Thursday, April 1, 2010

Mansour Khaksar

_____________



Jan Mankes
___________

منصور خاکسار
از سحر خیزان


زمستان 2010




بخش اول :

باز باید سرنوشت، از سرنوشت




او را گرفتم
Happy Birthday
بین دهانه ی بند
و دهانی که از بیگانگی
زبان شفافی آفریده است
سر را به شب می زنم
از پشت نور می شکند
با لخِ تاریکی از خون
بر نام و نقطه ای که

چون پرده ی عفافی دریده است


Hey , fuck you man !
You are not different,
We are the same


و تو با تو
هر در و دیواری بداند

با مچ پیچ تو می چرخد
و سه رقم از آن را
بلند
شبیه بلند گوی بند می خواند


Be careful man !
Here no lie,
No game!


چه خُره ی مشکوکی
انگار از یک دهان و
پنج بار
این صدا را شنیده ام

شاید از " دیک "
یا " جان "
و یا " ادگار "
با پنج تحکم هر بار
بی آنکه تا هنوز بدانم
اینجا با چه ریسمانی
آویزانم !

*

مانوئل می گوید : دوشنبه است !
زیر هشتی
باز تشنج
و حتما برای دردسر
همه آماده اند
منظورش چیست؟
خرده بند من ،
سلول کوچکی ست
که جایم را
به اجبار و از دیشب
نشانم داده اند

تختی از سمت چپ
کنار در و بی نردبان
از ردیف دوم
با ملحفه ای کثیف
که آنرا از چروک مرتب کرده ام
ساعتی از روز گذشته است
بر آرنجم افتاده ام ،
با دهانی تلخ
شبِ بی خوابی داشتم
و تب کرده ام
اما
این کاسه ی سیاه مستراح راهرو
بیشتر آزارم می دهد

حتی از " جیمز"
این تندیس رعب
که سر بر نمی گرداند
و با هر بهانه
پیله ی چشمش را گشاد می کند
و هشدارم می دهد


*

قلاب دستم را گشوده اند
اما شبحِ ترسناکِ " بند"
و فرمانی که می دهد
دست بندم را دو چندان کرده است.
شبکه ای مخوف،
از قدرت
و فرمان روایانی که
می روند و می آیند
و هر بار کمین می کنند
تا چیزی بیابند

ترس از مخاطب
و اخطار بلند گوی ترس
و سلطه ی سوء ظنِ غالب،
پابندِ توست
چون حلقه ای که
زندان را
قانون
و قانون را
زندان کرده است.

*

" جان" که با بینی گرفته
دایم نفیر می زد
و تا صدایی می شنید
دسته ی بیل ش را حواله می داد
می گفت :
اگر دستم می رسید
لجنی می ساختم
عفن
تا قانون را از قاف تا نون
سیاه تر نشان دهد،
با کلیشه ای به طول و عرض جغرافیای جهان!
و دستش را به قطر نقشه ای
که خود بر دیوار کشیده بود
می گشود.


و بعد
با چشمی که چون ذغالی افروخته می نمود
از مسیح می خواست
تا کشف او را
حتی گندیده تر
در هر بزرگ راه
و در هر کوه و کمر نشان دهد

*

شبِ داروست
و من ،
بی سخن
از داد و ستدِ شبانه بر می گردم
با " وولف"
که پای چپش شکسته است
و می گوید
شکستگی اش از زانوست

پاخورده ای که
چون من ، لنگ می زند
و ماموری گاه هلش می دهد
که تا به صف برسد،
گام به گام
با شلیکی از دشنام
روبروست

*

می نویسم " شحنه"
و با شتاب خط می زنم
که شحنه مترسکی بیش نیست
شحنه شلاقی از چارسوق هاست
و چون امیر الدنگش
مامور ساده ای ست

شحنه شلوار لی و نیم تنه ای چرمی نمی پوشد
پوتین اش را
موقع لگد زدن
برق نمی اندازد
تپانچه اش را به رخ نمی کشد
و از اتاق فرمان افاده نمی فروشد

شحنه
نمی داند روان شناسی چیست
و تو را در کادر نمی گذارد
تا دقایق ذهنی ات را ضبط کند

شحنه،
بازجوی روزانه ی تو نیست

بخش دوم :

دایره بنمای بر انگشت دست

فانوس اش را که رو به من گرفت
و با همراهش
در گوشم هوار کشید

بیرون روشن بود
جا به جا نگاهم برید
روی دو دستِ آخته
که تهدیدم می کرد
و چار چشم
که زل زده سراپایم را می کاوید
دیوار زشتی گرداگردم سر بر آورده بود
که خود را
در هر یورشی مجاز می انگاشت
و مرا به واکنش وا می داشت

کف ماشین که افتادم
بر آخرین لبخندِ روز
در آینه فربانی
سلام دادم

ساعت از 6 گذشته بود
با دانگ و دونگی از مرداد
و عصر
در پرتو تاریکی
بوی تابستان می داد.

*

راهروی " بند " سکوت نمی شناسد
میان صدها مرده
که به اجبار زنده اند
سکوت ، زنگ خطر است
وقتی تو کاره ای نیستی

جز جامه ای راه راه
کنج اتاقی تاریک
و روزت ، از شب خالی تر است
هیاهو،
گریزی ست از سرِ پوچی ست
و کسی که بیشتر می غرد
خود می داند
آنچه منتظر است
و او را به نام شب و روز در می خواند
کابوسی بیش نیست

*

گفت : کوتاه نمی آمدم
هر چه گفت
که به اعتبار نوارش
می خواست طوطی وار تکرار شود
یعنی که
هر چه کرده ای ، هیچ!
و این تولد نو را
که شمع هایش را چیده است،
بپذیری

یعنی
آن حضور که
ده ها سال بر تو گواهی می داد
آنک
و به اقراری انکار شود.

*

تا خوابم نَبَرد
و تسلیم تهدیدش نشوم،
آرنجم را ، تمام وقت
زیر چانه ستون می کردم

گفته بودندم:
نخواب!
تا آخر نخواب!
هرگز نخواب!
مهم نیست
چنگ و دندانشان درازتر شود
بگذار بازی کنند و
چشم تو باز تر شود
شاید شنید
دهان به دهان
خشم خفه ام را چگونه فرو می بردم
و پلک های مرطوب و خسته ام را
که به هم می فشردم
اما اصرارم را در بیدار ماندن
در نمی یافت
و پیام نگاهم را
که شرارتِ درونی او را
می شکافت.

*


کتابِ دستورش را بر می داشت
و از فهرست
خطی نشان می کرد
و تو را
در دایره ی کوچکی می گذاشت
چه دقایقی بر تو می گذشت
آه ... چه دقایقی !
که برای بیانش کلامی نمی جویی
تا دستور- خوانِ قانون
به نشانه ی ِ :
بیرون!
انگشت اخطارش را
تکان می داد

می رفتی
و حتی اگر صد بار
شیشه ی عینکت را پاک می کردی
باز در نمی یافتی
که تو که ای .
حتما
خرده خطی
یا دایره ی کوچکی می باید بوده باشی
که فهرست دستورش نشان می داد

*

از اتاقِ فرمان
اخطار می دهد
عبور از دو خطِ توقف و احتیاط
ممنوع!
اما
از پس و پیشِ صف که می روی
هیچ فرقی نمی کند

گاه
پا از خطِ سفید بیرون می ماند
چه خبطی !
که " بند"
گرفتار حادثه های احتمالی شده است
و تو در بزنگاهی بلاتکلیف
از جنون سر گردانی
بین خطا و دستور
و تاخت و تازی که
به شبیخون می ماند

دیده ای
پشت میله ای
که خطوط راهروش تمام شدنی نیست
و کلاف زنجیری شده ای
که باز و بسته شدن اش
به متونِ مقدسِ قانون می ماند

*

دوستی را به یاد دارم
که به هنگام ترس ،
بر کاپیتال مارکس می رید
و مرا عصبانی می کرد

امروز من
به جهان " قانون"
و قید و بند " نگهبانش"
چنین حالی دارم

کجاست،
دوستی که سرنخ را گم کرده بود
و با دانش از هراسش
می گویم:

او " همین" را می خواست.

*

بخش سوم :



به قدر روزنه افتد به خانه ، نور




این قفل
چقدر چشم ترا می فرساید
بی آنکه دیگر،
کلید
و یا گفت و شنید
دلشوره ی بیداری ات شود
زمان
در تو معلق است
منتظر روز نیستی
یا منتظر شب

این دایره دیگر
نه سیاه می شود
نه سفید
چون بوی مدفوعی که
سلول ات را پُر کرده است


تنها
صدای پاها را که می گذرند
از راهرو می شمری
بین دو هنگام از چاشت
با سایه ی ماندگارِ کابوسی
که از شش سو
پا بر جانِ تو می گذاشت

*

زمانِ خسته
پر. بالم را شکسته است
اما هنوز نپذیرفته ام،
کجایم!
روی تخت نشسته ام
و از ورای میله
بیرون را می پایم
" دیک"
آنسوتر چرت می زند
و " ادگار"
با عکس های بریده اش از روزنامه ها
در گفتگوست


از اتاق فرمان
سایه ای پیداست
و " مانویل"
چشمش به اوست
تا از زر ورقش
آینه ای بسازد.

بند روشن است
و " ماریو"
که سر به هواست
و پشتش به من است
رو به در سنگر گرفته است
بند،
میدان گلادیاتورهاست
تا که ببَرد
و که ببازد.

کتاب به دست
می روند
روبه درگاهی از تسلیم
و صحنِ خطبه را پر می کنند
چه لحنِ غرایی دارد
این کشیش
که زخمِ مهلکِ این انبوه نابردبار را
به مرهمی ناپایدار
در جانشان می پرورد
تا عشق را
که در سطورِ کتابتِ عیساست
بپذیرند
و از دمِ صبح
تا پیش از آنکه روز
با ختم خطبه تاریک شود،
پنجه در پنجه ی مسیح بگذارند
و با نام او
سر بر گیرند

چه موج تسکینی
با زخم گلوگاهشان در می آمیزد
که در تمام راهرو
به هنگام بازگشت
از درونِ صدای خاموششان بر می خیزد.

*
در راهرو ریخته اند
چون موریانه
و دست و دهانی خونین را دوره کرده اند


خشم ترس آوری که
در این جنون آباد
شبانه روز پرسه می زند
و جز هیاهو در نمی یابی،
چرا
چی شد
و چه افتاد.

از دور می بینی
" کیم" و " جویس"
روی تیغه ی فریاد
برخاسته اند
با حافظه ی ویران در خشونت
آنهم با گشت آتشی که
در جنون نگهبان باید پایان یابد
و تو
وا می مانی،
آنها از جان هم چه می خواسته اند.

" جان"
که با در و دیوار ور می رود
و از زیر چانه
در خنده است
با بینی گرفته اش نفیر می زند:


Hey man,
Take it easy!



به چرایش در نپیچ!

این دستگاه
به همین لجن زنده است!

*
نه!

این چراغ
خرده ریزی از خورشید نیست
و هیچ خروسی بر بام آن

نمی خواند
بیتابی مکن!
که تخت نشیمن ات
بیش از آن پلاسیده است
که به صُفه ی بلندی شبیه شود
و ترا به خنکای نسیمی
دعوت کند
این سقف
حتی رسوبِ شب نیست
ملافه ی چروکیده ای ست
که بر روی توست
کفنی ست که
همیشه سفید می ماند


*
به شکل بازی خورده ای
از آخرین چنگ شان رهیده ای
و هر سایه روشنی
برایت اندوهبار شده است
دری دیگر می جستی
اما دره ی مهیبی ست
این داوری،
وقتی که کمترین چرایت بی اثر است
و حق پرسش
از تو
فروگذار شده است

پرخاشی از شرارت
و اصراری در بدگمانی
آزارت می دهد
انگار
بر کناره ی جهانی تاریک، سرگردانی
بی تکیه گاه
و در بیغوله ای سیاه ، زندانی
بین دو تیغه که محکم فشارت می دهد
می گویی :
نه...!

و در زخمی

تا به هنگامِ مرگ
تا شدنی
در بلندایِ خشمی خاموش
می شکنی .


*

می گوید:
سرزمین بی مهر
بیگانه – خانه است
که بود و باش زیست
در عاشقی ست!
می گویم:
پس جایی برای نفرت نیست

می گوید:
بین خوب و بد
شاید جایی باشد،
اما من
به دستی که برگ های درختان را می تکاند
تا شاخه ای مصون بماند
می گویم:
به ریشه می اندیشم!
وقتی که با طناب سفید و سیاه
کفنم را پوشیدم
و بر هر دستوری شوریدم
تو بگو
از پشت شیشه
می اندیشم
از زبان " بند"
با نفیر " جان " که
در من پر می کشد
آوازی از همیشه روشن تر
چون گردنبندِ زرین دخترم
و چشم های زیبایش که
می درخشد
و می بینم برای دیدارم
پشت هر شیشه
سر می کشد.

بخش چهارم :

که جهان سایه ی ابری ست و شب آبستن


قلم و کاغذی یافته ام
و دو انگشتی بهم زده ام که
مرا بر می انگیزد
کفِ دستی که باز خالی نیست
حتا اگر بوی عفنی
تجزیه ات کند
چون پیکری که بر طناب آویخته اند
و بی صدا گریخته اند
اما باید پلکی باشد
که از خوابِ فراموشی بر خیزد
آنهم در هراسناک ترین
تدارکِ تدفینِ تو
و باریکه ی خونی که
از پشت عینکت
فرو می ریزد

بگذار
این دو پاره برگ
سکوت ها را بر آشوبد
و پرده ی تقدیسی
دریده شود
حتا اگر از دهانِ مرده
و با واژه های مرگ

تا بندی از نگاه تو
نگریزد.

*

سیگاری در کار نیست،
اما " جان"
با سرفه می گوید:
اگر اسبم نباخته بود!
و در پی دودی
سرش را بر می گرداند
و خاکستری می تکاند و
می خندد
و بعد با ناخشنودی
صفحه را می بندد

" جان" به شیوه ی بازی وارد نیست
اما شعبده باز خوبی ست
وقتی می بازد
چنان به مهره ی دلخواهش می پردازد
و حادثه
پشت حادثه می سازد
که بین آن همه راست و ریست
نمی دانی برنده کیست

تندیسی سیاه
با حافظه ی رشک انگیز
و پوستی پر از نقش و خیال
که خود می گوید
23 سال است حسابش را رسیده اند
یعنی از 32 سال
و دشنامی زیر دندانش می جوشد
" جان " عقابی زیباست
که بال و پَرَش را بریده اند


*

از نور و لکه های نقره ای اش بیزارم
برق شان
چشمم را می زند
و گاه کورم می کند
از همان روز ورودم به بند
و دیدارم
به کسی که روپوش سفیدی دارد، می گویم
و ناباورم که گوش می کند
ماموری که
عادت دارد
مدام پشت گردنش را بخارد
و بعدها دریافته ای
هرچه گفته ای ،
فراموش می کند

*

جایم را
با هم – بندِ پایین عوض کرده ام
نورش کمتر است
قلم و کاغذم را دیده اند
و هوایم را دارند،
که می نویسم
و تا دیرو وقت
سرم توی دفتر است

" مانویل" می گوید:
هی !
بنویس ،


I want to go home


من هم!
" ادگار" می گوید
و " جمیز"

اما " جان" بر این باور است :
این حرف ها چرت است
تا وقتی گوش قانون کر است.

*

روز دیدارهاست
" جان "
شماره ام را از اتاق فرمان شنیده است
حضورِ دیداری
همانندمان کرده است
و چه هیجانی در ماست
از خطوط فرمان
در می گذریم
سراپا گوش
با دست نوشته ای که
در پروازمان پوشیده است

پابه پاشان می دوم
از موجی که
بر می کشدم
و بغضم را گشوده است

حس می کنم
دورترین نقطه را می بینم
با چشمی که
هرگز تا بدین حد
باز نبوده است

نه خطوط راه اذیتم می کند
نه کلاف فرمانی که
مرا به اختیار ربوده است

این بار
این هشدار آخر نبود که
متوقفم می کرد،
سایه ی آنسوی آینه ها بود!

کدام یک
نخست مرا به روزن دیدارشان سپرد
که با ستاره می شمردمشان
پیش از آنکه شب
از میانه برخیزد

انگار
بال پری از خورشید
در راهرو تابید
و مرا با خود برد


گریستم!
باید گریسته باشم،
وقتی نگاهم
از پشت شیشه ها
با نگاه شان گره خورد

*

کاغذهایم را پس و پیش کرده اند
به قرینه می گویم،
شاید عکسی هم برداشته اند

شب- بیداری هایم
اتاق فرمان را برانگیخته است
از بهانه ای که می تراشد
می گویم
و شماری پرسش
که بر دهان " بندی" ها گذاشته اند

اما " جان " که بی اعتناست
و به پاچه ی شلوارش آویخته است
تا بشاشد،
چنان به نقشه ی دیواری اش اشاره می کند
که گویی دیوارهای " بند"
فرو ریخته است

*

محوطه ی دیدم
محدود است
در قیاس با تخت و در
و شتاب پاهایی که
در فاصله می پایم
اما سرشار از تماشایم
آنهم در مقیاس غرور انگیزی
از هر صدا
و نردبانِ بزرگی که بر دوش دارد
صدایی که
از چفتِ هر در عبور می کند
بی آنکه به توقفی گردن نهد
و کاسه اش را
بی هراس
زیر نیم کاسه ی هر دستوری می گذارد
صدایی به وسعت آزادی
و سکوت هایم

شهابی که
در ترکشِ شب پنهان شده است

پا از کدام ریشه
سفت کرده ای
که در تماشایت
از هر سکوت می رویَم
و بر دریچه ی هر صدا
پلک می گشایم.

*







تا طبقه ی پنجم پر شده است
باز آورده اند
بی آنکه کسی را رها کنند
و باید
عده ای را
جا به جا کنند

صبحی منفجر
از فضایی عبوس و نگران
در قابی از پَرش پلک و
هرمِ بینی و
لرزشِ فک
با غریزه ی دلبستگی به جا،
حتی در زندان

" جان " می گوید:
بازی ست!
هر بار " بند"
به نظمی خو کرده است
آنرا بهم زده اند
این قانونِ زندان است!
سکوتِ اتاق فرمان
مشکوک نیست ؟

*

خیال به خیال
با هر پرنده
پر می زنی
در آب و سایه ی سبزی که
می جوید

گره دشواری ست
آزادی
هنگام که خانه
از امنیتِ حضور تو
می گوید

*

از نام اش می پرسد
می گویم:
" غزلی با سرزمین شاعر"

ابرو در هم می کشد
از تو بعید است
بنویس : از اِوین!
و قزل می گوید :
درست اش پیشنهاد سعید است

" جان"
تمام شب مراقب است که
می نویسم
و زیر تشک پنهان می کنم
کنجکاوی هم می کند
و برخی شعرها برایش جالب است
اما از نام شان عصبی ست
می گوید
تا " قانون زدگی" هست
" از سحر خیزان"
چیست؟

بگو
تکه پاره ای از هر صدا
از حنجره ای که
همواره بر لبه ی تیغ بوده است
و نمی داند
کدام گره را
گشوده است.

*

بسیار
و پراکنده ایم
بی پی- جُستی درست
از آزادی

چون باغی بر آمده از آبگینه ی نخست
که در پرتوِ آفتاب خوردگی
سیرابیم
بی آنکه
از روبرومان چراغی برگیرند
یا چراغی بر گیریم
و از فصولِ توفانی بدانیم
و رازِ ماندگاری دستورها را
دریابیم.

شب از بند می خزد

با سایه هایی که
همواره گرداگردم روشن است
مهم نیست

رُزاست
کارل است
بابک است
ارانی ست
شهاب است
سعید است
خیابانی ست
نداست
ترانه ست
یا جیمز و جان
و از چه قرن
و از کدام گوشه دنیاست
وقتی هنوز نامشان
پاییزِ زمانه ی من است

*

پچ پچه از رفتن است
پنجره ی راهرو
گوش تا گوش گشوده است
و چشمِ بند
چار میخِ من است
پُرسه ام از چند و چون پچ پچه ها
باز می ماند

همراه رخت،
دست نوشته هایم را
برده اند
"جان " می گوید:
پاره سنگ دیگری زده اند
اما دهانِ باد را که نبسته اند،
وقتی زنجره
با بال هایش می خواند!

*

ابری در تو باریده است
از کابوسی انبوه
از سایه
بر شانه ای خُرد
با پارویی کوتاه
در انتهای راه
بین پنجره ای باران خورده
و پچ پچه ای که در راهرو پیچیده
است

با صبح
از در و دارِ "بند"
بر گذشته ای
تا از " سحر خیزان"
کلیدی بسازد
و تلخ و شیرین یارانت با توست
که پا بر کدام پل می نهی
و عبور تو
بر کدام گونه
گل می اندازد


می گویی :
کدام بیرون!
هنگام که
بر تارکِ انکار
و تیغه ی قانون
معلقی !

و پا به پیمان
نقبی زده ای در چشمانِ " جان"
و دل سپردگی اش
به جشنی با هم
چه درنگِ دیرپایی در توست
تا سر بگذاری
به نسیم زلال سه گیسو
آنسو
پی به پیِ روزانی پر پیچ و خم
اما
" سحرگاهان
سفر با دیده ی تر می کند

شبنم ".





___

1mc:

Prelude in Gb major, Op. 16 No. 3 by Alexander Scriabin



__

1 comment:

آذر کیانی said...

سلام عزیز. بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران /کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران........نیستی و چه بگویم هم با بغضی، گریبانم را گرفته.. خیلی به چرایی نبودنت فکر کردم. دراین شعر انگار همه ی آن چیزی که از مغزم گذشت را گفتی...یا باید تسلیم باشی یا باید بمیری. مرگ از سر عدم تسلیم است...ولی تو نمردی.هستی با همین شعر و شعرهای دیگر که همیشه به امید کمرنگی که در آنها بجشم میخورد فکر میکردم همین حالا که این کامنت را میگذارم به لحظه ی رفتنت نزدیکم چون واقعا دوست داشتم روزی ببینمت و تو نیستی و این یعنی قطع امید ..شاید مثل لحظه ی عزیمت بزرگ تو....روح ات پایدار. .