Thursday, April 1, 2010

Shahla Bahardoost

____________


Antique Persian Tile, Circa 1300
______________

شهلا بهار دوست



در گودی ماه

میان ِ دفتری، های های ِ دلتنگی
سوز ِ اندیشه، وای وای ِ خمار
میان ِ بستر ِ هر سطر لمیده عطشهای بی قرار
بی قرار چه به گور می کِشد
جز مرده شور کسی نمی گوید سلام!
ه

امشب اینجا من بی نجابت
با پیراهنی چاک، چاک
بی پروا، رو پس می زنم
سینه باز می کنم، دستم را بگیر
دور حلقه ام آخ، آخ بزن
دستت در التماس ِ بگیر، نمی گیرم
افتاده ام به بندِ خاموشی
حضور ویژه دارد، جیغ ِ این سکوت!
ه

مدام در لمس ِ رویاهای من
پاره، پاره، بی مرهم
امان، امان، شیفته، پَرپَر
تابوتم بر دوش تو یکی نمی رود!
ه
خوش پَر می زند اهل ِ ادب
دهان بسته، خیره، خیره، بی ادبم!
ه
خیرگی می کند این دل عاشقم
غلطهای تازه، تازه
در خلوت مستی می کنم!
ه
هی خط کشیده، هی ی خط می نویسم
حیا چرا نمی کنم!
ه

پرسه در خیالی دیوانه وار
میان ِ کوچه بانگی دراز!
ه
فضای زاویه ی دو تن شاید
آمیزش لحظه با خاطره شاید
طرح دردِ دانایی زنیست شاید
به بوی ناز یک شعر باید
به نقش خندۀ یک آفرینش باید
به حال ژرف یک رویا باید
خوشا این شاید و باید
خوشا نازک دل عریان
خوشا منگی یک بنگ
خوشا امشب، که آدم بی شرافت می خندد
به من که چشمم، افتاده در گودی ماه
به عقربه های ساعت که گیج، منتظر کوک دستهای آلودۀ شماست
خوشا امشب که من آدم نیستم

روی ماسه های خیس، با پولکهای ریخته در ساحل
ماهی مرده را نوازش می کنم!
ه
گاه قصّه مرگ کوتاه است
مثل آبی که چکید بر خاک
مثل توری که کشید صیّاد
مثل شعری که نوشت شهلا
گاه قصۀ مرگ رمان ِ چهار جلدیست
همه می خوانند، همه می نالند
همه می گریند وُ همه می دانند
خصلت آدم این است
اوزان آدم را نباید شکست!
ه
اگر شکستی آدم نیستی!ه

حالا چشمم گیر کرده میان ارکان زبان
هی بازی با خطابه های بزرگان
بازی با دم شیر می کنم!
ه
هر هر به ریش بی ریشه ها می خندم
مستی وّ راستی!
ه
به کوری چشم حرّافان اهل فن!ه
دشمن ِ پلید عشق و شیدایی
شعر که نگوید از من
نگوید از خواهش جان وُ تن
شعر که نکرد دلربایی
نریخت غمزه سطر به سطر
تو فرمان امامش بدان
بیهوده رخشانش نکن!
ه
شعر امشب شعر عریانی تبعید است
بر شاخ گاو نشسته نقّاشی می کشد
تجلّی ِ حضورم همین خط شکسته است

حالا ای ماه بیا، بی واسطه
کمی از ما، کمی از عشق بنویسیم
از بلورهای ِ خواستن ِ بی انتها
که شکست
از جنون حواس رودی که می رفت تا دریا
که خشکید
از همآغوشی بی پایان در یک شب
از شور بال بال زدن کبوترها بر بام
از رنگ منارهای شهر در آفتاب
از پریشانی یک چکّه اشک
تا شیدایی ِ تن ِ بیدی که می لرزد در باد
بگذار بنویسیم
بگذار از همآغوشی هرزۀ باد با آب نگوییم
بگذار اُفتِ هوسش خام بچرخد در آب
بگذار شور ِ پرواز ببرد ما را
ما که معنا با عشق در عشق شده ایم.
ه

حالا باز دوباره ازنو
این دفترم تمام در گرو شما
اهل زمینید و معلوم الحال
در بی پرواییم سوخته اید بارها
زبانم درخشان برای ستارگان
از خاک بر آمدم چو بر خاک شدم
الگوی زنی میان ِ کارزار شدم
در جهشم باز در قفسم
فاجعه ی ذاتِ یک خلوتم
انگشت به دهان نشانده نشاط
در تجسّم این نشاطی که منم
آتش، ارزش ِ نظام شماست
ارزش نظامتان را دود می کنم
تا بوده عشق در صحنه، بوده حرفها پشت پرده
حرف حرفِ دفترم را کابوس خوابهایتان می کنم.
ه

در تحقق سپیدی دیگر، در باور درک هستی
لمیدم در آغوش مردی
دست به پوست تنش کشیدم
لب میان سینه اش نشاندم
روی تنش خزیدم
نجیب بود چشم آبیش
تابلوی شور انگیز خیالم هیچ پروا، هیچ، هیچ دلشوره نداشت
بی پس وُ پیش روی ران ها
زبان به تکرار ِ آواز ِ تن
چرخ می زدم تا در چرخ ِ خویش
بسوزد تنم بر تنش بیش ز پیش
در آن شب گمان کردم خداییست در زمین
که بی خواب با من فرو می رود
با من به اوج می رسد
میان بسترم، روی آتشم، فوّاره می شود
خدا نبود و من گمان کردم
به اشتباه
بر چهار ستون تنش چه سجده ها کردم
بی انتها
کفر، کفر، کافر، کفر
کفر نبود
کافر شدم، به رسم عشق
عشق پَرپَرم کرد
به رسم آدم

حالا نشسته ام شعرش می کنم
میان ِ دفتری، های های ِ دلتنگی
سوز ِ اندیشه، وای وای ِ خمار
میان ِ بستر ِ هر سطر لمیده عطش های بی قرار
بی قرار چه به گور می کِشد
جز مرده شور کسی نمی گوید سلام!
ه
وای ی ی، نه، تابوت نمی خواهم
که مبادا...ه
هیزم بیاورید، آتش بپا کنید
برایم شعر نگویید
دوست ندارم، از دروغ بیزارم
خاکسترم را در گودی ماه بنشانید
به مادرم بگویید
گاه قصّه مرگ کوتاه است
مثل آبی که چکید بر خاک
مثل توری که کشید صیّاد
مثل شعری که نوشت شهلا




هامبورگ، 28 مارس 2010
از مجموعه ی خواب زیتون


__

Dariush Dolat Shahi

Sama - Tar, Sehtar, Electronic - 1985



___

No comments: