيان می دارد. اين 88 کليد از آشنايی و ازدواج آنها آغاز می شود و با روزهای تنهايی هيوز به پايان می رسد و در حقيقت قربانی شاعرانه ای است که هيوز آن را به مذبح عشق سيلويا پيشکش می کند.

در اردی بهشت 1383 در مراسمی که به مناسبت بزرگداشت تد هيوز در يکی از دانشگاه های لندن برگزار شد، « فريدا هيوز» دختر تد و سيلويا ( همان که در تصوير « پرفکت لايت» دو ساله می زند) ضمن يک سخنرانی در مورد پدر و مادرش گفت:

« در صبحگاه 11 فوريه مادرم با زندگی رنج آوری که در آن روی آسايش را نديد، خداحافظی کرد. مادرم افسرده و غمگين بود و اين افسردگی ريشه در زندگی گذشته اش داشت.»

« فريدا هيوز» بدينگونه پدرش را که سال ها در مظّان اتهام قرار داشت، بيگناه اعلام نمود و سخنان او باعث شد که نام هيوز بر سنگ قبر سيلويا، از آسيب فمنيست ها در امان بماند چرا که آنها تا آن زمان چندين بار نام هيوز را از سنگ قبر پلات پاک کرده بودند.

تد هيوز سرانجام روز چهارشنبه 28 اکتبر 1998 به جهان ديگر پيوست، در حالی که « نامه های ميلاد» می رفت تا برای ژانويه ی 1999 جايزه ی بزرگ «تی.اس.الیوت» را از آن خود کند.

ناگفته نماند که «نیکولاس هیوز» پسر تد هیوز و سیلویا پلات (همان که در تصوير بيش از چند هفته ای ندارد) هم نتوانست از شر ميراث مادر رهايی يابد و سال گذشته بر اثر افسردگی شديد در سن47 سالگی خود را حلق‌آویز کرد.

و نيز جالب است که بدانيم تد هيوز سال 1971 برای اجرای نمايش نامه ی ارگاست ( Orghast)که آن را در سال 1970 نوشته بود، به ايران آمد و آن را در دو قسمت به همراه آربی آوانسيان در جشن هنر شيراز اجرا نمود که بسيار هم مورد استقبال قرار گرفت.

و اينک ترجمه يکی از شعرهای نامه های ميلاد به نام Perfect Light همراه با آناليز آن پيشکش علاقه مندان به اين مطلب می شود:

نور ناب

اينک تويی، آنجا ....

نشسته در ميان نرگس های زرد

درنهايت بی گناهی

انگار حالت گرفته ای برای تصويری

به نام معصوميت !

نور در کمال خويش بر چهره ات تابيده

نرگسی را می مانی در ميان نر گس ها ...

اين آخرين بهار توست بر روی خاک

باز هم مانند آن نر گس ها ...

پسر کوچکت – که بيش از دو هفته ای ندارد –

چونان عروسک نرمی در حلقه ی بازوانت

آرميده

مادر و پسر به ياد می آورند شمايل مقدس را

و دختر دو ساله ات به روی تو می خندد

به او چيزی می گويی اما افسوس

که واژگان تو در دوربين گم می شوند

و نيز دانش در تپه ای که روی آن نشسته ای

دوربين قادر به ضبط آن نيست

با خندق پيرامونش که بزرگتر از خانه ی توست

اينجاست که آگاهی شکست می خورد

و لحظه ای بعد زندگی ات خسته و واخورده

چونان سربازی با کوله باری که آينده ات را بر دوش دارد

به سويت گام بر می دارد

اما نرسيده به تو، به آن سرزمين مجهول باز می گردد

و همه چير در برق جهنده ای آب می شود ...

_____________________________________

آناليز شعر

پرفکت لايت (نور محض ) يکی از زيباترين شعر های عاشقانه ی تد هيوز برای همسرش سيلويا پلات است که بر اساس يک عکس سروده شده.

در اين عکس سيلويا با دو فرزندش روی تپه ای، در ميان نرگس های زرد نزديک خانه ی مسکونی شان نشسته و تاريخ آن بنا بر نوشته ی پلات- پشت عکس- يک روز يکشنبه ی آفتابی در ماه آوريل سال 1962 و برابر با عيد ايستر همان سال است و آن درست زمانی است که سيلويا پلات به شدت با مسأله ی عاشقانه ی هيوز و معشوقه اش آسيه درگيری دارد و پر واضح است که برای او زمان خوشايندی نيست. و با نگاه دقيق تری به شعر های پلات که در همان زمان سروده شده، از جمله نارون سرخ ( Elm ) که دقيقا ً تاريخ همان آوريل را دارد، می توان کاملا ً اين موضوع را احساس کرد .

پرفکت لايت از دو بخش جداگانه بوجود آمده که هر دو بخش در يک فضا مشترک اند:

فضای مرگ!

اين فضا هرچند در بخش نخستين (= از بند آغازين تا بند 14 ) به صورت پنهانی در شعر نفس می کشد ، اما در بخش دوم ( از بند 16 تا پايان ) با قدرتمندی خود را به روی صحنه می آورد و حضور نافذش را اعلام می کند .

اما بند 15 هسته ی فلسفی شعر و رابط اين دو بخش با يکديگر است .

در بخش اول اين شعر تد هيوز که تا پايان عمر سيلويا پلات را عاشقانه دوست می داشت – تلاش می کند که او را به جاودانگی پيوند بزند. از اين رو او را با فرزندی که در آغوش دارد، به شمايل اسطوره ای و مقدس ِ مريم و مسيح تشبيه می کند و در اين تشبيه با به کار بردن اچ بزرگ (= H ) برای کلمه ی Holy تأکيد می ورزد.

در بند های پنجم و دوازدهم باز تد هيوز از تلاش باز نمی ماند و سيلويا را به گل نرگس تشبيه می کند ، چرا که نرگس که گلی است با ريشه ی پياز دار و می تواند نيروی زندگی را در خود ذخيره کند.

نرگس هرچند در پايان هر بهار به تاريکخانه ی نيستی سر فرو می برد، اما در آغاز بهار بعد و بهاران بعد تر می تواند به زندگی و جهان شکوفايی باز گردد. از اين رو نماد زندگی دوباره و تکرار هستی و به روايتی ديگر جاودانگی است .

اما تمامی تلاش های شاعر در بخش دوم بلاتکليف می ماند و بند 15 که نشانگر اين نکته است که «دانش» به تنهايی خردمندی نمی آورد، چونان لبه ی پرتگاهی است که هم شعر و هم شاعر و هم موضوع شعر را به سوی اين تعليق پيش می راند.

لحظه ای بعد که در عکس نمی افتد و همچنين لحظه های بعد تر، جز نتايج تلخی نيست که سيلويا پلات از جنگ و گريز بيهوده اش با زندگی به دست می آورد و اين لحظه ها مانند سربازان خسته ای هستند که کوله بار روان آسيب خورده ی او را ( پلات را ) بر دوش می کشند و سلانه سلانه ( سنگين سنگين ) به سويش می آيند.

و آن ناکجا آباد...آن خندق چيزی بجز تاريکخانه ای نيست که پلات با شتاب به سويش روان است. و گو اينکه همه ی اينها در جهان واقعی وجود دارند، اما در عکس حضور ندارند و همه در برق تند فلاش دوربين ذوب می شوند.

هرچند عکسی که اين شعر بر اساس آن سروده شده ، در نوری درخشان شستشو می کند، اما شعر چهره ای مبهم و تاريک دارد و داوری زمان نيز آن را تاريک تر می کند.

به طور کلی می توان گفت پرفکت لايت شعری است با دو چهره: هم نشانه ی هستی کامل است و هم نمودار نيستی محض.

پرفکت لايت لحظه ای است در مرز هستی و نيستی ... درست مثل يک عکس! که نيستی را در بطن هستی نهفته دارد .

تد هيوز در اين شعر اگرچه سيلويا پلات را با زندگی پيوند می زند، اما خود می داند که او ديگر وجود ندارد، از اين رو می توان گفت اين شعر مرثيه ای است که يادها را سوگواری می کند.



Ted Hughes

Perfect Light

There you are .in all your innocence
Sitting among your daffodils , as in a picture
Posed as for the title : ' Innocence' .
Perfect light in your face lights it up
Like a daffodil. Like any one of those daffodils
It was to be your only April on earth
Among your daffodils. In your arms,
Like a teddy bear, your new son ,
Only a few weeks in to his innocence .
Mother and infant, as in Holy portrait .
And beside you , laughing up at you ,
Your daughter , barely two . Like a daffodil
You turn your face down to her , saying something .
Your words were lost in the camera .
And the knowledge
Inside the hill on which you are sitting ,
A moated fort hill , bigger than your house ,
Failed to reach the picture. While your next moment ,
Coming towards you like an infantryman
Returning slowly out of no-man's-land ,
Bowed under something , never reached you -
Simply melted in to the perfect light

Birthday Letter


__________

No comments: