Wednesday, September 1, 2010

Ali Ashouri

_________________


Bruce Nauman: “Ah Ha,” 1975
____________________

علی آشوری






به یاد آن ها که کار فکری کردند و تولید تفکر که به گفته ی مارکس ناگزیر از رنج کشیدن بوده اند و هستند. ه
کار فکری ، تولید تفکر، به گونه ای به قلمرو "آزادی" نزدیک شدن است. اما شاعران چیزی دیگرند. آوای شان از جائی دیگر می آید. نه تنها با عارضه های مرگ دم خورند، بل به گفته ی سقراط آزمون مردن می کنند ، تا سویه های مرگ می روند. منصور از این جنس بود. شاعر بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فیلسوفی رواقی گفته بود :" درد نشانه ی زیستن است اما هم اینکه کشنده شد دیگر مرگ است که دست به کار می شود و مرگ است که در ما می زید." و این درد، درد کشنده (مرگ) همان است که درچشم اندازی متفاوت یا سویه ی دیگرش آن است که ونگوگ به برادرش تئو نوشته بود. می دانید که ونگوگ سه مامه اواخر عمرش را در یکی از شهرهای فرانسه (اوور) می گذراند و از درد عمیقی برخوردار بود (موریس پیاله فیلم بسیار زیبائی از چند مامه آخر عمر ونگوگ ساخته است.) او نوشته بود : " به دختر 14 ساله ی دکتر گوشه نقاشی درس می دهم، او هم پیانو می زند. از سوئی دیگر با زیبائی اش مرا فریب داده است گوئی من هم تور فریب را برای او باز کرده ام. با هم بازی می کنیم. شاید ترکیب این دو فریب، تجربه ی آزادی است. تئو ی عزیزم چه کسی می تواند بگوید که نیست؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بدین سان شاید فرصتی که سویه های درد کشنده (مرگ) به ما می دهند، درک و دریافت و تاویلی تازه از سیاست، اخلاق، قانون پیدا کنیم و بقول نیچه بر تاویل ها و فهم های کهن پیروز شویم تا تاویل های تازه از همه چیز بدست دهیم. عارضه های مرگ ، هم چون ترس، هراس، اضطراب و نا شادی جسم و جان ، تنها در تاویل های تازه از آنهاست که درد کشنده (مرگ) را به تعویق می اندازد. ناکامی انسان و نابسنده بودنش دلیل وجود ابداع گر و آفریننده اش نیز هست. فهم غیر ارتباطی مرگ ، ما را به این نکته واقف کرده است. تعرض به عارضه های مرگ در زیستن، راه و مسیر زندگی را تعیین کرده و می کند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
منصور شاعر بود و در تجربه ی شاعرانه اش حتما" به قول کوکتو دهن کجی به مرگ کرده است.ه
جهان یکه، جهان منصور، نه فقط غم ما، که غم روزگار ماست وقتی فرو می ریزد. ویرانی هر جسمی، موجودی، فرو ریختن جهانی است. اما کنش پایانه ی زندگی اش نیز گوئی هم چنان به مرگ دهنی کجی جاودانه کرده است! مرگ گونه ای انتقال از یک اراده ی ارگانیک به اراده معنوی است. چرا که در چارچوب و شکلی فیزیکی، قابلیت بازتابی را داراست. معنوی است به ان دلیل که ذهنیتی یکه را در نام، خاطره، و فراسوی حضور می آفریند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در پایان می شود گفت در خاطره و نام او می توان امکان گوش سپردن به "آوای زمان" را یافت، آوائی که اعتراض به انچه که ما را محاصره کرده است را گوشزد می کند. این اعتراض با زمان خویش سخن گفتن است، نه از زمان خود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ابرهای بامدادی
آماده بودند که کفش های ماه را
جفت کنند.
ه
عباس گفت: آه ، پیداست که
خبر را نشنیده ای.
نغمه ی ترک خورده ی گفتارش
روز را سیاه کرد


همه چیز خاطره شد
نام آمد، مکان
واژه ها، جمله های بی افعال
و پنجه ای
با چهار و نیم بندی
به راز و رمز از بغض روزگار
که آرامش هم داشت و در خود جمع کرده بود
مثل دست های نخل سوخته ی سرزمینی
که در باتوم ها و خون دل هایش
معنا می گرفت.
ه


پیداست که تو هم چون منی
ییداست که گندمزارهایت
سوخته اند.
پیداست که در حرارت دستی
لبخندی ، حکایت
حکایت ها داری.


من که سواری ای نداشتم، وقتی مجید گفت
که در اتاق، آخرین اتاق
بیا آخرت را به شعری
تبدیل کنیم.
ه


قاصد فاجعه همیشه اینجوری است
"چخوف" هم این را گفته بود
در لابه لای سطور از راست به چپ
جنون جهان را تجربه می کردی؟
ه
که ای هزار، هزار آهوی که می شناختی
در بامدادی با آن ابرها را
گواهی دهند!؟
ه


این باد نمی گذارد، رقاص است
و در شادی بهار
خیس و شیداست
نمی گذارد
بند، بند جانت را
که در ناشادی
همیشه لبخند بود
به بوسه، بوسه ها بفروشیم.
ه


اگر چه باران آرام است
باغ و سبزه ها اندکی یله داده اند
ولی هنوز سنگ ها
در دست ها
به خیابان اند و در انتظار


بین سردی عشق و گرمای مرگ
پلی زدی
شاید بهار آتی و سنگ ها
وادار شوند که کفش هایت را
جفت کنند
جفت هم چون بوم و رنگی
ماندگار.ه


___



The Fields, The Sky

Pat Metheny Group - Travels


__________________

No comments: