Thursday, April 1, 2010

Raymond Carver

__________________



ریموند کاروِر

____________
فارسی : خسرو دوامی

چيزى خوب و كوچك


شنبه بعد از ظهر با ماشين بطرف بازارچه‏اى كه در آن مغازه نانوائى و شيرينى‏فروشى قرار داشت رفت. بعد از ورق زدن كتابچه زهوار دررفته‏اى كه عكس كيكها در آن چسبيده شده بود، كيك مورد علاقه پسربچه را سفارش داد. يك سوى كيكى را كه انتخاب كرد سفينه‏اى فضايى نقاشى شده بود كه در زير تلؤلؤ ستارگان سفيد رنگ قرار داشت و در آنسوى نيز سياره‏اى سرخ‏رنگ مى‏درخشيد. نام اسكاتى قرار بود با خطى سبزرنگ در زير سياره نوشته شود. نانوا، مردى ميانسال بود كه گردنى پهن داشت. زن گفت كه قرار است دوشنبه آينده هشتمين سالگرد تولد پسربچه را جشن بگيرند. مرد بدون آنكه چيزى بگويد حرفهاى او را شنيد. پيش‏بند سفيدى كه نانوا بسته بود به پارچه‏اى كهنه و مندرس شباهت داشت. بندهاى پيش‏بند از پشت بزير بازوانش رفته بود و از آنجا جلو آمده و در زير كمرش گره خورده بود. همانطور كه به حرفهاى زن گوش مى‏داد دستهايش را با پيش‏بند پاك كرد. چشمش را به عكس ها دوخت و به زن فرصت داد كه همچنان حرف بزند. هيچ عجله‏اى نداشت. تازه كار را شروع كرده بود. بايد تمام شب را بيدار مى‏ماند و نان و كيك و شيرينى مى‏پخت. زن نام خودش «آن ويس» و نيز شماره تلفنش را به نانوا داد. قرار بود كيك صبح دوشنبه آماده شود. چند ساعت قبل از مراسمى كه قرار بود بعد از ظهر برگزار شود. نانوا چندان هم آدم خوش مشربى بنظر نمى‏آمد. بجز جملاتى چند و رد و بدل كردن اطلاعات ضرورى بين آنها رابطه ديگرى برقرار نشد. رفتار سرد نانوا به زن حس ناخوشايندى مى‏داد و او اين را دوست نداشت. زمانى كه مرد با مدادى در دست روى پيشخوان خم شده بود، زن ظاهر زمخت او را برانداز كرد و با خود انديشيد كه آيا جز نان و شيرينى‏پزى در زندگى كار ديگرى هم كرده است؟ او خود مادرى سى و سه ساله بود. بنظرش آمد مردى با آن سن و سال كه براحتى مى‏توانست جاى پدرش را بگيرد بالاخره خود بايد طعم بچه‏دارى و شور و التهاب انتخاب كيك و تولد را چشيده باشد. فكر كرد كه بايد حسّى مشترك بين آنها وجود داشته باشد. ولى او آدمى بى‏احساس مى‏نمود. همين زن را از ايجاد رابطه صميمانه با او نااميد مى‏ساخت. به پشت پيشخوان نگاهى انداخت. دورتر ميز چوبى سنگين و بلندى را ديد كه ظرفهاى آلومينيومى لبريز از كيك در يكسوى و سينى‏هاى خالى در سوى ديگر آن چسبيده شده بودند. اجاق بزرگى در آنجا قرار گرفته بود. راديو آهنگهاى محلى وسترن پخش مى‏كرد. نانوا اطلاعات لازم را يادداشت نمود. بعد دفترچه را بست به زن نيم‏نگاهى انداخت و گفت: «دوشنبه صبح.» زن تشكر نمود و بعد بطرف خانه حركت كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دوشنبه صبح پسربچه همراه يكى از همكلاسي هايش بطرف مدرسه راه افتادند. همانطور كه پاكت چيپسى را ايندست آندست مى‏كرد سعى داشت كه زير زبان دوستش را كشيده و بفهمد كه براى تولد او چه هديه‏اى خريده است. در همان حال بدون آنكه به اطراف توجهى كند، از جدول كنار خيابان فاصله گرفت و چند قدم عقب عقب آمد. در يك چشم بهم‏زدن ماشينى كه از روبرو مى‏آمد به او زد و بزمينش انداخت. سرش به لبه جدول خورد، با پهلو بزمين افتاد و پاهايش در وسط خيابان ولو شدند. چشمهايش بسته بودند ولى پاها مثل كسى كه بخواهد از جايى بالا برود تقلا مى‏كردند. دوستش بسته چيپس را بزمين انداخت و به گريه افتاد. ماشين كمى دور شد و بعد در وسط خيابان ايستاد. راننده سرش را بعقب برگرداند. آنقدر منتظر شد تا پسربچه تلوتلوخوران روى پاهايش ايستاد. بعد پايش را روى گاز فشرد و از آنجا دور شد. سرش گيج مى‏رفت ولى احساس كرد كه مى‏تواند راه برود. گريه‏اى نكرد. زمانيكه دوستش از او پرسيد كه درد دارد يا نه نيز جوابى نداد. فقط بخانه برگشت و دوستش هم بطرف مدرسه رفت. مادر وقتى جريان را از زبان او شنيد همانطور كه در كنار او نشسته بود و دست او را محكم در دستهاى خود مى‏فشرد پرسيد: اسكاتى، عزيزم مطمئنى كه طوريت نيست و حالت خوبه؟« در همانحال فكر كرد كه بهترست به دكتر زنگى بزند و با او هم مشورت كند. در همانحال ناگهان پسربچه روى مبل يله شد، چشمانش را بست و گوئى به خوابى عميق فرو رفت. زن هر كار كرد نتوانست پسربچه را بيدار كند. فوراً بطرف تلفن رفت به محل كار شوهرش تلفن كرد و جريان را به او گفت. هاوارد به او گفت كه آرامشش را حفظ كند. بعد بلافاصله به بيمارستان زنگ زد و درخواست فرستادن آمبولانس نمود و خود نيز بطرف بيمارستان حركت كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
طبيعى بود كه مراسم تولد پسربچه از هم پاشيده شود. او حالا بر اثر شوك ناشى از ضربه‏اى كه خورده بود در بيمارستان بود. يكبار بالا آورده بود و شُش هايش پر از مايع شده بود كه بايد بيرون كشيده مى‏شد. دكتر فرانسيس هنگاميكه چشمان نگران پدر و مادر را ديد به آنها اطمينان داد كه پسربچه در حالت اغماء نبوده و مسئله فقط در حد بيهوشى ساده‏اى است. آزمايشات مختلف و عكسبردارى تا ساعت 10 شب طول كشيد. بنظر مى‏رسيد كه پسربچه بخواب آرامى رفته و هر لحظه ممكنست بيدار شود. هاوارد بيمارستان را ترك كرد تا به خانه رفته، دوش گرفته و لباسهايش را عوض كند. به زن گفت: «يك ساعت ديگر برمى‏گردم.» زن سرش را تكان داد و گفت: «باشه من همينجا مى‏ مونم.» پيشانى زن را بوسيد و دستهايش را فشرد. زن روى صندلى كنار تخت نشست و به او چشم دوخت. دلش مى‏خواست كه اسكاتى بيدار شده و حالش خوب شود. تنها آنزمان مى‏توانست آرامش خود را بازيابد. هاوارد از بيمارستان بطرف خانه براه افتاد. اول در خيابان هاى تاريك و لغزنده با سرعتى زياد راند. بعد ناگاه بخود آمده و سرعتش را كم كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تا حالا زندگيش به آرامى پيش رفته و خود نيز از اين وضع راضى مى‏نمود. اول دانشگاه، بعد ازدواج و دوباره تحصيل و دريافت مدرك فوق ليسانس اقتصاد، بعد سرمايه‏گذارى در يك مؤسسه مالى و سرانجام صاحب فرزند شدن. تا به آنروز بخت يارش بود. خود نيز اينرا مى‏دانست و از اين بابت خوشحال بود. پدر و مادرش هنوز زنده بودند و اوضاع برادر و خواهرهايش روبراه بود. دوستانش هر كدام تحصيل كرده بودند و در بين مردم وجهه خوبى داشتند. تا به آنروز خود را از آنچه كه ممكن بود كوچكترين لطمه‏اى به زندگى آرام و بى دردسر او بزند دور نگه داشته بود. ماشين را كنار خيابان در جلوى خانه پارك كرد. پاى چپش خواب رفته بود. لحظه‏اى در ماشين نشست و سعى كرد شرايط جديد را براى خود تشريح كرده و راه‏حلى براى آن بيابد. اسكاتى با ماشين تصادف كرده و حالا در بيمارستان بود ولى حالش مى‏رفت كه بهتر شود. چشمانش را بست و دستش را روى پيشانيش كشيد. بعد از ماشين خارج شد و بطرف خانه براه افتاد. سگش از داخل خانه پارس مى‏كرد. در را كه باز كرد صداى ممتد زنگ تلفن را شنيد. در تاريكى بزحمت كليد برق را پيدا كرد. خودش را از اينكه بيمارستان را ترك كرده سرزنش مى‏كرد. گفت «لعنت بر من.» گوشى تلفن را برداشت و بلافاصله گفت «من همين الساعه آمدم خونه.» صدائى آنطرف تلفن گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه «اينجا يك كيكه كه بى‏صاحاب مونده»ه
هاوارد پرسيد: «معلومه كه راجع به چى حرف مى‏زنين؟
»ه
صدا پاسخ داد: «راجع به كيك. يه كيك 16 دلارى
»ه
هاوارد گوشى را به گوش هايش فشار داد. سعى كرد سر در بياورد كه موضوع از چه قرار است. « من چيزى راجع به كيك نمى‏دونم. منكه سر در نمى‏آورم چى مى‏گى»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صدا گفت: « با من اينجورى حرف نزن»ه
هاوارد تلفن را قطع كرد. به آشپزخانه رفت براى خودش كمى ويسكى ريخت. به بيمارستان تلفن كرد. شرايط بچه همانطور مانده بود. شير آب حمام را باز نمود. به دستشويى رفت. آبى به صورتش زد و ريشش را زد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در وان پر از آب دراز كشيده و چشمانش را بسته بود كه تلفن دوباره بصدا در آمد. خودش را بيرون كشيد. حوله را برداشت و بطرف اتاق راه افتاد. دوباره از اينكه بيمارستان را ترك كرده بود احساس عذاب وجدان مى‏كرد. به خود گفت: «احمق، بى‏ شعور.» ولى وقتى كه با عصبانيت تلفن را برداشت صدائى از آنطرف نيامد. كسى كه تلفن كرده بود گوشى را گذاشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ساعتى بعد از نيمه شب به بيمارستان بازگشت. آن هنوز روى صندلى كنار تخت نشسته بود. نگاهى به هاوارد انداخت و دوباره به پسربچه چشم دوخت. چشمانش هنوز بسته بودند و سرش باندپيچى شده بود. نفس كشيدنش آرام و طبيعى مى‏نمود. دستگاهى در بالاى تخت نصب شده بود و سِرُم از طريق لوله‏اى كه به بازوى بچه وصل بود وارد بدنش مى‏شد. هاوارد همانطور كه به سِرُم اشاره مى‏نمود پرسيد: « حالش چطوره؟ اينها چيه؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن گفت: «دستور دكتر فرانسيسه. احتياج به تغذيه داره، بايد بنيه‏ اش رو حفظ كنه. هاوارد! چرا بيدار نمى‏شه. اصلاً سر در نمى‏آرم. آخه اگه حالش خوبه...»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد دست هايش را به آرامى پشت سر زن كشيد و انگشته ايش را لاى موهاى او فرو برد. « حالش خوب مى‏شه. يه كمى ديگه بيدار مى‏شه. دكتر فرانسيس مى‏دونه داره چكار مى‏كنه.»هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از چند لحظه گفت: « شايد بهتر باشه كه تو برى خونه و يه استراحتى بكنى. من اينجا مى‏مونم. فقط به اين حرومزاده‏اى كه زنگ مى‏زنه محل نگذار! تا كه زنگ زد گوشى را بگذار زمين.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن پرسيد: «كيه كه زنگ مى‏زنه؟»ه
ه«نمى‏دونم. يه مزاحم. كسى كه بغير از اذيت و آزار كار ديگه‏اى نداره. حالا عزيزم راه بيفت و برو.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن سرش را تكان داد: «نه! من حالم خوبه.»ه
مرد گفت: «جدى مى‏گم. چند ساعت برو خونه و بعد هم برگرد و جايت را با من عوض كن. تا اونموقع حال اسكاتى هم بهتر شده. راستى بگو دكتر فرانسيس چى گفت؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه
ه«گفت كه خوب مى‏ شه. مى‏گفت كه جاى نگرانى نيست. فقط الان خوابيده. همين »ه

پرستارى در را باز كرد. با اشاره سر به آنها سلام كرد و در همانحال بطرف تخت رفت. بازوى چپ پسربچه را از زير ملحفه در آورد. انگشتش را روى مچ دست او گذاشت و نبضش را پيدا كرد. بعد به ساعتش نگاه كرد. لحظه‏اى بعد بازوى بچه را زير ملحفه برد. بطرف كناره تخت برگشت و روى دفترچه‏اى كه در كنار آن نصب شده بود چيزى نوشت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن پرسيد: «حالش چطوره؟» در همانحال فشار ملايم انگشتان هاوارد را روى شانه‏هايش حس مى‏كرد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرستار گفت: «وضعش تغييرى نكرده. البته دكتر هم به بيمارستان برگشته و تا چند دقيقه ديگه مياد اينجا.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: «شما فكر نمى‏كنين كه بهتر باشه خانم من بعد از اومدن دكتر به خونه بره و استراحتى بكنه؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرستار گفت: «بنظر من هر دوى شما بايد با خيال راحت بريد و استراحت كنيد.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرستار زنى بود با جثه بزرگ و موهاى بلوند. لهجه غليظ اسكانديناوى داشت كه هنگام حرف زدن آشكار مى‏ شد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « من بايد منتظر بشم ببينم دكتر چى مى‏گه. بايد باهاش حرف بزنم. بنظرم وضع اين بچه عادى نمى‏ياد. من هيچ نشونه‏اى از بهبودى درش نمى‏بينم.» بعد دستش را روى پلكهايش كشيد و به زمين چشم دوخت. هاوارد با انگشتانش روى شانه‏هاى زن فشار ملايمى داد و بعد به مالش عضلات گردن او پرداخت.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرستار گفت: «بهرحال دكتر فرانسيس تا چند دقيقه ديگه مياد.» بعد از اطاق بيرون رفت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد لحظه ‏اى چند به پسربچه خيره شد. سينه‏اش از لابلاى ملحفه به آرامى بالا و پايين مى‏رفت. براى اولين بار از آنموقع كه خبر را شنيده بود كرخى خاصى در عضلاتش حس مى‏كرد. سرش را به آرامى به چپ و راست چرخاند. تنها چيزى كه به او آرامش مى‏داد اين بود كه حس كند حال اسكاتى خوب بوده و فقط بجاى استراحت در تخت خانه در بيمارستان است. با سرى باندپيچى شده و لوله‏اى در بازوان، و بزودى نيز به خانه باز خواهد گشت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر فرانسيس وارد شد و با هاوارد دست داد. آن از روى صندلى برخاست و گفت:«دكتر!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر گفت: «آن! بگذار اول معاينه‏ ش كنم.» بعد به كنار تخت رفت و نبض اسكاتى را گرفت. اول يك پلك او را باز و بسته كرد و بعد ديگرى را. هاوارد و آن در كنار تخت با دقت به او نگاه مى‏كردند. بعد ملحفه را كنار زد و با گوشى به ضربان قلب و صداى ششهاى پسربچه گوش داد. انگشتانش را جابجا روى شكم بچه فشار داد. وقتى تمام كرد به طرف ديگر تخت رفت و به مطالعه گزارشات پرداخت. خودش هم چيزهايى به آن اضافه نمود. بعد بطرف هاوارد و آن برگشت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد پرسيد: « دكتر حالش چطوره؟ مى ‏تونين دقيقاً تشخيص بدين كه چشه؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن پرسيد: «دكتر پس چرا بيدار نمى‏شه؟»ه
دكتر مردى جذاب و چهارشانه با صورتى آفتاب سوخته بود. كت و شلوار آبى رنگى پوشيده بود با كراواتى راه راه به همان رنگ و دگمه سردستهايى طلائى رنگ. موهاى جوگندميش را با دقت شانه كرده بود. شبيه كسى شده بود كه تازه از يك ميهمانى رسمى آمده است. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «حالش خوبه. جاى نگرانى نيست. البته مى‏تونست شرايطش بهتر باشه ولى الان هم اوضاعش روبراهه و بزودى بيدار مى‏شه. » بعد به پسربچه نگاهى انداخت. « تا يكى دو ساعت ديگه بمحض اينكه نتايج آزمايشاتمون معلوم بشه ما دست بكار مى‏شيم. نگران نباشين بغير از جاى بخيه سرش كه مى‏مونه... همانطور كه قبلاً هم گفتم اسكاتى بر اثر ضربه‏اى كه به مغزش وارد آمده دچار شوك ناگهانى شده و دليل بخواب رفتنش هم همينه.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد پرسيد: «ولى واقعاً فكر مى‏كنين كه خطر از سرش گذشته؟ شما قبلاً گفتين كه اصلاً علائمى از حالت اغماءرو درش نمى‏بينين. درسته؟» و به دكتر چشم دوخت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر نگاهى به پسربچه انداخت و گفت: « نه من اسم چنين حالتى را اغماء نمى‏گذارم. فقط اسكاتى بخوابى خيلى سنگين و عميق فرو رفته. مغز بچه داره خود بخود دوران ترميم و بهبوديش را مى‏گذرونه! خطر جدى از سرش گذشته. من اينرا با اطمينان مى‏گم. البته مسلماً ما بعد از بهوش آمدن اسكاتى و گرفتن نتيجه آزمايشات اطلاعات بيشترى خواهيم داشت.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « ولى بهرحال اين حالت نوعى اغماء هست. نه؟»ه
دكتر گفت: «هنوز علائمى كه دال بر وجود حالت اغماء باشد وجود نداره. معمولاً عوارض اينچنينى تحت شرايطى كه بيمار شوكه مى‏شه طبيعيه. يعنى اين يك واكنش موقتى دستگاه عصبى بدن نسبت به ضربه‏ايه كه به مغز وارد شده. اغماء حالت ناهشيارى عميقيه كه مى‏تونه براى روزها و حتى هفته‏ها دوام بياره. حداقل اينرا مى‏تونم بگم كه اسكاتى در چنين شرايطى نيست. تا صبح وضعش بهتر مى‏ شه. مى‏تونم سر اين موضوع شرط ببندم. البته شما هر طور كه راحت‏تريد عمل كنيد. مى‏تونيد اينجا بمونيد يا بريد به خونه. ولى بهر جهت سعى كنيد براى مدتى هم كه شده بيمارستان را ترك كنيد. من مى‏دونم كه كارِ آسونى نيست.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر دوباره به پسربچه نگاهى انداخت و به طرف آن برگشت و گفت: «خانم! شما نگران نباشين. باور كنين ما هر كارى كه از دستمون بر بياد انجام مى‏ديم. فقط بايد بگذاريم گذشت زمان خودش يكسرى كارها رو جلو ببره.» بعد سرى تكان داد، با هاوارد دست داد و از اتاق بيرون رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن دستش را روى پيشانى پسر گذاشت. «خدا رو شكر كه تب نداره.» بعد گفت: «خدايا! بنظرم بدنش خيلى سرده! نه هاوارد؟ طبيعيه كه اينقدر سرد باشه؟ يه دستى به سرش بكش!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد نبض پسربچه را گرفت. خودش بزحمت نفس مى‏كشيد. گفت: « فكر مى‏كنم اين حالتها عاديه. شوكه شده مگه نه؟ همون چيزى كه دكتر همين الساعه گفت. اگر شرايطش وخيم بود بالاخره دكتر يه چيزى مى‏گفت.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن همانطور كه لبش را مى‏گزيد مدتى كنار تخت ايستاد بعد بطرف صندلى برگشت و روى آن نشست. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد روبرويش روى صندلى نشست. به يكديگر خيره شدند. مى‏ خواست آن را دلدارى دهد ولى خودش هم ترسيده بود. دستهاى آن را گرفت. از اينكه او را كنار خود داشت احساس بهترى مى‏كرد. در همانحالت چند دقيقه‏اى به پسربچه نگاه كردند و چيزى نگفتند. جابجا دست هاى آن را در دستهايش مى‏فشرد. سرانجام آن دستهايش را از دستهاى هاوارد بيرون كشيد و گفت: « داشتم دعا مى‏خوندم. مدتها بود كه يادم رفته بود ولى اين احساس دوباره بمن برگشت. تنها كارى كه مى‏تونستم بكنم اين بود كه چشمامو ببندم و بگم «خدايا! خواهش مى‏كنم يه كمكى به ما بكن. به حال اين بچه رحم كن.» بقيه‏ش ديگه راحت بود كلمه‏ها خودشون مى‏اومدن. شايد تو هم بايد همين كار رو بكنى!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

هاوارد گفت: « باور كن من هم امروز بعد از ظهر و هم ديروز همين كار را كردم. وقتى كه تو تلفن كردى، اونموقع كه مى‏رفتم بيمارستان داشتم همين كار رو مى‏كردم.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « چقدر خوبه!» براى اولين بار حس مى‏كرد كه در وضعيت سختى با هم هستند. اول كه اين اتفاق افتاده بود حس مى‏كرد بلائى است كه بر او و اسكاتى آمده است. حضور هاوارد را حس نمى‏كرد ولى حالا بودنش او را تسكين مى‏داد و از اينكه همسرش را در كنار خود دارد احساس رضايت مى ‏كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرستار قبلى دوباره برگشت و نبض پسربچه را گرفت. ساعتى بعد پزشك ديگرى وارد شد. گفت كه نامش پارسون است و از بخش راديولوژى آمده. سبيل هاى پرپشتى داشت و پيراهن و شلوار جين پوشيده بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: « ما بايد اين بچه رو براى عكسبردارى به طبقه پايين ببريم. بايد نوار مغزى هم بگيريم.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن پرسيد: «منظورتون چيه؟ نوار مغزى؟»خودش را بين دكتر و تخت حائل كرد. « من فكر مى‏كردم كه تا بحال همه عكسبردارياتون تموم شده.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر گفت: «متأسفانه بايد عكس هاى بيشترى بگيريم. شما خودتون را ناراحت نكنين.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «خدايا! چرا؟»ه
دكتر گفت: «در صدماتى از اين قبيل عكسبردارى كاملاً عاديه. ما فقط مى‏خواهيم مطمئن بشيم كه بچه شما كى هشياريش را بدست مى‏آره. اينها آزمايشات معموليه و جاى هيچگونه نگرانى هم نيست.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
و بعد گفت: «تا چند دقيقه ديگه بايد ببريمش پايين.»ه
چند دقيقه بعد دو پرستار مرد با يك برانكار به اتاق آمدند. هر دو موهاى سياه داشتند با پوستى تيره و روپوش سفيد رنگى نيز بتن كرده بودند. همانطور كه با هم به زبانى خارجى صحبت مى‏كردند، سِرُم را از دست بچه باز كردند و او را روى برانكار گذاشتند. از اتاق بيرون رفتند. هاوارد و آن هم بدنبال آنها داخل آسانسور شدند. آن به بچه خيره شد. آسانسور كه شروع به پايين رفتن نمود چشمانش را بست. پرستارها در طرفين برانكار ايستاده بودند. يكيشان به ديگرى چيزى گفت و او زير لب جوابش را داد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چند ساعت بعد، هنگامى كه خورشيد تازه به پنجره‏هاى اتاق تابيده بود، آنها پسربچه را به اتاق بازگرداندند. بقيه روز را منتظر شدند ولى بچه بيدار نشد. گاه‏بگاه يكى از آنها اتاق را براى چند دقيقه ترك مى‏كرد، به كافه‏ترياى طبقه پايين مى‏رفت تا قهوه‏اى بخورد ولى دوباره احساس گناه كرده از جاى برمى‏خاست و باعجله به اتاق مى‏آمد. دكتر فرانسيس بعد از ظهر بازگشت. بعد از معاينه به آنها اطمينان داد كه پسرك شرايط بهترى داشته و هر آن امكان بهوش آمدنش مى‏رود. پرستارها يكى از پى ديگرى مى‏آمدند. ساعتى بعد پرستار جوانى از آزمايشگاه در زد و وارد اتاق شد. پيراهن و شلوار سفيدى بتن داشت. سينى كوچكى دارو هم همراه آورده بود كه آنرا كنار تخت گذاشت. بدون آنكه كلمه‏اى بزبان بياورد از بچه خون گرفت. هاوارد هنگامى كه زن بازوى پسربچه را گرفته بود و دنبال رگ او مى‏گشت كه خون بگيرد، تحمل نياورد و چشمانش را بست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «من كه هيچ سر در نمى‏آرم.»ه
زن گفت: «دستور دكتره! بمن ميگن بگير منم مى‏گيرم. حالا مگه چشه؟« بعد گفت:»راستى چه صورت شيرينى داره.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: « ماشين بهش زده. كسى هم كه بهش زده فرار كرده.»ه
زن سرش را تكان داد و به پسربچه نگاهى ديگر انداخت. بعد سينى را برداشت و از اتاق بيرون رفت.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «پس چرا بهوش نمى‏ياد. هاوارد! چرا اينها جوابمون را نمى‏دن؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد چيزى نگفت. روى صندلى نشست. پاهايش را روى هم انداخت. چشم هايش را ماليد. نگاهى ديگر به پسرك انداخت. بعد به صندلى تكيه داد و چشمانش را بست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن بطرف پنجره رفت. از بالا به پاركينگ چشم دوخت. شب بود. ماشين‏ها با چراغ هاى روشن در محوطه پاركينگ در رفت و آمد بودند. كنار پنجره ايستاد. حس كرد همه آن آدمها با مشكلى سخت دست و پنجه نرم مى‏كنند. ترسيده بود. لرزش گرفته بود. دندانهايش را روى هم فشار داد. ماشين بزرگى را ديد كه جلوى بيمارستان توقف كرده بود و زنى با پالتوى بلند داخل آن مى‏شد. دلش مى‏خواست جاى آن زن بود و كسى، هر كه مى‏خواست باشد، او را به جايى مى‏برد كه اسكاتى را همانطور كه او را به نام مى‏خواند در آغوش مى‏گرفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از چند دقيقه هاوارد بيدار شد. به پسربچه نگاهى ديگر انداخت. بعد برخاست. دست هايش را بجلو برد و كمى نرمش كرد. بطرف پنجره رفت. هر دو به محوطه پاركينگ خيره شدند. با هم كلمه‏اى رد و بدل نمى‏كردند ولى انگار فكر هم را مى‏توانستند بخوانند. دلهره و نگرانى از آن‏ها يك روح در دو بدن ساخته بود. در باز شد و دكتر فرانسيس وارد شد. اينبار كت و شلوار ديگرى پوشيده بود و كراواتى متفاوت بر گردن داشت. بنظر مى‏رسيد صورتش را تازه اصلاح كرده و موهاى خاكستريش را بدقت شانه كرده است. مستقيماً بطرف تخت آمد و به معاينه پسربچه پرداخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- «بايد تا بحال بهوش اومده باشه. هيچ دليلى براى بهوش نيامدنش وجود ندارد. ما متقاعد شديم كه خطر از سرش گذشته. هر لحظه ممكنه كه بهوش بياد. وقتى بهوش بياد تا چند روزى سردرد داره كه اينم خيلى طبيعيه.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «پس درواقع مى ‏شه گفت كه اسكاتى تو حالت اغماست؟
»ه
دكتر دستى به گونه‏ هايش كشيد و گفت:«فعلاً زوده كه بطور مشخص اسمى روى اين شرايط بگذاريم. ببينيد خانم شما بايد توان خودتون را حفظ كنين. مى‏دونم سخته. شايد بهتر باشه كه دوتاتون بريد بيرون و هوا بخوريد. من پرستارى را بالاى سرش مى‏گذارم كه مراقبش باشه. در اينصورت شما هم احساس راحتترى خواهيد داشت. خواهش مى‏كنم اقلاً بريد بيرون و يه چيزى بخوريد.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «من اشتها ندارم.»ه
دكتر گفت: «هر كار ديگه‏اى كه احساس راحتترى بهتون مى‏ده انجام بدين. جاى نگرانى نيست. جواب آزمايشات منفى بوده و بنظر مى‏رسه كه اسكاتى داره حالش بهتر مى‏شه.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: «ازتون ممنونم دكتر.« بعد دوباره دست او را فشرد. دكتر دست ديگرش را روى شانه‏ هاى هاوارد گذاشت و بعد از اتاق بيرون رفت.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: «فكر كنم كه يكيمون بايد به خونه سر بزنه. ناسلامتى بايد به "اسلاگ" هم غذا بديم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: به يكى از همسايه‏ها زنگ بزن. چرا با خانم مرگان تماس نمى‏گيرى؟ بالاخره از هر كس بخواى به اين زبون بسته غذا مى‏ده.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: «باشه.» بعد از چند لحظه اضافه كرد: »عزيزم چرا تو اين كار رو نمى‏كنى. چرا خونه نمى‏ رى و سروگوشى آب بدى و بعد برگردى. حالت جا مى‏ياد. من اينجا پهلوى اسكاتى مى‏منم. بعد گفت: «ما بايد سعى كنيم روحيه مون رو حفظ كنيم. تازه اگر هم بهوش بياد تا چند روز بايد اينجا بمونيم تا حالش كاملاً خوب بشه.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «اصلاً چرا تو نمى‏رى. يه غذايى به »اسلاگ« بدى. خودت هم يه چيزى بخورى.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «من تازه از خونه اومدم. دقيقاً يكساعت و ربع بيرون بودم. تو هم يه ساعتى برو. دوش بگير تا حالت جا بياد بعد برگرد.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن سعى كرد دوباره بيانديشد ولى خيلى خسته بود. چشمانش را بست و تلاش كرد موضوع را دوباره در ذهن خود مرور كند. بعد از چند لحظه گفت: »چطوره اصلاً برم خونه. شايد اصلاً در فاصله‏اى كه اينجا نيستم و چشمم بهش نمى‏ افته بهوش بياد و حالش خوب بشه. مى‏دونى! من ميرم و دوش مى‏گيرم و لباسم را عوض مى‏كنم. به "اسلاگ" هم غذا مى‏دم. بعد برمى‏گردم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: «من اينجا مى‏مونم و هواى همه چيز را دارم. عزيزم! تو برو خونه و استراحت كن.» چشمانش مثل كسى كه مشروب زيادى خورده باشد خون گرفته بود و كوچكتر بنظر مى‏آمد. لباسهايش چروك شده و ريشش هم دوباره در آمده بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن صورتش را لمس كرد و دوباره دستهايش را در دست گرفت. حس مى‏كرد كه مرد مى‏خواهد براى مدتى تنها باشد. شايد در آن صورت نگرانيش را به او منتقل نمى‏كرد. كيفش را برداشت. هاوارد كمكش كرد تا كتش را بتن كند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن گفت: «زود برمى ‏گردم.» بعد چند لحظه‏اى صبر كرد. سعى كرد كلمات دكتر فرانسيس را در ذهن خود مرور كند. دنبال نكته‏اى پنهان در جملات او مى‏گشت. بخاطر آورد چگونه دكتر بعد از بازوبسته كردن پلكهاى بچه دنبال كلمات مناسب براى تشريح وضعيت او مى‏گشت. بطرف در رفت. بعد برگشت و به پسر و همسرش نگاهى ديگر انداخت. هاوارد سرى تكان داد. آن بيرون رفت و در را پشت سر خود بست. از كنار اتاق پرستارها گذشت. در امتداد راهرو بدنبال آسانسور گشت. در انتهاى آن بطرف راست پيچيد و در آنجا داخل اتاق انتظارى شد كه خانواده‏اى سياه‏پوست روى صندلى‏هاى چوبى آن نشسته بودند. مردى را ديد ميان‏سال با پيراهن و شلوار كرم رنگ كه لبه كلاهش را به پشت سر كشيده بود. آنطرفتر زنى چاق با لباس خانه و دمپايى روى يكى از صندلى‏ها لم داده بود. در كنار او دخترى با لباس جين و موهايى كه دسته دسته بافته شده بودند روى صندلى يله شده بود و سيگار دود مى‏كرد. نگاه آنها به تازه وارد جلب شد. روى ميز انباشته از ته‏مانده‏هاى كاغذ ساندويچ و ليوانهاى كاغذى بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن چاق درحاليكه روى صندلى نيم‏خيز شده بود گفت: «خبرى از فرانكلين ندارين؟» چشمهايش گشادتر شدند و دوباره خطاب به آن گفت: «خانم! با من حرف بزنين. از فرانكلين خبرى ندارين؟» سعى كرد كه از روى صندلى برخيزد ولى مرد دستهايش را در بازوى او حلقه كرده بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مرد گفت:«اويلين! خواهش مى‏كنم بگير بشين.»ه
آن گفت:«ببخشيد، من دنبال آسانسور مى‏گشتم. پسر من توى بيمارستانه و حالا من نمى‏تونم آسانسور را پيدا كنم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مرد درحاليكه با انگشت اشاره مى‏كرد گفت: «آسانسور ته اينجاست. بلافاصله بپيچيد دست چپ.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دختر ته سيگارش را خاموش كرد و به آن خيره شد. هنگامى كه دود سيگار را بيرون مى‏داد چشمهايش تنگتر و لبهايش بازتر مى‏شدند. زن سياه‏پوست گردنش را خم كرد و بطرف ديگر روى گرداند. بنظر مى‏رسيد كه ديگر چيزى در او احساسى برنمى ‏انگيزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن به مرد گفت: «مى ‏دونين! ماشين به پسر من زده». بعد گوئى كه به خودش توضيح مى‏دهد ادامه داد: «اول ضربه مغزى خورده، سرش هم شكسته ولى حالش بهتر مى‏شه. الان تو حالت بيهوشيه يعنى شايد يه نوع اغماء خفيف. اين چيزيه كه منو نگران مى‏كنه. دارم براى يكى دو ساعت مى‏رم بيرون ولى شوهرم باهاشه. شايدم وقتى كه من نيستم بهوش بياد.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- مرد گفت: «چقدر بد! روى صندلى خود جابجا شد. فرانكلين ما روى تخت عمله! يكى با چاقو زدش. سعى كرده بكشش. اونجايى كه بوده دعوا مى ‏شه . وسط يه مهمونى. مى‏گن كه اون فقط ايستاده بود و تماشا مى‏كرده ولى بكسى كارى نداشته. خانم اينروزها اين چيزا فرقى نمى‏كنه. قسمتش اين بوده كه روى تخت عمل باشه. تنها كارى كه از دستمون برمى‏ياد اينه كه دعا بخونيم و اميد خودمون رو حفظ كنيم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن به دختر كه هنوز او را برانداز مى‏كرد نگاه كرد. حالا زن مسن سرش را پايين انداخته بود و چشم هايش را بسته بود. آن لبهايش را ديد كه تكان مى‏خوردند و چيزى را زير لب زمزمه مى‏كردند، دلش مى‏خواست با اين آدمها كه در انتظار مشابهى بسر مى‏بردند بيشتر حرف بزند. مى‏ترسيد و آن‏ها نيز در واهمه‏اى مشابه بسر مى‏بردند. در آن لحظه اين تنها حس مشتركشان بود. دلش مى‏خواست با آنها درباره تصادف، درباره اسكاتى و نيز در اينرابطه كه چنين اتفاقى در روز تولد او افتاده درددل مى‏كرد ولى نمى‏دانست كه چطور شروع كند. ايستاد و بدون اينكه چيزى بگويد به آنها خيره شد. به ته راهرو رفت و آسانسور را پيدا كرد. دقيقه ‏اى جلوى در بسته ايستاد. فكر كرد كه آيا كار درستى مى‏كند؟ سرانجام تكمه را فشار داد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به طرف گاراژ خانه پيچيد و ماشين را خاموش كرد. چشمانش را بست و سرش را به صندلى تكيه داد. چند دقيقه بعد از ماشين خارج شد. صداى پارس سگ از داخل خانه شنيده مى‏شد. وارد خانه شد. كليد برق را زد و كترى آب را روى اجاق گذاشت. قوطى غذاى سگ را باز كرد و در حياط به "اسلاگ" غذا داد. سگ باولع تكه‏هاى غذا را مى‏بلعيد. وقتى با ليوان چاى روى مبل ولو شد زنگ تلفن هم بصدا در آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- « الو! الو!»ه
صداى مردانه‏اى گفت: خانم ويس؟ ساعت پنج صبح بود و بنظرش آمد كه از پشت تلفن صداى گنگ كار كردن وسيله‏اى برقى مى‏آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- « بله. لطفاً بفرمائيد چى شده؟ من خانم ويس هستم. شمارو بخدا راجع به اسكاتيه؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صداى مردانه گفت: اسكاتى! بله راجع به اسكاتيه! مسئله مربوط به خودشه. اين مشكل زير سر ايشون بوده... يعنى شما مى‏خواين بگين اسكاتى رو فراموش كردين؟« مرد اين را گفت و بعد گوشى را گذاشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن تلفن بيمارستان را گرفت و خواست كه او را به طبقه سوم وصل كنند. بمحض اينكه پرستار جواب داد راجع به وضعيت اسكاتى پرسيد. بعد خواست با همسرش صحبت كند. گفت كه كار ضرورى و فورى دارد. همانطور كه منتظر بود سيم تلفن را دور انگشتانش مى‏پيچيد. چشمانش را بست. دردى در شكمش حس كرد. بايد چيزى مى‏خورد. "اسلاگ" به داخل اتاق آمد و جلوى پاهايش دراز كشيد. دُمش را تكان مى‏داد. به پشت گوش سگ دست كشيد و او انگشتان آن را ليسيد. هاوارد آنطرف خط بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «چند دقيقه پيش يكى اينجا تلفن كرد.« سيم تلفن را دوباره پيچاند. «گفت راجع به اسكاتى مى‏خواد حرف بزند.»به گريه افتاد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: «عزيزم حال اسكاتى خوبه. منظورم اينه كه هنوز خوابه. از وقتى كه رفتى دو بار پرستار اومده اينجا. گفتن حالش بد نيست.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت:« يه نفر زنگ زد و گفت راجع به اسكاتيه.»ه
ه- «عزيزم، تو خسته‏اى و به استراحت احتياج دارى. اين بايد همون مرتيكه‏اى باشه كه به من زنگ زد. محلش نذار. وقتى استراحت كردى برگرد اينجا با هم بريم يه صبحانه‏اى بخوريم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «صبحانه! من صبحانه نمى‏خورمه
ه- «حالا هرچى. آب پرتقالى، چيزى، نمى‏دونم. حواسم نيست چى مى‏گم. من هم گرسنه‏م نيست. الان برام حرف زدن خيلى مشكله. من منتظر دكتر فرانسيس هستم كه گفته ساعت 8 صبح مياد اينجا. قراره كه نظر قطعى‏ترى راجع به وضع اسكاتى بده. اينو يكى از پرستارها بهم گفت. چيز ديگه‏اى نمى‏دونست. تا اونموقع ما هم چيزاى بيشترى مى‏دونيم. سعى كن كه ساعت 8 برگردى اينجا. تا اونموقع من بالاسر اسكاتى هستمه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « داشتم چاى مى‏خوردم كه تلفن زنگ زد. پشت تلفن صداهايى مى‏اومد. وقتى كه تو هم گوشى را برداشتى چنين صداهايى را حس كردى؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- « يادم نمى‏ياد. بهرحال شايد طرف راننده كاميونه، شايد يه آدم روانيه كه به طريقى از وضعيت اسكاتى باخبر شده. بهرحال محلش نگذار. يه دوشى بگير و استراحتى كن. سعى كن ساعت 7 هم راه بيفتى كه بتونيم دوتايى با دكتر صحبت كنيم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « من دارم از ترس مى‏ميرم.»ه
شير آب را باز كرد. لباسهايش را در آورد و در وان حمام دراز كشيد. خودش را بسرعت شست و خشك كرد. براى شستن موهايش وقتى را صرف نكرد. به اتاق نشيمن رفت. سگ با ديدن او دوباره دُمش را تكان مى‏داد. گرگ و ميش سحر بود. بطرف پاركينگ بيمارستان راند و نزديك در ورودى جايى را براى پارك پيدا كرد. حس مى‏كرد كه او هم بنوعى در آنچه كه پيش آمده مقصر بوده است. بياد خانواده سياه‏پوست افتاد. نام "فرانكلين" بيادش آمد و ميزى كه با انبوه كاغذهاى مچاله پوشيده بود و تصوير دختر جوانى كه به او خيره شده بود و سيگار دود مى‏كرد. «هيچوقت بچه دار نشو!» اين را در دل به دختر گفت و بعد وارد محوطه بيمارستان شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با دو دختر پرستار كه تازه كار را شروع كرده بودند با آسانسور به طبقه سوم رفت. چند دقيقه قبل از 7 صبح چهارشنبه بود. وقتى كه وارد طبقه سوم شد بلندگو دكتر مديسون را صدا مى‏زد. بدنبال پرستارها از آسانسور خارج شد. دخترها بطرف ديگر رفته و صحبتشان را كه با آمدن او نيمه تمام گذاشته بودند ادامه دادند. به اتاق كوچكى وارد شد كه قبلاً خانواده سياه‏پوست را ديده بود. اتاق طورى درهم ريخته بود كه بنظر مى‏رسيد چند دقيقه‏اى بيش نيست كه آنجا را ترك كرده‏اند. جلوى اتاق پرستارها توقف كرد. پرستارى خميازه‏كشان موهايش را شانه مى‏زد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- « ديشب يك پسر سياه‏پوست در اين بخش بسترى بود. اسمش فرانكلين بود. خانواده‏اش هم در اتاق انتظار بودند. ممكنه در مورد وضعيتش بمن خبر بدين.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرستارى كه پشت ميز نشسته بود به ليست جلويش نگاهى انداخت. تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت ولى چشمانش هنوز به ليست بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «فوت كرد.» بعد شانه‏اش را در دست گرفت و پرسيد: «شما با ايشون نسبتى داشتين؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: »من با خانوادش ديشب آشنا شدم. پسر خود من هم در بيمارستان بستريه. حدس مى‏زنن كه شوكه شده. هنوز تشخيص ندادن كه چشه. من فقط نگران فرانكلين بودم.« بعد تشكرى كرد و از آنجا دور شد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
درهاى سفيد آسانسور كه همرنگ ديوارهاى اطراف بودند باز شدند و مردى بدقيافه و طاس با شلوار سفيد ميز غذاى چرخدارى را بدرون آسانسور هل داد. شب قبل درها توجهش را جلب نكرده بودند. ميز را به جلوى در نزديكترين اتاق به آسانسور راند. آنجا ايستاد و به ليستى كه جلويش بود نگاهى انداخت. بعد خم شد و سينى را از روى ميز برداشت به آرامى در زد و وارد اتاق شد. آن مى‏توانست بوى نامطبوع غذا را اطراف خود حس كند. باعجله و بدون آن‏كه به كسى نگاه كند در اتاق را باز كرد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد دست ها را به كمر زده و رو به پنجره ايستاده بود. با آمدن او رويش را برگرداند. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن پرسيد:« حالش چطوره؟» در همانحال بطرف تخت رفت. كيفش را روى زمين گذاشت. حس مى‏ك رد كه مدت زيادى از رفتنش گذشته است. صورت اسكاتى را با دست لمس كرد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «هاوارد!» ه
ه- «دكتر فرانسيس تازه اينجا بود.» ه

به هاوارد نگاهى كرد و حس كرد كه خميده‏تر شده. باعجله گفت: « مگه قرار نبود ساعت 8 بياد اينجا؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «يك دكتر ديگه هم همراهش بود. يك متخصص جراحى مغز و اعصاب.» ه
ه- «جراح مغز و اعصاب؟» ه
هاوارد با اشاره سر تأييد كرد. شانه‏هايش خميده شده بود. مى‏توانست بخوبى آنها را ببيند.ه
ه- «چى شده هاوارد؟ ترا بخدا بگو. چى گفتن؟ چى شده؟» ه
ه- «گفتن كه بايد ببرندش پايين و آزمايشات بيشترى روش انجام بدن. ممكنه كه مجبور بشن عملش كنن. اينجورى نتونستن سر در بيارن كه چرا هنوز بهوش نيومده. تنها تشخيصى كه دادن اين بوده كه ناراحتيش از يك بيهوشى عادى و شوك معمولى بيشتره. ممكنه به جمجمه‏اش صدمه‏اى خورده باشه. بايد حتماً عملش كنن. من سعى كردم با تو تماس بگيرم ولى بنظرم از خونه بيرون آمده بودى.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- « نه! خدايا! بدادم برس.» اين را در حالى كه بازوى هاوارد را بشدت فشار مى‏داد گفت. ناگهان هاوارد گفت: «آن! اونجارو نگاه كن. ترا بخدا! اسكاتى رو ببين.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن صورتش را بطرف تخت برگرداند. چشمان پسربچه باز بود بعد دوباره بسته شد. لحظه‏اى بعد دوباره به آرامى چشمها را باز كرد. نگاهش براى دقيقه‏اى به آنها خيره شد. بعد سرش را به آرامى چرخاند. چشمانش را بست و گوئى به سفرى دور رفت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مادر گفت:« اسكاتى!» ه
پدر گفت: «هى، اسكاتى! پسرم؟» ه
روى تخت خم شدند. هاوارد دست پسر را در دست گرفت و به آرامى در دستانش فشار داد. آن روى بچه خم شد و پيشانى‏اش را بوسيد. دست هايش را در دو طرف صورت پسربچه گذاشت و گفت: «اسكاتى! عزيزم!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پسربچه بدون اينكه نشانه‏ اى از آشنائى در صورتش نمايان شود، نگاهى بى‏فروغ به آنها افكند. بعد دهانش به آرامى باز شد. چشمانش رفته رفته بسته شدند و نفسش را تا آنجا كه بنظر مى‏رسيد ديگر هيچ هوائى در شُشها باقى نمانده بيرون داد. با آخرين نفس لب هايش به آرامى باز شدند و دندانهاى قفل شده‏اش از زير آن نمايان گرديدند. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعدها پزشكان وضعيت اسكاتى را موردى تشخيص دادند كه يك در ميليون ممكن بود اتفاق بيفتد. اگر مسئله همان اول پيگيرى مى ‏شد و پسربچه را تحت عمل جراحى قرار مى‏دادند شايد نجات پيدا مى‏كرد. ولى شايد آنهم مؤثر نمى‏بود. بهرحال دنبال چه چيزى مى‏گشتند؟ عكسبردارى هيچ چيزى را نشان نمى‏داد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر فرانسيس منقلب شده بود. « شما نمى‏دانيد كه چه احساس بدى دارم. واقعاً متأسفم. زبان من نمى‏تونه كه احساساتم را بيان كنه.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آنها را به اتاق ناهارخورى پزشكان برد. در اتاق دكترى با لباس و كلاه سبزرنگ زايمان روى يك صندلى لم داده و پاهايش را هم روى صندلى ديگرى گذاشته بود و برنامه صبح تلويزيون را تماشا مى‏ كرد. به هاوارد و آن نگاه كرد و بعد چشمش به دكتر فرانسيس افتاد. از جاى بلند شد. تلويزيون را خاموش كرد و از اتاق بيرون رفت. دكتر فرانسيس از آن دعوت نمود كه روى مبل بنشيند. بعد كنارش نشست و با صدايى آرام و دلدارى دهنده شروع به صحبت نمود. در يك جا خم شد و آن را در آغوش گرفت. آن تپش قلب و بالا پايين رفتن سينه‏اش را حس كرد. هاوارد به دستشويى رفت و در را نيمه باز گذاشت. ناگهان بغضش تركيد و بى‏صدا به گريه افتاد. بعد آب را باز كرد و صورتش را شست. بيرون آمد و كنار ميز تلفن نشست. نگاهى به تلفن انداخت. مى‏خواست تصميم بگيرد كه چه كند. به چند جا تلفن كرد. بعد از ساعتى دكتر فرانسيس به جايى زنگ زد. بعد از آنها پرسيد: «در اين لحظه كار ديگرى از دست من برمى‏ياد كه انجام بدم؟» هاوارد سرى تكان داد. آن به دكتر فرانسيس خيره شده بود. انگار كه مفهوم كلماتش را درنمى‏يابد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر آنها را تا در ورودى بيمارستان همراهى كرد. آدمها جلوى بيمارستان در رفت و آمد بودند. ساعت 11 صبح بود. آن حس كرد كه پاهايش بسختى حركت مى‏كنند. لحظه‏اى فكر كرد كه شايد بهتر بود در بيمارستان مانده و دكتر فرانسيس بى‏جهت آنها را به بيرون رفتن از آنجا تشويق نموده است. به بيرون محوطه پاركينگ نگاهى كرد و بعد برگشت و به درِ بيمارستان خيره شد. سرش را تكان داد. « نه! نه! من از اينجا نمى‏تونم بيرون برم.» همين را مى‏توانست بگويد. لحظه‏اى بنظرش آمد كه چنين عكس‏العملى در برابر آنچه كه آدمها در فيلمها، آنجا كه در برابر واقعه‏اى مشابه قرار مى‏گيرند از خود بروز مى‏دهند چقدر ناچيز بنظر مى‏رسد. در آن لحظه مى‏خواست كلمات از آن خودش بوده و بيانگر حس واقعيش باشد. «نه! نه!» و باز خاطره زن سياهپوست در نظرش تازه شد. دوباره گفت « نه.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر خطاب به هاوارد گفت: «امروز بعد از ظهر با شما تماس مى‏گيرم. هنوز كارهاى نيمه‏تمومى مانده كه بايد انجام بديم. يكسرى آزمايشاتى كه دلايل مرگ را روشن كند.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: « منظورتون كالبد شكافيه؟» دكتر فرانسيس با اشاره سر تأييد كرد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت:« مى‏فهمم.» و بعد گفت « بخدا نمى‏فهمم. دكتر نمى‏تونم. نمى‏تونم. اصلاً نمى‏تونم.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دكتر فرانسيس دستش را روى شانه هاوارد گذاشت. « متأسفم. بخدا نمى‏دونين كه چقدر از اين مسئله متأسفم.» بعد دستش را از روى شانه هاوارد برداشت و با او دست داد. هاوارد نگاهى به دست دكتر كرد و آن را فشرد. دكتر فرانسيس بازويش را يكبار ديگر دور آن حلقه كرد. حالت عاطفى و مهربانى داشت كه براى آن قابل هضم نبود. دستهايش را روى شانه دكتر گذاشت. همچنان به بيمارستان نگاه مى‏كرد. وقتيكه از محوطه پاركينگ دور شدند دوباره برگشت و به بيمارستان نگاه كرد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در خانه آن روى مبل يله شد. هاوارد اول در اتاق پسربچه را بست. بعد قهوه‏جوش را بكار انداخت. گشت و جعبه‏اى خالى پيدا كرد. فكر كرده بود كه اسباب بازيهاى بچه را كه هر يك در جايى افتاده بودند بردارد. حوصله ‏اش را نداشت. روى مبل نشست جعبه را به كنارى نهاد و بعد زانوهايش را در بغل گرفت. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « بچه‏ مون رفت.» و زد زير گريه. شانه‏هايش تكان مى‏خوردند. صداى هق هق زن با صداى جوش آمدن قهوه درهم آميخته بود.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
»ه«بهرحال!» با نرمى گفت: «هاوارد اون ديگه با ما نيست و حالا ما بايد با اين شرايط بسازيم. با اين تنهائى لعنتى!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چند دقيقه بعد هاوارد برخاست و بى‏هدف با جعبه‏اى در دست كه هرچه جلو دستش مى‏آمد در آن مى‏ريخت. آن همانطور روى مبل نشسته بود. هاوارد جعبه را بزمين گذاشت و دو فنجان قهوه را با خود به اتاق نشيمن آورد. بعد آن سعى كرد به بستگانشان تلفن بزند. هربار كه كسى گوشى را برمى‏داشت بغضش مى‏تركيد و گريه‏كنان خبر را به طرف مقابل مى‏داد. با آرامى و باصدائى شمرده جريان را تشريح مى‏كرد و درباره مراسم خاكسپارى با آنها سخن مى‏گفت. هاوارد جعبه بدست به حياط آمد و در آنجا چشمش به دوچرخه پسربچه افتاد. جعبه را بزمين گذاشت و خود كنار دوچرخه بزمين نشست. دوچرخه را محكم در بغل گرفت. پدال پلاستيكى دوچرخه به سينه‏اش فشار مى‏آوردند. با دستش چرخهاى دوچرخه را چرخاند. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن بعد از صحبت با خواهرش گوشى را بزمين گذاشت. دنبال شماره ديگرى مى ‏گشت كه تلفن زنگ زد. بعد از اولين زنگ گوشى را برداشت. گفت »الو« و بلافاصله صداى گنگى شبيه صداى ماشين چرخ گوشت يا وسيله‏اى مشابه بگوشش رسيد. «الو! ترا بخدا جواب بده كى هستى؟ از جون ما چى مى‏خواى؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صداى مرد گفت: «اسكاتيتون رو. من براتون آمادش كردم. بهمين زودى يادتون رفت؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن فرياد كشيد: «بى ‏شرف پست فطرت! آخه چطورى دلت مى ‏ياد كه چنين كارى با ما بكنى؟ كثافت مادرسگ.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مرد گفت: «اسكاتى! نكنه فراموشتون شده؟» و بعد گوشى را گذاشت.ه
هاوارد صداى ضجه آن را شنيد. به اتاق كه آمد او را ديد كه سرش را روى ميز گذاشته، موهايش را گرفته و هق هق مى‏كند. تلفن را برداشت. صداى بوق آزاد مى ‏آمد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ساعتها گذشت. حوالى نيمه شب تلفن دوباره زنگ زد. آن گفت: «تو جواب بده! من مى‏دونم خودشه!» آنها كنار ميز آشپزخانه با فنجانهاى قهوه در دست نشسته بودند. هاوارد در كنار فنجان قهوه‏اش يك استكان ويسكى نيز گذاشته بود. بعد از سومين زنگ جواب داد. «الو! كيه؟ الو! الو!» تلفن قطع شده بود. هاوارد گفت: «هر كى كه بود تلفن را قطع كرد.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «خودِ بى شرفشه. مى‏كشمش. دلم مى‏خواد يه تير بزنم توى شكمش و ببينم چه جورى جون مى‏كنه.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد گفت: « آن! اين مزخرفات چيه مى‏گى.» ه
آن گفت: « ببينم! صدايى از پشت تلفن نمى‏اومد؟ صدائى مثل قژقژ؟ چيزى مثل صداى كار كردن يه نوع ماشين برقى؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه «- نه! يعنى هيچ چيزى شبيه اون نبود. فكر كنم صداى راديو بود. آره واقعاً فكر كنم صداى راديو بود. بخدا من كه گيج شدم. نمى‏دونم چى دور و برمون مى‏گذره!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «اگه دستم بهش برسه!» همان لحظه چيزى در ذهنش جرقه زد. بنظرش آمد مى‏داند كيست كه اين تلفنهاى مشكوك را مى‏زند. «اسكاتى - كيك - شماره تلفن» بعد صندليش را كنار كشيد از جاى برخاست و گفت: «هاوارد! منو ببر به بازارچه.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه «-اصلاً معلومه راجع به چى صحبت مى‏كنى؟» ه

ه «- مى‏دونم كيه كه تلفن مى‏زنه. همون مرتيكه نونواى مادرسگ! خود خودشه. من بايد از مغازه‏اش كيك اسكاتى را برمى‏داشتم. اونه كه به من تلفن مى‏زنه. اون تنها كسيه كه تلفن ما رو داره. براى اين كيك لعنتى ما رو ذلّه كرده. نونواى بى‏شرف!» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

بطرف بازارچه راندند. آسمان صاف بود و ستاره‏ها مى‏درخشيدند. هوا سرد بود و بخارى ماشين را روشن كرده بودند. جلوى مغازه نانوائى ايستادند. تمام مغازه‏هاى اطراف بسته بودند و فقط چند ماشين را مى‏شد ديد كه جلوى سينما توقف كرده بودند. نانوائى پنجره تيره رنگى داشت. نزديكتر كه شدند چراغ اتاق پشت را ديدند كه روشن بود و مردى قوى هيكل زير نور آن خم و راست مى‏شد. از لابلاى پنجره ويترين كيكها و چند ميز و صندلى را در جلوى آن مى‏شد ديد. آن سعى كرد در را باز كند. بعد به شيشه كوبيد. حتى اگر نانوا صدا را هم مى‏شنيد هيچ عكس‏العملى از خود بروز نداد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بطرف پشت مغازه راندند. در آنجا توقف كرده و از ماشين بيرون آمدند. پنجره روشن پشت مغازه خيلى بلندتر از آن بود كه بشود داخل را ديد. روى تابلوى پشت مغازه نوشته شده بود: «نانوائى و كيك پزى - سفارشات مخصوص نيز پذيرفته مى‏شود.» صداى ضعيف راديو با صداى مبهم وسيله‏اى درهم آميخته بود. آيا صداى كار كردن اجاقى بود كه باز و بسته مى‏شد؟ آن در زد و منتظر شد. دوباره در زد و اينبار بلندتر. صداى راديو آرامتر شد. حالا صداى برش چيزهايى مى‏آمد. صداى باز و بسته شدن قفسه بگوشش خورد. كسى قفل در را باز نمود. در باز شد و چهره مرد نانوا در زير نور پيدا شد. با دقت آنها را برانداز نمود. «ما تعطيل هستيم. معلومه كه اين ساعت چى مى‏ خواين. ناسلامتى نصف شبه. مگه مستى، چيزى هستين؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

آن بطرف چراغ رفت. چهره‏اش در آستانه در نمايان شد. چشمهاى نانوا باز و بسته شدند. او را شناخت. گفت: «شمايين؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه «- آره منم. مادر اسكاتى. ايشون هم پدرش هستن. بگذارين بياييم داخل!» ه
ه «- من الان گرفتارم. خيلى كار دارم.» ه
آن بهرحال جلوى در ايستاده بود. هاوارد هم پشت سر او بود. نانوا چند قدمى به عقب رفت.ه
ه «هاوارد! بوى اونجا، مثل بوى نانوائى و شيرينى پزى بود ولى اينجا چه بوى گندى مى‏ده!» ه
ه «-از جون من چى مى‏خواين؟ كيكتون را مى‏خوايين نه؟ شما بودين كه كيك سفارش دادين مگه نه؟» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: « بنظرم تو عقلت از يك نونوا بيشتر باشه. هاوارد! اين همونيه كه بهمون تلفن مى‏زد.» مشتهايش را گرده كرد و با نگاهى خشم‏آلود به او خيره شد. چيزى عميق وجود او را به آتش مى‏كشيد. خشمى كه توان او را دو چندان كرده بود. توانى بيشتر از هر كدام از مردهايى كه جلو و يا كنارش ايستاده بود. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نانوا گفت: « چند دقيقه صبر كن. شما مى‏خوايين كيكى رو كه سه روز مونده ببرين نه؟ خانم من حوصله دعوا مرافعه ندارم ولى كيكى كه مى‏مونه از دهن مى‏افته و خراب مى‏شه. من اصلاً اينو نصف قيمت باهاتون حساب مى‏كنم. مى‏خواييد ببريدش يا نه؟ بدرد من كه نمى‏خوره. يعنى بدرد هيشكى نمى‏خوره. درست كردن كيك خرج دارد و وقت مى‏بره. حالا اگه خواستيدش كه چه بهتر. اگر هم كه نخواستيدش بهرحال مسئله‏اى نيست. من ديگه بايد برگردم سر كار.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن بر اوضاع غلبه كرده بود. حس مى‏كرد آرامتر شده است. «باز هم راجع به اين كيك لعنتى.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«خانم! من اينجا روزى شونزده ساعت جون مى‏كنم كه يه لقمه نون دربيارم.» دستهايش را با پيش‏بند پاك كرد. «من شب و روز كار مى ‏كنم كه از پس اين خرج سرسام‏آور بربيام.» به صورت آن نگاه كرد. چند قدمى عقب رفت. خمير را برداشت و روى دستش پهن نمود. «خانم جون! من دنبال دردسر نمى ‏گردم. بالاخره اين كيك را مى‏خوايين يا نه؟ من بايد برگردم سر كار. مى‏دونين كه نونواها همه شب كارن.» چشمان كوچكش در ميان صورت فربه و چانه هاى بزرگش كوچكتر مى‏نمودند. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن گفت: «من مى‏دونم كه نانواها شب كارن. حرومزاده‏ها تلفنهاشونو هم شب مى ‏زنن.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نانوا همانطور كه خمير را روى دستش پهن مى‏كرد گفت: «خانم مواظب حرف زدنت باش.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن با صدايى بلند و خشم‏آلود گفت: «بچه من مُرده! دوشنبه صبح ماشين بهش زد. دو روز آزگار منتظر بهوش آمدنش بوديم ولى عاقبت بهوش نيامد و مرد. ولى تصور نمى‏كنم كه تو كوچيكترين دركى از اين مسئله داشته باشى. يعنى بنظرم نونواها از اين چيز سر درنمى‏آرن نه؟ بهرحال اون الان دستش از اين دنيا كوتاه‏ست. مى‏فهمى؟ بى‏شرف بچه‏م مرده.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
كينه ‏اى كه در او ناگهان شعله ور شده بود همانطور بناگاه مى‏رفت كه خاموش شود و جاى خود را به حسى ديگر مى‏داد. به ميز چوبى كه آغشته از ذرات آرد بود تكيه داد. دستهايش را روى صورتش گذاشت و شروع كرد به هق هق كردن. شانه‏هايش تكان مى‏خوردند. در همانحال گفت: «آخه خدا رو خوش نمى‏ياد.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هاوارد دستش را پشت او گذاشت و به نانوا نگاهى انداخت. «واقعاً خجالت هم چيز خوبيه.» ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نانوا خمير را روى پيشخوان انداخت. پيش بندش را هم باز كرد و روى ميز انداخت. به آنها نگاهى كرد و سرش را آرام آرام تكان داد. صندلى را از زير ميزى كه پر از كاغذ رسيد و ماشين حساب و تلفن بود بيرون كشيد. « خواهش مى‏كنم بنشينيد.» بعد به هاوارد نگاه كرد و گفت: «اجازه بدين براى شما هم يه صندلى بيارم. خواهش مى‏كنم بنشينين.» به بيرون از مغازه رفت و دو صندلى دسته فلزى كوچك را با خود به داخل آورد. «لطفاً بنشينين.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن چشم هايش را پاك نمود و به نانوا خيره شد: « مى‏خواستم تو را بكشم. دلم مى‏ خواست نعشتو ببينم.»ه
نانوا روى ميز جايى را باز كرد. ماشين حساب را بكنارى نهاد و بسته‏هاى روزنامه و كاغذهاى رسيد را بكنارى ديگر. دفتر تلفن را هم بزمين انداخت. هاوارد و آن صندليهاى خود را كنار ميز كشاندند و نشستند. نانوا نيز كنار آنها نشست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه « نمى‏دونين كه از اين مسئله چقدر ناراحتم.» نانوا اين را گفت و بعد آرنجش را روى ميز گذاشت. «خدا خودش مى ‏دونه كه من از اين موضوع چقدر متأسفم. بذارين براتون بگم. من فقط يه نونواى ساده‏ام. ادعاى ديگه‏اى ندارم. اونموقع ها، اون سال ها آدم ديگه‏اى بودم. مطمئن نيستم ولى حالا يادم رفته. ديگه اون آدمى كه يه روزى بودم نيستم. الان فقط يه نونوا هستم. اين كار من را توجيه نمى‏كنه. مى‏دانم. ولى از صميم قلب متأسفم. براى بلائى كه سر پسرتون اومده. براى اينكه منم يه جورى درگير اين موضوع بودم.» دست هايش را روى ميز گذاشت و آنها را چرخاند. كف دستش نمايان شد. «من خودم بچه ندارم ولى خوب مى‏تونم حس كنم كه شما چى مى‏كشين. از من بغير از معذرت خواهى و تأسف كارى برنمى‏ياد. اگه مى‏تونين منو ببخشين.» بعد ادامه داد: «من آدم بدذاتى نيستم. اون جور آدمى كه پاى تلفن مى‏گفتين نيستم. دلم مى‏ خواد منو درك كنين. مثل اينكه يادم رفته كه با مردم چه جورى تا كنم. شما را بخدا ممكنه ته قلبتون منو ببخشين؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
داخل نانوائى هوا گرم و دلچسب بود. هاوارد برخاست و كتش را در آورد. به آن نيز كمك كرد تا كتش را در آورد. نانوا به آنها نگاهى نمود و بعد همانطور كه سر تكان مى‏داد برخاست. به طرف اجاق رفت و آنرا خاموش نمود. فنجانها را پيدا كرد. قهوه جوش برقى را برداشت و در فنجانها قهوه ريخت و قوطى شير و ظرف شكر را هم روى ميز گذاشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نانوا گفت: «شماها بايد يه چيزى بخورين. دلم مى‏خواد اين نوناى داغ منو امتحان كنين. بايد يه چيزى بخورين كه بتونين روى پا بايستين. توى وضعيت اينجورى خوردن تنها كار خوب و كوچيكيه كه از دست آدم برمياد.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
برايشان از داخل اجاق نان دارچينى تازه و داغ بيرون آورد. كره را روى ميز گذاشت و كارد را هم آورد كه كره را روى نان بمالند. بعد كنار آنها نشست. «آدم بايد يه چيزى بخوره.» آنها را تماشا مى‏كرد. «بازم هست! بخورين تا اونجايى كه جا دارين بخورين. به اندازه همه دنيا اينجا نون دارم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن صبح خوردند و قهوه نوشيدند. آن ناگهان احساس گرسنگى كرده بود و نانها گرم بودند و طعم شيرينى داشتند. با اصرار نانوا سه تا از نانها را خورد. بعد نانوا شروع كرد به حرف زدن. با دقت به حرفهايش گوش دادند. اگرچه خود خسته و غمگين بودند ولى درددلهاى نانوا را شنيدند. نانوا از تنهايى گفت و نيز از شكاكيت و حس تنگ نظرى كه در ميانسالى او را در برگرفته بود و آنها سر تكان مى‏دادند. به آنها از احساس اينكه در اين سن آدم بى‏فرزند بماند گفت. و تكرار روز و شب با صداى باز و بسته شدن اجاقى كه انتهايى ندارد... براى ميهماني ها و جشنهاى ديگران كار كردن بى‏آنكه در شادى آنها شريك باشد. تمام آن شمع هايى كه روى كيك هاى افروخته شده بود. او با شادى ديگران بده بستان داشت. او شيرينى‏پز بود. از اينكه گلفروش نشده است خوشحال بود. حداقل شكم مردم را سير مى‏كرد. بوى نان برايش جذابيت بيشترى از بوى گل داشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه «اينو بو كنين» همانطور كه نان سياه‏رنگى را باز مى‏كرد گفت: «اين يه نون مقويّه. بوشم مثل مزه‏اش مى‏مونه.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نان را بوئيدند بعد مزه‏اش كردند. طعم شيرينى داشت. تا آنجا كه جا داشتند خوردند. نور مهتابيها روى سينى‏هاى نان را مثل روز روشن كرده بود. تا گرگ و ميش سحر، آنموقع كه نور آفتاب از لابلاى پنجره به درون مى‏تابيد حرف زدند بدون آنكه لحظه‏اى به فكر رفتن بيفتند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

_

No comments: