Monday, March 1, 2010

Ahmad Reza Ahmadi

_________________


Maxfield Parrish, The Lantern Bearers (1908)
_______________

احمدرضا احمدی

مهتاب

به ياد مهتاب ميرزائي

تابستان داغ پُر هياهو و كشدار
تابستان هنگامي ساكت شد
كه دخترك با چشمان سياهِ پهناور
كه طعم عسل داشت
با سرعتی سحابی
كه ابر از آسمان خانه‌ي ما گريخت
از اين جهان گريخت.
ه
دم به دم نفس نكشيد.ه



آن زنان
او را روي نردباني خواباندند
تا از روحش عكس بگيرند
به روي تكه‌اي چوب او را خواباندند
چوب سراسيمه آغشته به خونِ دخترك شد.
ه
از عشق به هستي و نيلوفر و اطلسي‌ها مرده بود.ه
از پنجره مي‌ديدم
پدر سر دختر را
در دست گرفته بود
كه به چوب اصابت نكند
پدر با گيسوان سفيد
ديگر نمي‌دانست كدام سر، كدام دختر.
ه



آن كس كه بر چوب خوابيده بود
آرميده بود.
ه
ديگر نه همسايه‌ي ما بود
نه دخترِ پدر.
ه
او به جهاني ديگر تعلق داشت
آن جهان نامرئی
كه كسي از آن بازنگشته است.
ه
در آفتاب تابستان مُرد
اگر چه نامش مهتاب بود.
ه



چه روز كِشدار و بي رحمی بود.
ه
اگر استغاثه‌ها و فريادهای
زنان و مردان و دختران و پسران نبود
اين روز كشدارِ ششمِ تير
قصد نداشت به پايان برسد.
ه


پسران و دختران
در شب هنگام كه اين روز كشدار گُم شد
بر جاي روح و جسمش شمع ها افروختند
روز كشدار از نور شمع ها گريخت
سرانجام شب
با حوصله آمد.
ه
ما همسايگان فقط قادر بوديم
در خفا و آشكار گريه كنيم.ه




6 /تير /1385

___

No comments: