Sheida Mohammadi
__________

Der Himmel über Berlin
_________________
شیدا محمدی
عشق تاریکی های تاریکی دارد
آینه که ایستاد
عقربه ها دهان باز کردند و بلعیدند مرا.ه
دندان هایم ه سفیده ه ه سفیدِ سفید
در سفالی کاسه وُ دستت چرخاند و چرخید در سرم
تاریک شد لب هایم و ُ حرف ه ه ه حرف کم آورد مرا
تو را دلتنگ بودم.ه
وقتی چروک چروک می خوردم در ملافه ه ه ه از آینه بر می گشتم
چشم
ه ه ه زل زده بود به انگشت هایم
از چروک تنم بیرون نمی ریخت
منم ه ه ه زنم ه ه ه بسیار گریسته بود در تو. ه
از خیابان که به قدرِ تهِ کفشِ توست
بر نمی گردی و جا می مانی در پادری خانه
در جا پای بزرگ رویِ برف
و این صدای تاریک باد از سوراخ ها
ه ه ه- دختر باران ن ن ن !! ه
از عکس بر می گردی
تمام قد
مادرم می شوی صدایم می زنی و می ریزی از لب های پنجره
ه ه ه - دخترِ باران !! ه
آینه گلویش می گیرد
من
از عکسم می آیم بیرون و فقط
از چشم های تو یک ریز می بارم
2 ژانویه 2010
_________
2 comments:
سلام. دختر باران! تو یکریز در آینه در خودت درمن و در....تردد میکنی و کلمه کنار کلمه میگذاری و تو درتو دالانی که انتهاش منم .تویی و در...خیلی قشنگ بود عزیز.
مرسی شیدا جان
هرچه پایین تر می رفتم بیشتر دوست داشتم
Post a Comment