Friday, October 1, 2010

Massumeh Ziai

___________

نصرت‌الله مسعودی
______

معصومه ضيائی

چاپ اول: آوريل 2010 /فروردين 1389

ناشر: Yeni Posta, Germany

شاعراين مجموعه را ازسالهای دور می‌شناسم. از قبل از انقلاب. آن روزها جواد طالعی در روزنامه‌ی كيهان كار ميكرد و سه‌شنبه‌ها صفحه‌ی ادبی را منتشر می‌كرد با عنوان "چشم‌انداز" كه ويژه‌ی شهرستان ها بود و سعی طالعی هم معطوف به اين مسأله كه امكانی برای شعرا و نويسندگان شهرستانی فراهم شود. ضيائی شعرهای اوليه‌اش را درچشم‌انداز منتشر می‌كرد. اولين كتاب شعر ضيائی صد وبيست صفحه است و شامل نود ويك شعر. چنين به نظرمی‌رسد كه برای اهل انديشه، معنای عنوان كتاب كه برگرفته از نام اولين شعر كتاب است، با رازگونگی رضايت‌بخشی توأم است. اگر از باب چهارم گلستان سعدی كه عنوانش "در فوائد خاموشی است" و بن‌مایه‌اش هم ترسخوردگی در جامعه‌یی ترسخورده بگذریم، ژان‌پل سارتر ازمنظری ايجابی می‌گويد: "سكوت سيمان بين كلمات است‌" فئودور داستايوفسكی خالق برادران كارامازوف بر اين باور است كه: "تنها آرامش و سكوت سرچشمه‌ی نيروی لايزال است." و مارگوت بيكل Margot Bickel شاعر آلمانی می‌سرايد: "سكوت سرشار از ناگفته‌ها ست". گزاره ی "سكوت صدای روشنی دارد، به لحاط مؤلفه‌های زيباشناختی در وهله‌ی نخست وجهی پارادوكسيكال را به نمايش می‌گذارد چون نسبت دادن صدا به سكوت متناقض نما است، درست مثل موقعي كه حضرت مولانا می‌گويد "رو سوی بی سویی". و سوای این، در گزاره‌ی مورد نظر، ما با موضوع حس‌آميزی که در شعر عنصری هنری است مواجه‌یم چرا كه صفت "روشن" كه طبیعتاً بايد بوسيله‌ی‌ حس باصره ادراك شود، درك‌اش به حس شنوايی واگذارمی‌‌گردد. ضيائی در اين شعر، با جا‌به‌جایی هنری وظايف الاعضاء و در يك فرافكنی كه در جهان رئالستيك وقوعش خرق عادت است، سكوت را به رنگ‌های مختلف روايت می‌كند: سفيد، آبی، زرد و سبز سبز. و طرفه‌تراينكه اين سكوت به سادگی قابل شنيدن نيست:

«‌گاهی / دير شنيده می‌شود /نمی‌شود /آن را نوشت /يا برای كسی خواند/» ص 13. او می‌داند اگر سكوت را بخوانی می‌شكند. او به شاعرانه‌ترين شكل، با هستی‌شناسی ِ سكوت درگير می‌شود و براین باور است که آن‌گاه كه شكست، ديگر در جهان ِهستي ِ كلمات، امكانی برای زيستنش وجود ندارد. شاعر در لوكيشن منتخبِ شرايط و موقعيت، در سامانه‌ی كليتی نابسامان، كه نمادش یک اتاق و تنهايی محض است، زير بارش يكریز صدایی ناشنيدنی، هول را اینگونه می‌سرايد: «تنها بايد /پنجره را گشود /و ديد /كه يك پرنده /بال می‌زند و /آبی می‌شود!». به يقين در دوردستی كه پرنده تا آبی شود خود را شادمانه در رنگ آسمان می‌غلطاند، باز ما تنها می‌توانيم ببينم كه "سكوت صدای روشنی دارد" وگرنه، صدای بال پرنده چنان غرق در فاصله‌هاست كه تنها می‌شود آن را ديد. در اين شعر برعكس شعری كه به جهات مختلف و از آنجمله سطربندی‌اش، به آن خواهم پرداخت، فعل "‌نمی‌شود" درسطر هشتم به لحاظ درست خواندن، می‌بايست درابتدای سطر بعدی می‌آمد: /نمی‌شود آن را نوشت/. چون به شكلی كه نوشته شده –البته من فكر می‌كنم– هيچ عنصر موجهی آن را پشتيبانی نمی‌كند. و اما شعر عاشقانه‌ی "اسب سفيد" ص14، هم به جهت سطربندی ِهوشمندانه و هم به لحاظ عنصر غافلگيری در پايان‌بندی زيبای آن سخت قابل تأمل است: «پريشانم می‌كند /اسب سفيدی /كه يال می‌تكاند در روياهام /‌و زيبا می‌آيد /چموش /سركش و/نابِه راه /پریشانم می‌كند /اسب ِسفيد ِ چموش ِ پريشان يال ِ نابه‌راه /... » سطربندی و گرافيك "چموش"، "سركش و" و "نابه‌راه" چنان صورت می‌بندد كه انگار اسبی عاصی و خشمگين با هر كلمه سم به خاك می‌كوبد. و بلندی سطرِ: «پريشانم می‌كند /اسب ِسفيد ِچموش ِ پريشان ِ يال ِ نابه‌راه»، القاء کننده‌ی راه درازی است که اسب سرکش ِ بی طاقت، يال خود را تا كه پریشان شود و خشم‌اش را بنمایاند به بادهای آن سپرده است. اين چنین چينشی به خوبی دقت شاعر را برای خواننده بازگو می‌کند. تركيب "نابه‌راه" هم كه صفتی مركب است از پيشوند "نا"، حرف اضافه‌ی "به"، و اسم "راه" در جمله بسيار خوش نشسته است و چنين می‌انديشم كه از ساخته‌های شاعر باشد، چون پيش از آن من با تركيب "ناراه" برخورد كرده‌ام اما با "نابه‌راه" نه. - خودم را گفتم شاید دیگری دیده باشد- و بروم دنبال عنصر غافلگيری. در پايان‌بندی زيبای شعر می‌خوانيم: «پريشانم می‌كند /اسب سفيد يادهات /وهنوز /چموش /سركش / و نابه‌راه .../» و تازه متوجه می‌شويم اين اسب چموش لعنتی، خيال معشوق است كه پس ازسالها هنوز بيرحمانه در حال ترکتازی است. تاریخ پای شعر 28 مه 2004 است. تمام شعرهای ضیائی به جز شعر"مجازات" در ص 69 که به سمت زبانی ارکائیک تمایل پیدا کرده است، از زبانی ساده و محاوره‌ای بهره می‌گیرند اما موارد دلالت این شعرهای ظاهراً ساده به علت کارکردهای چند وجهی اکثرشان، شکل هنری به خود می‌گیرند. شعر مجازات این‌گونه شروع می‌شود: «به خاکش نسپردند / و یا چنان که پیشینیان مردگان را روا می‌داشتند / رهایش نکردند / ...

آوردن "را" ی بعد از"مردگان" به عنوان حرف اضافه، به معنای"برای"هم به واسطه‌ی القای همین فضای ارکائیک است. ما به جز در این شعر، در اشعار دیگر ضیائی شاهد استفاده‌ی عناصر نامتداولی از این دست نیستیم. اما چرا زبان دراین شعر شکلی ارکائیک به خود می‌گیرد، به زعم من چنین رویکردی برخاسته از حال وهوای حماسی و تراژیک شعر است که قالبی جز این را اقتضاء نمی‌کرده است. حس و حال شاعر نشان می‌دهد فرد مجازات شده حتا پس مرگ تراژیکش نیز از کمترین حقوق عرفی هم بی بهره مانده است. راستی چالشی این گونه غیرانسانی گویای چه تخاصمی است و در کجاها و با چه کس یا کسانی می‌تواند رخ دهد؟ شعر در ساختار خود بخوبی این زمینه را آماده کرده است تا این سئوالات برای خواننده به وجود آید و لایه‌های درونی شعر هم اجازه اندیشیدن و تعابیر متعدد را مهیا می‌سازد.

اینجاست که باید گفت چگونه گفتن و سرودن گاه همه‌ی پیش‌فرض‌ها و داده‌های تئوریک را نادیده می‌گیرد تا تنها ترجمان حال وهوای اصیل روحیات شاعر در لحظه‌ی سرایش باشد. و اگرغیراز این می‌بود ضیائی به اعتبار آنچه یکدستی زبان تلقی می‌شود و برخی آن را همیشه و در همه جا ارزش می‌دانند از آوردن این شعر در کتابش خوداری می‌کرد تا متهم نشود که زبان این شعر با بقیه‌ی کتاب همخوانی ندارد. با این وصف باید گفت که بنیان شعرهای ضیائی نه بر"زبان شعر" که بر" شعرزبان" بنا نهاده شده‌اند. بهمین جهت در شعرها اگرچه از آن فخامت و طنطنه‌ی ترکیبات اکثراً مأنوس و خوش‌آوا که بوی تصنع می‌دهد و ظاهری زیبا دارند خبری نیست، اما شاکله‌ی آنچه سروده شده به لحاظ شعریت و تعبیرپذیری و چند لایه بودن و ایجاد تلذذ هنری نشان از دریافت‌های عمیق شاعردارد. درصفحه‌ی 32 می‌خوانیم‌: «‌ترانه‌ای هست /که هیچگاه خوانده نمی‌شود /ترانه‌ای هست /که هیچگاه شنیده نمی‌شود /ترانه‌ای هست /که گاهی /کسی / زمزمه‌اش می‌کند و/ما /بیهوده آن را تکرار می‌کنیم!/.

شعر پرسش‌های بحث برانگیزی را مطرح می‌کند. راستی کدام ترانه است که اگرچه در ذات خود ترانه است اما هرگزخوانده نمی‌شود؟ چه عناصر و عواملی سبب می‌شوند تا این "پریرو که تاب مستوری‌اش نیست" هرگز فرصت جلوه‌گری نیابد؟... و باز از دیگرسو ترانه‌ای هست که خوانده می‌شود اما گوش و دلی برای شنیدنش پیدا نمی‌شود. این ناکجا‌آباد! که در آن گوش و دل را از دریافت ترانه ساقط کرده‌اند کجا و چگونه جایی است؟ و بدتر از این دو، ما کی و چگونه به بی‌خویشتنی ِتام و تمام کشانده شده‌ایم که هرکس چیزی بخواند، ما کوک شده و یا با کمی تخفیف، طوطی‌وار در اوج انفعال آن را بیهوده تکرار می‌کنیم؟ و راستی چرا تکرار می‌کنیم؟! برخی شعر‌های کتاب "سکوت صدای روشنی دارد" زهر ناب و خاص "نوستالژیا" یی را که درون رگهای شاعر جاریست به شاهرگ عاطفه‌ی خواننده قطره قطره می‌چکاند. خیال انسان بیشتر پایی در گذشته دارد و غم غربت، اکثراً زلزله‌ای ده ریشتری است از وجوه خیال ِ بی خیالانی که گسل نیستی را برهستی آدم آوار می‌کنند. در زبان یونانی nostos به معنی بازگشت به خانه است و algia هم به معنی درد. و این ترکیب به معنای دلتنگی و غم غربت است. : «تمام روز /ترانه‌های از مد افتاده را /زمزمه می‌کنم / این چمدان /زیر تخت /هنوز منتظراست /». سطرهای پایانی شعر چمدان ص 99 . « من دلم می‌خواهد سرم را /روی شانه‌ی هدایت بگذارم /روی زانوی بیهقی /و بپرسم: به مهرآباد کجا برگردم؟ /». قسمتی از شعر "دوست شاعرم نقاش است" ص 58 که جدای از ایهام جذاب مهرآباد، طنز فوق العاده این واژه در این بافت، نهایت بی مهری شرایط را به نمایش می‌گذارد و باری سخت تراژیک دارد. «به کافه آران می‌روم /و قهوه‌ای می‌نوشم /با پیاله‌ای که برآن /زندگی را /به زبانی که می‌شناسم / نوشته‌اند./ ص 100 شعر"کافه آران" و می‌بینیم صرفاً به واسطه‌ی خط فارسی روی پیاله، این پیاله نمودی قابل تقدیس و فیتیشیستی به خود گرفته است. شاعر درچنبره‌ی همین غم غربت، در سوگ مادرش در بخشی از شعر چَمَری (نوای سرنا و دهل درمراسم سوگ) ص 37، مادر و وطن را با هم چنین می‌موید: «خوابم کن! /خوابم کن به بوی پیراهنت /مرا مجال بوسه /برگیسوی تو و /خاک زادبومم نیست /». با دو شعر کوتاه دیگر با این "تم" که دارد فراگیرتر می‌شود، ازغم غربت در می‌گذرم تا به نکات دیگری از شعر معصومه اشاره کنم: «بی خانه /بی شهر /بی وطن /رویاهایم را به دوش می‌کشم / کلمه به کلمه! / ص 92 شعر "ساکن رویاها". و در کوتاه‌ترین شعر کتاب هم دردآلود می‌سراید: «هنوز /در جستجوی میهنی /برای تبعیدم! / ص92. اما این شعر ضیائی شاید مانیفستِ ‌ شاعر سرکشی است که گریزان از پلشتی و نامردمی، شوخ طبعانه و سرخوش، تن به هر تبعیدی می‌دهد و رندانه جهان بعضی‌ها را به سخره می‌گیرد. گفتم که ضیائی از زبانی نزدیک به زبان محاوره استفاده می‌کند اما رنگ خیال و عاطفه‌ی او نه با بازی‌های پریشان ساز نحوی، که رسانگی هر دریافتی را گاه ناممکن می‌سازد بلکه با بن‌مایه‌یی از آشنایی‌زدایی استتیک، این زبان را به ساحت زبان و بیانی هنری برمی‌کشد: /حالاست که ببارد /ابری /که آستینم را می کشد! /» ص90. در شعرهای زیادی با تألیف گریه و آستین و سرآستن مواجه بوده‌ایم و در اکثر مواقع هم دلیل تری سرآستین مستقیم و یا به صورتی ضمنی قابل دیدن است. اما در این شعر آیا ابری که دارد سرآستین شاعر را می‌کشد، نمی‌تواند مابازای هردردی باشد؟ زیباترین نکته‌ی پنهان این شعر، تعلیقی است که در پنهان‌ترین لایه شعر تعبیه شده است. خواننده نمی‌تواند حدس بزند که آیا در این تقابل، ابر آنقدر توانایی کشیدن آستین شاعر را دارد که چشمان شاعرِ ناخویشتندار را بارانی کند، یا شاعر ِ بغض کرده ولی خویشتندار آستین دلش را از دست ابر بیرون می‌کشد. زیبایی و اصالت تصویر که دیگر بحثی نمی‌خواهد. اما ای کاش این شعر نامی جز گریه داشت! ضیائی در یکی دو شعر هم از شگردهای سینمایی استفاده می‌کند که به عناصر سینمایی یکی از آنها به نام " طناب" ص38 اشاره می‌کنم: «‌درفاصله‌ی دهان و فریاد / طنابی تاب می‌خورد /پرسه‌ی کبود نیلوفری /برپلکان درد /درفاصله‌ها / طنابی /تاب / می‌خورد /بی دهان و /بی فریاد! » در چهارسطر اول با نمایی "لانگ شات" مواجه‌ایم که عناصر سمعی و بصری آن به خوبی در معرض دید و شنید اند. اما دوربین که عقب‌تر کشیده می‌شود و نما که بازتر می‌شود و به طرف اکستریم لانگ شات می‌رود دیگر نه دهان را داریم و نه فریاد را. این نمای دوم شباهت عجیبی به حافظه تاریخی ما دارد که یا کلیت پدیده‌ها را فراموش می‌کنیم و یا در بهترین حالت به باز آفرینی ابتر و پراز نقص پدیده ها دست می‌زنیم... بسامد چند واژه از جمله "ماه" در شعر ضیائی بسیار بالاست، اما به همان اندازه هم شاعرسعی می‌کند این عنصر را در وضعیت‌های متنوع به کار بگیرد و زیبا هم به کار می‌گیرد که به چند مورد آن اشاره می‌کنم: " من شب‌های بی ستاره‌ی نیامدنت را /به هیچ خوابی نگفته‌ام /ماه می‌داند!" ص 17 "ماه /ستاره‌هایش را / گم کرده است /دریا /مرجان‌ها و ماهی‌ها را /من /جهان را /به جستجوی تو /" ص 20 "ماه تنها را / زنی برسینه می‌فشارد / ص27 "ماه موذی می‌خندد /- ستاره باران است!" ص113. با تمام آنچه از وجوه زیباشناختی کتاب ضیائی برشمردم به گمانم در برخی جاها گاه اصرار بر توضیح، البته در چند شعر به گمان من سبب آسیب می‌شود: و از آن جمله: سطر پایانی شعر"جادوشدگان" ص 110 /" و خود را به مرگ می‌سپارند /" اضافی است. چرا که با سطر پیش از خود همپوشانی دارد. و یا در شعر"زرد ونارنجی" سطرهای شش و هفت بدان جهت اضافی اند که شاعر در دو سطر پیش‌تر می‌آورد: /مه پوشانده ست /همه چیز را/». و توضیح عناصر متشکله‌ی "همه" به جهت نیاز به عنصر ایجاز این شعر را آسیب‌پذیر ساخته است. این نوشته‌ی کوتاه را با شعر"آزادی" که فضای تعبیر و تفسیرش کم گسترده نیست به پایان می‌برم . شعر 10 سپتامبر 1998 سروده شده است: /نه زبان توفان‌ها را می‌دانستم /نه مسیر پرنده‌ها را /و نه می‌دانستم / دریاها به چه می‌اندیشند /که با انبوه گمشدگان /و مرده‌ی مرجان‌ها /به ساحل باز می‌گردند / تنها صدای تو را شنیده بودم /که می‌خواندی و /عاشقانت را بدرقه می‌کردی!» ص 40. و دلم نمی‌خواهد ناگفته بگذارم که شعر "به دوست" ص24 چه بیان رندانه‌ای دارد و چگونه نشان می‌دهد مهندسی آدم کوچک و آرزوهای کوچک‌تر را و چه طنز سیاهی در پس پشت این بیان نهفته است: «میوه‌ی همین فصل است /این آرزوهای دست‌وپاگیر خرد /این پنجره‌های محتاط نیم باز /این خرده‌ریزها و چیزهای دیگر /که ما را به هم /شبیه می‌کند!» گاهی موقعیت‌ها یا به عبارت دقیق‌ترهندسه‌ی یک جامعه پذیری ِ قالبی و منحط "آن" انسان را دچار چنان فروکاستی می‌کند که از آن "آن" خبری نیست، و بی فردیت، همه شبیه هم اند درست مثل لیوان‌های یکبار مصرف!





___


Nino Rota - Romeo & Juliet: Main Theme (via Soundtrack Music from Franco Zeffirelli’s Romeo & Juliet)


___________

1 comment:

فردیس درتاج said...

"نه این سکوت ،نه آن حرف..هیچ کدام سرگذشت این فصل وحشت زده نیست"
نقدی کاملا موشکافانه و استادانه بود..از خواندنش لذت بردم.نقد،دیدی متفاوت به انسان می دهد و می توانی با چشمهای دیگری ببینی و بخوانی.شعرهای ایشان را بی نهایت دوست دارم.چون از بندهایی که به دست و پای کلمات امروزی بسته شده آزاد و رها هستند.من این قطعه را کمی دوست تر دارم:
نترسانم از عشق...درخت سوخته،سبز می گرید