Wednesday, December 1, 2010

Mehrdad Bahar

______________________

دکتر مهرداد بهار
_______________________


تأثير حكومت كوشان‏ها در تشكيل حماسه ملى ايران‏


مطلبى را كه در اينجا مطرح مى‏كنم درباره نقش دولت كوشان است در شكل گرفتن شاهنامه، بنابر آنچه كه از تمدن هند و ايرانى در دست داريم- از وداها و از اوستا- بايد معتقد شويم كه اساطير و حماسه‏هاى ايرانى عمر بسيار زيادى داشته‏اند، و از اول به همين شكل كه در دوره اسلامى به دست ما رسيده يا فردوسى آنها را در شاهنامه آورده است نبوده‏اند، بلكه در آغاز قطعا ساده‏تر از اين و همراه با بسيارى افسانه‏هاى ديگر بوده‏اند. كه در طى زمان بسيارى از آنها از ياد رفته و بر محتوا و كيفيت بسيارى از آنها اضافه شده و پيوسته حركتى از سوى اساطير به حماسه وجود داشته است. در اين ميان دو خاندان اصلى حماسه‏هاى ما يعنى پيشداديان و كيانيان نمونه‏هاى درخشان اين قدمت و تحول اساطير هند و ايرانى به حماسه‏هاى ايرانى به شمار مى‏آيند، بنابر آنچه از وداها كه واقعا بهترين مدرك براى مطالعه تاريخ فرهنگ ايران است، برمى‏آيد شاهان پيشدادى و كيانى در دوره تمدن هند و ايرانى از جمله خدايان بوده‏اند. جمشيد ايرانى ما با نام يمه، در وداها از جمله خدايان است كه پدر روحانى انسان و گناهكار نخستين است. هر چند در اساطير ودائى گناه جمشيد دادن آتش به انسان نيست، ولى گناهكار بودن پرومته در اساطير يونان با گناهكار بودن جمشيد در اساطير هند و ايرانى هماهنگ است. و اين دو بن‏مايه‏هاى مشترك ديگرى نيز دارند. و اگر اين درست باشد كه پرومته يونانى و جمشيد هند و ايرانى ارتباطى كهن باهم، متعلق به مراحلى از تمدن هند و اروپائى، دارند قدمت اين بن‏مايه اسطوره‏اى جم از اساطير هند و ايرانى مى‏گذرد و به مراحل كهن‏تر تمدن هند و اروپائى مى‏رسد، كه البته فقط محتمل است. به هر حال جمشيد در اساطير ودائى خدائى است كه بر زمين مى‏آيد و نسل انسانها را بوجود مى‏آورد، در حالى كه در ايران او ديگر خدا نيست و تنها شاهى بزرگ بشمار مى‏آيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نمونه‏هاى ديگرى را هم مى‏شود در شاهنامه و اساطير ودائى ديد. ضحاك در اوستا يك اژدهاى سه سر و شش چشم و در پى تحولى ايرانى، در شاهنامه پادشاهى بيگانه شده است. در وداها هم يا همين شخصيت اوستائى روبرو مى‏شويم ولى نه با اسم اژى‏دهاك، بلكه با اسم ويشوروپه پدرش خداست ولى خود او صورت اژدها دارد و تريته آپتيه از خدايان پهلوان، كه شخصيتش درست برابر فريدون شاه است، اين ويشوروپه را مى‏كشد، و گاوهاى او را مى‏گيرد. بايد توجه كنيم كه در اساطير تطبيقى هند و ايرانى، آنچه در هندوستان به اسم گاوهاى شيرده ظاهر مى‏شود و مظهر ابرهاى بارانى است، در ايران بصورت زن ظاهر مى‏شود، زن‏هاى زيبا و پيرناشدنى اژى‏دهاك را كه فريدون مى‏گيرد برابر همان گاوهائى‏اند كه تريته آپتيه در وداها از ويشوروپه مى‏گيرد. ضمنا ويشوروپه اسب‏هاى بسيار دارد و مى‏توانيم اين مالكيت او را با لقب بيور اسب ضحاك كه به معنى« داراى اسب‏هاى زياد است» مقايسه كنيم. بهر حال اين بحث ما نيست من فقط مى‏خواستم عرض كنم كه شاهان پيشدادى و كيانى، تا كيخسرو، عمدة خدايان مرحله قبلى تمدن هند و ايرانى و سياوش و كيخسرو خداوندان بومى غرب آسيا در اعصار بسيار كهن بوده‏اند. منظور من غرب ايران نيست. خانم مزداپور مقاله‏ئى درباره آن به چاپ خواهند رساند كه حتما ملاحظه مى‏فرمائيد كه بنابر آن، داستان سياوش و كيخسرو در واقع انعكاس اسطوره يكى از خدايان آسياى غربى است خدائى كه شهيد مى‏شود و دوباره باز مى‏گردد. ولى بقيه شاهان پيشدادى و كيانى، جز سياوش و كيخسرو، به احتمال زياد، خدايان هند و ايرانى‏اند كه در ايران از مقام خدائى سقوط مى‏كنند و به مقام سلطنت مى‏رسند.
ولى در اوستا صحبتى از رستم در ميان نيست و پهلوان بزرگ حماسه‏هاى موجود اوستائى گرساسپ يا گرشاسب ادبيات پارسى است. در تمام اوستا از رستم صحبتى نيست، از جنگ او با اسفنديار خبرى نيست. اسفنديار در اوستا هست اما رستم نيست شايد فكر كنيم كه بنا به علتى تاسم رستم در اوستا نيامده است. اما به ادبيات پهلوى هم كه رجوع كنيم، ادبيات زردشتى دوره ساسانى، باز هم رستم به طرز شگفت‏آورى تقريبا كنار گذاشته شده است. شايد چهار پنج بار از رستم در متون پهلوى صحبت مى‏شود. دوبار آن در متون غير دينى كه در اصل به زبان پارتى بوده است يعنى در دو اثر يادگار زريران و درخت آسوريك. در آنها هم اشاره‏اى مستقيم به داستانهاى رستم نيست ولى نشان مى‏دهد كه در شرق ايران- پارتيان در شرق ايران بودند- رستم وجود شناخته شده بوده است. در متون دينى زردشتى در دوره ساسانيان همچنان گرساسپ پهلوان بزرگ است. اوستا و متون پهلوى پر است از دلاورى‏هاى اين مرد شگفت‏آور و او كسى است كه در پايان جهان نقشى عمده بر عهده دارد و به عنوان يكى از جاودانان ضحاك را در پايان جهان از بين مى‏برد. چرا در متون پهلوى به رستم بى‏توجهى مى‏شود؟ چرا در سراسر فصل تاريخ حماسى كتاب بندهش كه به احتمال بسيار قوى مختصرى از خداينامه دوره ساسانى و عمدة مبتنى بر سنت اوستا است فقط يك بار از رستم به اختصار صحبت مى‏شود، و در ديگر فصل‏هاى اين كتاب نيز تنها يك بار به خانواده رستم اشاره‏اى مى‏رود كه در سيستان بوده‏اند، بدون اينكه اشاره خاصى به پهلوانى‏هاى رستم كرده باشد. بنابراين با توجه به اين نكته كه بندهش در قرن دوم هجرى در فارس نوشته شده و اين عصرى است كه در روايات حماسى ايرانى به عنوان عامل مقاومتى در برابر اعراب از گسترش وسيعى بهره‏مند است با اين همه، بندهش همچنان ستايشگر گرشاسب مانده است. بايد از خود بپرسيم كه علت اين بى‏توجهى به رستم در متون پهلوى زردتشتى چيست؟ در حاليكه ذكر همه پهلوانى‏هاى گرشاسب در اين متون زردشتى رفته، چرا پهلوانى‏هاى رستم شرح داده نشده است؟ اگر توجه كنيم كه رستم، بدون هيچ ترديد شخصيتى است متعلق به عصر بعد از اوستا و متعلق به سيستان و اين هر دو نكته قابل اثبات است، بايد معتقد شويم كه شكل گرفتن روايات رستم و زال و تحول آنها در محيطى فارغ او تعصبات زردشتى، چه اوستائى و چه ساسانى پديد آمده است، و بدين سبب نشانى جدى از آن در بندهش نيست. البته مداركى از دوره اسلامى داريم كه نشان مى‏دهد در اواخر دوره ساسانى و در اوايل اسلام رستم را در غرب ايران مى‏شناخته‏اند يعنى افسانه‏ها و داستانهاى مربوط به رستم در نجد ايران گسترش عظيم داشته است. ولى در متون زردشتى اين دوره كه مركز قدرت و نفوذ آن در فارس است، از او صحبتى جدى نمى‏كند، و علت آن بايد اين باشد كه زردشتى‏ها در دوره ساسانى همچنان سنت مقدس اوستا را دنبال مى‏كنند. آنها مردمى متدين‏اند و فقط آنچه منشاء اوستائى دارد براى زردشتى‏هاى دوره ساسانى مقدس است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بنابراين رستم در اين ميان مقدس نيست، چون در اوستا شكل نگرفته است، و گرشاسب مقدس است چون اصلى اوستائى دارد. از آنجا كه دين اوستائى و حماسه‏هاى ايرانى، هر دو، در عصر باستان در مشرق ايران شكل گرفته و اشارات حماسى موجود در اوستا انعكاس همان عصر آغازين شكل گرفتن حماسه‏هاى ايرانى است، باورهاى حماسى زردشتى در همان حد اطلاعات اوستائى متبلور و مقدس مى‏گردد و بعدها كه مركز دينى زردشتى از بلخ در شرق ايران به پارس در جنوب ايران منتقل مى‏گردد زردشتيان ارتباط خود را با تحولات بعدى حماسه‏سرائى در شرق ايران از دست مى‏دهند و نوشته‏هاى پهلوى، زردشتى عمدة تنها همان مطالب حماسى را تكرار مى‏كنند كه اوستائى و مقدس است و در اين نوشته‏هاى پهلوى مانند نوشته‏هاى اوستا از دليرى‏هاى رستم نشانى نيست از طرفى ديگر ما در ميان نام پادشاهان و اشراف ساسانى هم علاقه‏اى به برگزيدن نام رستم نمى‏بينيم. اين نشان مى‏دهد كه در فرهنگ فارس و غرب ايران رستم در دوره ساسانى از آن محبوبيت وسيعى كه بعد از اسلام در شاهنامه و حماسه‏هاى شرقى برخوردار است در محافل حاكمه ساسانى برخوردار نيست. ما فقط از يك رستم خبرى جدى در دوره ساسانى داريم كه آن سردار ايرانى است كه با اعراب مى‏جنگد. فقط همين رستم را مى‏شناسيم، و اين رستم به احتمال زياد خراسانى و شرقى است. چون رستم قبل از اينكه به فرمانروائى سپاه ايران در جنگ با اعراب برسد، حاكم خراسان بوده است. اين حاكم خراسان بودن الزاما مبين خراسانى بودن او نيست ولى باز ما نوعى ارتباط ميان خراسان و رستم مى‏بينيم و لااقل اين احتمال را مى‏توانيم مطرح كنيم كه رستم فرخزاد به احتمال زياد مى‏بايست متعلق به خراسان يا شرق ايران بوده باشد. چون چنين نامى را ما در دوره ساسانى در فارس در ميان پادشاهان و فرمانروايان و حكام ساسانى نمى‏بينيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اما در داستانهاى مربوط به رستم زال دو نكته وجود دارد كه شرقى بودن و سكائى بودن او را مسلم مى‏كند يكى در شاهنامه هنگاميكه مى‏خواهند رستم را به خاك بسپارند، برايش دخمه‏اى بزرگ مى‏سازند، او را در دخمه مى‏گذارند، و بعد اسبش، رخش، را برابر دخمه، ايستاده در خاك مى‏كنند. البته بايد گفت كه در شاهنامه چاپ مسكو اين تكه را به عنوان ملحقات حذف كرده‏اند، ولى اين سنت كه پهلوان را با اسبش خاك كنند. چنان سنتى ديرين و مركزى در فرهنگ سكائى است كه به گمان من نمى‏شود آنها را حذف كرد و به اين دليل اينكه در نسخه قديمى اين دو سه بيت نيامده، نمى‏توان به حذف آن شمشير كشيد. در واقع، به گمان من در تصحيح شاهنامه نبايد فقط به اين مسئله اكتفا كرد كه آيا اين ابيات در قديمترين نسخه آمده يا نه. بلكه مسائل فرهنگى و سنت‏هاى اجتماعى كه در پشت داستانها است مى‏تواند به ما كمك كند تا در تشخيص قدمت يا تأخر اشعار تصميمى منطقى بگيريم. چرا اين نحوه خاك‏سپارى رستم و رخش باهم در مرگ هيچيك از پهلوانان ديگر ايرانى تكرار نمى‏شود؟ زيرا رستم مردى سكائى است، و مرد سكائى را بايد با اسبش به خاك سپرد. مدرك دوم ما براى سكائى بودن و شرقى بودن رستم روايت متنى سعدى درباره رستم است، و اين توسط خانم دكتر قريب به فارسى ترجمه شده است و در جلد اول شاهنامه‏شناسى كه مؤسسه بنياد شاهنامه چاپ كرده، آمده است. در آنجا رستم با ديوها مى‏جنگد و ديوها به درون باروى شهر فرار مى‏كنند و دروازه را مى‏بندند. ولى بعد فكر مى‏كنند كه چرا ما همه ديوها از يك نفر آدميزاد اينطور ترسيديم، و فرار كرديم. دروازه را مى‏گشايند، بيرون مى‏آيند و به رستم حمله مى‏كنند رستم يك شگرد سكائى به كار مى‏برد. اين را ما درباره سكاها مى‏دانيم كه در برابر هجوم دشمن اول عقب مى‏نشستند و از دقت و توجه دشمن كه گمان مى‏كرد پيروز شده مى‏كاستند و سپس در ميان اين سرمستى و دلخوشى دشمن، بازمى‏گشتند و وى را نابود مى‏كردند. رستم درست اين شگرد جنگى را در نبرد با ديوها بكار مى‏برد. در برابر آنها تظاهر به فرار مى‏كند. ديوها شادمانه فرياد مى‏كشند. در جلگه پخش مى‏شوند، رستم برمى‏گردد و آنها را شكست مى‏دهد اين دو نكته است كه از اصل سكائى رستم در متون مربوط باقى‏مانده است. علاوه بر اين، ما مى‏دانيم و همه جا هم ذكر شده است كه رسم اهل سيستان بوده است و سيستان مطمئنا به معنى سكستان يعنى سرزمين سكاها است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در حماسه‏ سرائى ايران، و نه در حماسه‏هاى دينى شده زردشتى اين رستم است كه سرتاسر شاهنامه را پوشانده است. روايات مربوط به رستم در شاهنامه فقط به يك دوره محدود نفوذ سكائيان در شرق ايران هم‏عصر با اشكانيان محدود نشده است، در واقع اگر عصر رستم را با عصر زال جمع كنيم از دوره منوچهر پيشدادى تا بهمن كيانى يعنى از اواسط دوره دوم پيشدادى تا تقريبا پايان دوره كيانى را در بر مى‏گيرد كه رستم محور شاهنامه است. محور شاهنامه‏اى كه ما جز او پهلوان عظيم ديگرى را نمى‏شناسيم. نه تنها گرشاسب از شاهنامه كنار گذاشته شده است. بلكه از طرف ديگر داراب شاه- پهلوان هم كنار گذاشته شده است. ما داراب‏نامه‏هاى چندى در دست داريم. كه مهمترين آنها داراب‏نامه طرسوسى است كه نشان مى‏دهد داراب هم مانند گرشاسب و رستم افسانه‏هاى عظيمى در پهلوانى دارد و رستم ديگرى است. اما با اين همه در شاهنامه تكه بسيار كوچكى به وى اختصاص يافته است. در واقع رستم سراسر شاهنامه را فرا گرفته است او پهلوان شاهنامه است و اگر اسفنديار و سهراب عظيمى هم وجود دارند كه با او مى‏جنگند، براى اين است كه با كشته شدنشان بدست رستم عظمت و قدرت و ابديت رستم را در شاهنامه نشان بدهند. پهلوانى كه بخواهد قبل يا بعد از عصر رستم در شاهنامه به جلوه‏گرى بپردازد حذف مى‏شود. مى‏دانيم و مى‏بينيم كه اين داستانها وجود داشته است. و اين محتملا هنر فردوسى است، كه مناسب كار خويش آنها را كنار گذاشته است، بهر حال از آنجائى كه رستم سراسر شاهنامه را با شخصيت خويش پر كرده است، خوب است كه ما اين شخصيت سكائى را و آن تاريخى كه در شرق ايران سكاها را به قدرت مى‏رساند، بشناسيم. و كيفيات فرهنگى و اجتماعى اين سرزمين و مردمى را كه واقعا شاهنامه ما، علاوه بر فردوسى، مديون آنان است. دقيقا تشخيص دهيم. با اين مقدمه من مى‏توانم وارد عرض اصلى خويش بشوم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ايران سرزمينى است كه در يك چهارراه عظيم فرهنگى قرار گرفته است. از قديم، از بيش از تاريخ، انواع اقوام از شمال و جنوب و شرق و غرب وارد نجد ايران شده، خارج شده، يا اينجا ماندگار شده‏اند، و فرهنگى كه در ايران ضمن چندين هزار سال شكل گرفته مرهون تركيب فرهنگ اين اقوام است. ما اگر به تاريخ ايران توجه كنيم نخستين دولت عظيمى كه در ايران بوجود مى‏آيد اقلا متعلق به 2500 سال پيش از مسيح است. يعنى هنگامى كه هخامنشى‏ها در ايران به قدرت مى‏رسند بيش از 2000 هزار سال از تاريخ تمدن سرزمين ايران مى‏گذرد. ما بيهوده گمان مى‏كنيم كه تاريخ ما با هخامنشى‏ها و مادها شروع مى‏شود. ما 2000 هزار سال پيش از هخامنشى‏ها دولت عيلام را داريم كه در بخش عظيمى از ايران حاكم بوده‏اند، و آثارش در بخش‏هاى عظيمى از ايران پراكنده است، اگر شما به ايذه برويد، بسيارى از نقش‏هاى روى سنگ را مى‏بينيد كه متعلق به عيلامى‏ها است كه درخشان است. يا به چغازنبيل در شوش كه برويد اين عظمت فرهنگى ايرانى را مى‏بينيد. بهر حال، بعد آريائى‏ها به اين سرزمين وارد شدند و بعدها اقوام بسيار ديگرى. اين تنوع قوميت كه در اين سرزمين وجود دارد به ما يك فرهنگ تلفيقى مى‏دهد. قابل اثبات است كه اساطير قبل از اسلام تلفيقى است از روايات خدايان هند و ايرانى و خدايان آسياى غربى، و حتى از نظر نژادى نيز ما تركيبى تلفيقى داريم و نبايد گمان كنيم كه از نژادى پاك و آريائى و فرهنگى خالص و آريائى برخورداريم. ما در اينجا سرزمينى داريم كه از اقوام مختلف مسكون شده و از فرهنگهائى بسيار متنوع شكل گرفته است. اما بر پهنه نجد ايران در طى تاريخ، شرق آن يعنى افغانستان امروزى و ماوراء النهر( كه خود خارج از نجد است) از تجربه خاصى بهره‏مند شده‏اند. كه بقيه مناطق جغرافيائى نجد ايران چنان تجربه‏اى را لمس نكرده‏اند. بعد از شكست هخامنشى‏ها يونانيها به سراسر نجد ايران وارد مى‏شوند. ولى قادر نيستند در بخش غربى نجد ايران، تقريبا برابر مرزهاى امروزى ايران، تأثير زياد بگذارند و دوام بياورند. علل آن بسيار روشن است و متأسفانه امكان بحث مفصل در آن‏باره را نداريم، فقط مى‏توان گفت، كه بنابر مدارك تاريخى ارتشتارهاى ايرانى كه در بخش غربى و مركزى ايران مالك اراضى بودند، با يونانيها همكارى نمى‏كردند به اين علت كه نيازى به دولت مركزى در اين مناطق نبود نظام قناتها در اينجا امكان مى‏داد كه آنها اراضى‏شان را به استقلال آبيارى و حفظ كنند، ولى در شرق نجد ايران، يعنى در حدود جيحون، هرى‏رود و هيرمند، اين رودخانه‏هاى عظيم، نظام عظيم آبيارى وجود داشت و نظام‏هاى عظيم آبيارى به دولت‏هاى مركزى محتاج بود، و بنابراين در شرق ايران در بلخ، دولت يونانى باختر از سوى ارتشتاران ايرانى، كه مالكان بزرگ بودند، حمايت مى‏شد. بعضى در ايران كوشش مى‏كنند كه اثبات كنند يونانيها در شرق و غرب ايران اصلا نيامده‏اند. اما مدارك باستان‏شناسى و تاريخى فراوانى دال بر آمدن يونانيها با اسكندر به ايران و دوام آنها در شرق ايران در حدود سيصد سال است. نه اينكه در تمام شرق ايران دولت ثابت يونانى سيصد سال سلطنت كند. ولى در بلخ حدود صد و پنجاه سال يونانيها باقى مى‏مانند. سكه‏هايشان، شهرهايشان، و آثار هنرى‏شان در شرق ايران موجود است، و در دره سند و جنوب افغانستان تا حدود ميلاد مسيح يونانيان باقى ماندند. بنابراين، در پى اين تداوم سيصد ساله سياسى و نظامى يونانى در شرق ايران، بايد تلفيقى فرهنگى نيز در شرق ايران ديده شود، و ديده مى‏شود. آثار هنرى كه در شرق تلفيقى فرهنگى نيز در شرق ايران ديده شود، و ديده مى‏شود. آثار هنرى كه در شرق ايران پيدا شده است و آخرين كشفيات مربوط بدان حتى به سال 1977، مى‏رسد، يعنى سال پيش از تحولات و اغتشاشات اخير افغانستان، مجسمه‏هائى كه در نزديكى بلخ از زير خاك درآمده است و الان در موزه كابل است، وجود هنرى تلفيقى، ايرانى يونانى را نشان مى‏دهد. بن‏مايه اصلى مجسمه يونانى است ولى تذهيبش ايرانى است. چون شرق ايران به هند نزديك است حتى آثار فرهنگى هندى را در اين مجسمه‏ها مى‏بينيم. وسط پيشانى مجسمه يونانى خال قرمز دارد كه هندى است. لباسش ايرانى است ولى مجسمه يونانى است. علاوه بر بلخ تلفيق هنر ايرانى، هندى و يونانى را در كارهاى هنرى ساير نقاط شرقى ايران نيز وسيعا مى‏بينيم. مجسمه‏اى بدست آمده است از يكى از خدايان يونانى كه در يونان معمولا سوار بر اسب است ولى در اينجا سوار گاو است. همان خداست ولى در شرق ايران او را سوار گاو مى‏كنند معبد زردشتى سرخ كتل نيز نمونه‏اى ديگر است. اين معبد زردشتى داراى هنر تزئينى ديوارى است كه دقيقا تلفيقى از هنر ايرانى و يونانى است. براى اولين بار در شرق ايران مجسمه‏هاى بودا ساخته مى‏شود.ون در افغانستان بوديسم رشد وسيعى مى‏كند، و دين رسمى شرق ايران بودائى مى‏شود. معابد بودائى بوجود مى‏آيد كه در آنها، زير تأثير هنر مجسمه‏سازى يونانى براى اولين بار براى بودا مجسمه مى‏سازند. مجسمه‏ها كاراكتر يونانى دارد ولى مجسمه از آن بوداى هندى است. بودا از هند به افغانستان مى‏آيد. انديشه مجسمه‏سازى براى بودا از فرهنگ يونانى به محل مى‏رسد. بهر حال مسلم است كه فرهنگ يونانى در شرق ايران تأثيرات جاافتاده فرهنگى مى‏گذارد و اين امر در زمينه هنر تذهيب و مجسمه‏سازى اثبات شده است. بنابراين مى‏توانيم باور كنيم كه در شرق ايران، علاوه بر تلفيق كهنى كه بين فرهنگ قومى پيش از آريائى‏ها و آريائى‏ها بوجود آمده بود، تلفيق فرهنگى جديدى نيز در دوره حكام يونانى بلخ كه حدود سيصد سال به تناوب و در محل‏هاى مختلف در اين منطقه بودند، بين هنر يونانى و بومى جديد ايرانى منطقه بوجود مى‏آيد. ولى اين تلفيق فرهنگى فقط ايرانى، يونانى نيست. از همان حدود سيصد سال پيش از مسيح دين بودائى و اديان ديگر هندى نيز در شرق ايران و افغانستان نفوذ مى‏كنند. مجسمه‏هاى عظيم بودا در باميان دليل سخت روشن اين فرهنگ هندى است كه به باميان آمده است و ما همان كارى را كه با همه اديان انجام داده‏ايم درباره دين بودا هم انجام مى‏دهيم و مذهب ايرانى بودائى در شرق هند و افغانستان و ماوراء النهر بوجود مى‏آيد كه مهايانه نام دارد و بسيارى از ويژگيهاى دينى ايرانى، از جمله وجود بهشت و دوزخ كه در بوديسم وجود ندارد در اين شاخه از دين بوديسم وارد مى‏شود. بودى ساتواها كه نجات‏بخشان اعصار بعد هستند و در دين بودائى وجود ندارد در اين‏جا بوجود مى‏آيد، چون ايرانيها به نجات‏بخش‏ها معتقد بودند، بنابراين، يك بوديسم شاخه ايرانى در شرق ايران بوجود مى‏آيد كه تلفيق عظيم ميان فرهنگ هند و ايران در دره سند، افغانستان و ماوراءالنهر است. بوديسم تمام آسياى ميانه را فرا مى‏گيرد و حتى به خراسان ما راه پيدا مى‏كند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تحقيقى شده است درباره شهرها و روستاهائى در ايران كه نام« بهار» دارند و به اثبات رسيده است كه در شرق نجد ايران تعداد روستاها و شهرهائى كه نام بهار دارند بسيار زياد است و هر چه به مركز و غرب ايران مى‏رسيم نام بهار كمتر و كمتر مى‏شود و اين كاملا با سلطه بوديسم در شرق ايران مربوط است، چون به معابد بودائى« وهارا» مى‏گويند كه در ايران بهار شده است. البته نام بنده ربطى به معابد بودائى ندارد هر چند در اصل خراسانى هستم. به اين ترتيب شرق ايران تجربه‏اى پيدا مى‏كند كه ساير بخش‏هاى ايران ندارند. در شرق نجد ايران نه تنها فرهنگى بومى و آريائى از آغاز هزاره اول به هم مى‏آميزد، بلكه همين فرهنگ آميخته از قرن سوم پيش از مسيح با عنصر تازه يونانى و هندى نيز در مى‏آميزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در حدود صد و سى سال پيش از مسيح اقوام سكائى از شمال مى‏آيند، از ماوراءالنهر و جيحون مى‏گذرند، حكومت يونانى بلخ را برمى‏اندازند و در حدود 120 سال بعد حكومت كوشانها را در شرق بوجود مى‏آورند. حكومت كوشانها داراى لقب سلطنتى خاصى است. يعنى پادشاهانش داراى لقب سلطنتى خاصى هستند. لقب پادشاه كوشانى يك جا چنين است: شاه- شاهنشاه- قيصر- فغفور. شاه لقبى است كه در هند به پادشاهان مى‏دادند. شاهنشاه لقب ايرانى و قيصر لقب رومى است. در اين زمان روم در تجارت اين منطقه سهم عظيمى دارد و فرهنگ كوشانى عناصر رومى را جذب مى‏كند و با عناصر فرهنگى قبلى تلفيق مى‏كند. فغفور لقب پادشاهان چين است. همين لقب دراز و تلفيقى پادشاهان كوشانى خود معرف يك تلفيق جهانى فرهنگى در كوشان است. علت آنكه اين تلفيق خيلى در اين منطقه رشد دارد اين است كه راه ابريشم و راه تجارت قديم جهان متمدن همه از كوشان مى‏گذشته است. از هندوستان از طريق دره سند و رود كابل كالا مى‏آمد و از چين از طريق كاشغر به دره فرغانه و نيز تاجيكستان امروزى. اينها همه سرزمين‏هائى كوشانى است. از روم از طريق درياى خزر و از طريق درياى سرخ و اقيانوس هند كالاى رومى به اين منطقه مى‏آمد و كالاى چينى و هندى را مى‏برد، و ايران هم كه به جاى خود سهم مهم خود را در اين فرهنگ داشت. كوشان سرزمينى است براى جمع آمدن فرهنگهاى مختلف جهان متمدن آن روز: ايرانى، يونانى، رومى، چينى، هندى و فرهنگ خود اين سرزمين يعنى فرهنگ سكائى. به اين ترتيب در سرزمين كوشانى سكاها امكان تلفيق اين فرهنگها و جا افتادن عناصر تلفيقى كهن‏تر بوجود مى‏آيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ولى اگر كوشان نمى‏توانست حكمت پردوامى داشته باشد اگر كوشان نمى‏توانست از يك آرزوى دينى و فرهنگى نسبى برخوردار باشد و اگر تعصبات مذهبى بر كوشان حاكم مى‏شد، احتمال اين تلفيق فرهنگى كم بود. چون انواع تعصب‏ها يا انواع فشارهاى اجتماعى از امكان تلفيق و پرورش فرهنگى آزاد جلوگيرى مى‏كند. در كوشان اين چنين وضعى نيست حدود سيصد سال در اين منطقه جهان آرامشى بوجود مى‏آيد و چون مردمى تاجرپيشه‏اند. با اينكه دين بودائى دين رسمى حكومتى ايشان است به ساير اديان نيز امكاناتى بسيار مى‏دهند تا سوداگرى و راه‏هاى تجارت به هم نخورد، و هيچ تعصبى ناشى از قوميت و دين نسبت به جذب فرهنگهاى بيگانه احساس نمى‏كنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حماسه‏هاى زال و رستم و زال در اين چنين محيط اجتماعى و فرهنگى رشد مى‏كند. بايد ببينيم كه اين روايات رستم و زال كه در اين منطقه فرهنگى در حدود زابل و سيستان و بلخ و هرات امروزى رشد كرده از كجا مايه گرفته و چه تأثيرات فرهنگى تلفيقى را مى‏توانيم در اين سنت‏هاى مربوط به رستم و زال پيدا كنيم. اولا بايد گفت طبق سنتى كه درباره پيشداديان و كيانيان عرض كردم، رستم هم در اصل خدائى هند و ايرانى است كه در حماسه‏هاى سكائى و ايرانى به پهلوانى بزرگ تبديل مى‏شود. زمان روايات موجود درباره زال و رستم متأخر و متعلق به عصر بعد از هخامنشى تا پايان عصر اشكانى است. چون چنان كه گفته شد، نشانى از آنها در اوستا نيست ولى زمان تحول شخصيت« خدا به پهلوان» رستم بايد بسيار كهن و به همان عصر تحول خدا به شاه به پهلوان ايرانى باز گردد. يعنى همان زمان كه جمشيد، ضحاك و فريدون از اساطير به جهان حماسه وارد مى‏شوند، رستم هم در ميان سكايان ايرانى‏تبار از خدائى به پهلوانى مى‏رسد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شخصيت رستم دقيقا شبيه به ايندره با بهرام كهن هند و ايرانى است، كه خداى جنگ است. اين مسئله را من در كتاب اساطير ايران، بيست سال پيش مفصل عرض كردم و بخاطر كمى وقت شما را به آن كتاب رجوع مى‏دهم. مختصر اينكه زايش رستم با زايش ايندره شبيه است. انواع پهلوانيهايش با پهلوانى‏هاى ايندره شبيه است، شخصيتش با او شبيه است. پس رستم قهرمان سكائى كوشانى، خدائى هند و ايرانى است كه در شاخه ايرانى سكائى به صورت يك پهلوان درآمده است. اما داستانها و روايات مربوط به رستم از كجا آمده است. كاراكتر و شخصيت رستم عمده ايندره است. ولى داستانهاى زندگى زال و رستم از كجا آمده است. آيا در فرهنگ منطقه، يعنى از سند تا ماوراء النهر الگوئى كهن از اين روايات در دست است؟ فكر مى‏كنم چنين باشد. مى‏دانيم كه در تاريخ، دره سند مهمترين منطقه فرهنگى هند باستان است. نه تنها وداها، اين قديمترين اثر هند و ايرانى و هند و اروپائى، در دره سند شكل گرفته و تحول يافته است، بلكه اديان بعدى هندى هم بعضى در اين منطقه رشد كرده است بخصوص ويشنوئيسم كه يكى از مكاتب عظيم دينى هند است و مربوط به شخصيت كريشنا مى‏شود كه هنوز هم خداى محبوب هندوهاست. جالب است بدانيم كه در اين منطقه هند حماسه‏سرائى از حدود قرن چهارم و پنجم پيش از مسيح شروع مى‏شود و داستان مهابارات، كه البته متعلق به دره سند نيست و داستان رامايانه، اين حماسه‏هاى عظيم هندى، كمابيش همعصرند با زمانى كه در شرق ايران، در افغانستان امروزى، حماسه‏هاى منعكس در اوستا بوجود مى‏آيد و سپس فرهنگ تلفيقى عظيم ايرانى، هندى و يونانى شكل مى‏گيرد و داستانها و روايات حماسى، از جمله روايات زال و رستم پديد مى‏آيند و اوج مى‏گيرند. و عجيب نيست در واقع عصر حماسه‏سرائى در ايران و هند نزديك به هم است و يكى عمدة در دره سند و ديگرى عمدة در بخش شرقى ايران، در همسايگى هم قرار دارند، اين دوره حماسى در هند، از حدود 450 پ. م يعنى اواسط قرن پنجم تا حدود ميلاد مسيح دوام دارد و در ايران حماسه‏هاى منعكس در اوستا، از عصر زردشت( اشاره به جم) تا پايان عصر يشتها و اساطير زال و رستم از قرن سوم پ. م رشد مى‏كند كه در اواخر آن به دوره ساسانى مى‏رسد. همزمان با شكل گرفتن روايات مربوط به زال و رستم در دره سند افسانه‏هاى كريشنا بوجود مى‏آيد، و ما مى‏دانيم اديانى كه در دره سند بوجود مى‏آيد در محيطى متأثر از تمدن هند و ايرانى رشد مى‏كند. دره سند پيوسته فرهنگى هند و ايرانى دارد و دنباله آن تا افغانستان و ماوراء النهر ادامه يافته است. اما در اين فرهنگ ستدى ما به موضوعات حماسى ويژه‏اى برمى‏خوريم كه شبيه به ماجراهاى زال و رستم است. كريشنا قهرمان افسانه‏ها و حماسه‏ها و دين اين منطقه سند و جنوب افغانستان به هنگام زاده شدن از خانه طرد مى‏شود. بنابراين بن‏مايه بچه طرد شده در اينجا هم وجود دارد، او را به سرزمين دورى طرد مى‏كنند، پس از چندى وقتى او بزرگ مى‏شود به قدرى زيبا است كه عشق و علاقه تمام زنان را به خود جلب مى‏كند. محبوب زنان بودن بن‏مايه دومى است كه در داستانهاى كريشنا هم هست. هيچ پهلوانى با او قادر به روياروئى نيست، او يگانه پهلوان تمام دورانهاست كه با بزرگترين پهلوانهاى عصر مى‏جنگد و آنها را شكست مى‏دهد، نبردهاى متعدد با اقوام و پهلوانهاى ديگر در داستانهاى كريشنا معروف است و پهلوان مغلوب نشدنى بن‏مايه سوم است. از روايات عاشقانه‏اى كه در داستان كريشنا وجود دارد، يكى هم اين است كه شاهزاده خانمى زيبا از دور درباره زيبائيهاى كريشنا چيزهائى مى‏شنود و بدون اينكه او را ديده باشد براى او پيغام عشق مى‏فرستد. و كريشنا اين زن را مى‏دزدد و مى‏برد. از دزدى كريشنا ناراحت نشويد، دزديدن همسر در قديم رسم بوده است. در ايران هم اين اخلاقيات شاهنامه است كه رستم را اخلاقى مى‏كند و در قديم محتملا رفتار زال و رستم هم چنين اخلاقى نبوده است. پس از پهلوانيهاى بسيارى كه كريشنا مى‏كند، سرانجام در يك شكارگاه، بدون اينكه در پى جنگ باشد، به پايش تير مى‏خورد و مى‏ميرد و مرگى در غير ميدان جنگ و اينهم چهارمين بن‏مايه. اگر روايات كريشنا را با روايات زال و رستم بسنجيم، شباهت بن‏مايه‏ها به يكديگر آشكار مى‏شود. اين به اين معنى نيست كه روايات زال و رستم را ما از شخصيت كريشنا قرض كرده‏ايم، بلكه كريشنا و هم زال و رستم به گمان من از مايه‏ها و بن‏مايه‏هاى مشتركى كه در سيصد، چهارصد سال پيش از مسيح در دره سند و افغانستان و ماوراءالنهر مطرح بوده بهره‏مند شده‏اند. اين مايه‏هاى اساطيرى- حماسى متعلق به هند نيست متعلق به ايران هم نيست. متعلق به فرهنگ شرق ايران از دره سند تا ماوراء النهر است، علل طرد زال و طرد كريشنا باهم متفاوت است. ولى يك نكته اساسى مشترك است. زال با موى سپيدش شوم شناخته مى‏شود، در هند هم براى دائى كريشنا پيشگوئى كرده‏اند كه فرزند خواهر تو سلطنت ترا نابود خواهد كرد و او يكى يكى بچه‏هاى خواهرش را مى‏كشد در هر دو روايت شوم بودن فرزند و طرد شدن او يكى است. پهلوانى كردنهاى كريشنا در كودكى كاملا شبيه پهلوانى كردن‏هاى رستم است در كودكى. داستان عشق رودابه به زال و اين كه او دختركان و كنيزكان را به پيش زال مى‏فرستد و او را به نزد خود دعوت مى‏كند كاملا شبيه است با داستان عشق شاهزاده خانم هندى كه عاشق كريشنا مى‏شود و توسط كنيزكان براى او پيغام مى‏فرستد، و عشق رستم و تهمينه، كه تهمينه وارد خوابگاه رستم مى‏شود، كاملا شبيه محبوب زنان قرار گرفتن‏هاى كريشنا است كه آنان خود به سراغ او مى‏آمدند. كريشنا پهلوان بزرگ عصر خويش است. هيچ رقيبى در تمام سرزمين هند ندارد و در همه نبردهاى عظيم شركت مى‏جويد، كريشنا پهلوان عظيم جنگ‏هاى مهابهارات است. كمك‏هاى عظيمى به پهلوانان يكى از دو طرف مى‏كند. اينها كاملا با روايات مربوط به رستم، با پهلوانيهاى او و با جهت‏گيرى‏هاى رستم در جنگ ايران و توران هماهنگ است. مرگ رستم با مرگ كريشنا شباهت دارد. هر دو در شكارگاه كشته مى‏شوند، در غير ميدان جنگ. البته رستم به دست برادرش و كريشنا بدست يك شكارچى كشته مى‏شود. اما اين نكته در بررسى تطبيقى ما مانعى پديد نمى‏آورد، زيرا در علم اساطير و بررسى تطبيقى حماسه‏ها اشتراك مايه‏ها و بن‏مايه‏ها مهم است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به اين ترتيب فكر مى‏كنم اگر بخواهيم زمان شكل گرفتن روايات مربوط به رستم و تعلق آن به عصر كوشانى را باور بداريم، وجود چنين رابطه‏اى مشترك ميان مايه‏ها و بن‏مايه‏هاى روايات پيرامون كريشنا و رستم و زال مى‏تواند يارى مناسبى باشد، و اين وحدت مايه‏ها و بن‏مايه‏ها نشان مى‏دهد كه اين روايات ايزدى- پهلوانى در همان زمان يعنى از حدود سيصد پيش از مسيح تا حدود تولد مسيح روايات حماسى رايج در شرق ايران و غرب هند بوده است.
تا اينجا رابطه فرهنگى هند و ايرانى را در حماسه‏هاى ايرانى ديديم، اينك اجازه مى‏خواهم رابطه فرهنگى پراهميتى را كه ميان حماسه‏هاى ما و روايات يونانى وجود دارد را مطرح كنم و نشان دهم كه چگونه احتمال بسيارى وجود دارد كه بخشى از شاهنامه زير تأثير تلفيق فرهنگى ايرانى، يونانى در شرق ايران بوجود آمده باشد. اما براى توجه دقيق به اين واپسين نكته واقعا خواهش من اين است كه با تعصب به مسائل فرهنگى خودمان نگاه نكنيم و از ديدار نتيجه تلفيق فرهنگى ابا نداشته باشيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
امروز در پى تحقيقى كه درباره تراژدى در جهان انجام گرفته است مسلم شده است كه تراژدى يك ساخت نمايشى يونانى است. آثار تراژيك يونانى را ما دقيقا مى‏شناسيم و امروز مشخص است كه در هيچ كجاى دنيا نظير اين ساخت نمايشى تراژدى را نداريم اين گفته به اين معنا نيست كه ساختهاى ديگر هنرى حقير است و ساخت تراژدى يونانى برجسته‏ترين هنر بشرى است. اين مسئله مطرح است كه در يونان اين ساخت تراژدى وجود دارد و در جاهاى ديگر ساختهاى ديگر روايات و نمايشهاى سوگ‏آور وجود دارد. من خواهم گفت كه در ايران چه ساختهاى سوگ‏آورى وجود دارد. ولى به طرز شگفت‏آورى در شاهنامه شما به سه چهار مضمون همانند با مضمون تراژدى يونانى برمى‏خوريد اينجا ساخت تراژدى يونانى و شكل نمايشى آن وجه شبه نيست، اين مضمون، شخصيتها و تحول يك روايت تراژيك است كه براى ما مطرح است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
داستان سياوش و افراسياب، رفتن سياوش به توران زمين و عشق سياوش و افراسياب به هم و دشمنى گرسيوز در اين ميان و دروغ گفتن به هر يك از دو طرف و دوستى و عشق را به يك كينه تبديل كردن تا آنجائى كه واقعا هر دو بر اثر اين كينه نابود مى‏شوند، يكى از شگفت‏ترين و زيباترين مضمون‏هاى تراژيك است، كه ما در شاهنامه دقيقا مى‏بينيم: افراسياب سرانجام به خاطر قتل سياوش است كه كشته مى‏شود و سياوش هم بخاطر اين كينه‏اى كه در پس دوستى بوجود آمده است كشته مى‏شود. داستان رستم و اسفنديار نيز در نهايت زيبائى مضمون تراژيك دارد. تمام عناصر مضمونى، شخصيتى تراژدى را شما در آن مى‏بينيد رستم به اسفنديار احترام مى‏گذارد و از مهر او تهى نيست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسفنديار به عنوان استاد و معلم و پيش‏كسوت خويش به رستم نگاه مى‏كند و وقتى رستم در سيستان به ديدار اسفنديار مى‏رود، در آغاز هيچ كينه‏اى هم به او ندارد. بعد با چه زيبائى و لطافتى قدم به قدم اين رابطه خوب در پى تفاوت شخصيتها و دستورهاى گشتاسب تبديل به رقابت و كينه مى‏شود و در پايان اين ديدار قرار جنگ فردا را مى‏گذارند. داستان سودابه و سياوش هم قطعا داراى يك مضمون تراژيك زيبا است و با حفظ تمام قوانين، يك مضمون مناسب تراژدى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين سه مضمون تراژيك چطور در شاهنامه بوجود آمده است؟ ما نه قبل از فردوسى و نه قبل از اسلام و نه بعد از فردوسى مضامينى تراژيك با اين مشخصات يونانى نمى‏بينيم. در هند نيز چنين مضامينى تراژيك نيست. در تمام داستان مهابهارات نگاه كنيد، مضمونى تراژيك با اين مشخصات يونانى خاص وجود ندارد. داستان رستم و سهراب هم تا حدى مضمونى تراژيك دارد ولى مشخصات آن با مشخصات روايات تراژيك تطبيق نمى‏كند، كه از بحث ما خارج است. از كجا اين مضمونهاى تراژيك يونانى‏وار به ايران آمده است. داستان سوگ‏آور محبوب ايرانى داستان برخورد دو آدم بد و خوب است، همان مضمون كهن اهورا و اهريمن، همان بد و خوبى كه در تفكر ايرانى پيوسته محرك و باعث تحول داستانها است و مضمون اصلى اساطير و حماسه قرار مى‏گيرد نبردهاى ايران و توران، برخورد افراسياب و پادشاهان ايرانى، دشمنى ضحاك و فريدون، تماما معرف نبرد بد و خوب است. ما مى‏توانيم به عزادارى‏هاى حسينى توجه كنيم كه واقعا براى ما مقدس و محترم است. در اينجا هم ما يك يزيد و شمر لعنتى را در برابر امام شهيدمان قرار مى‏دهيم و در واقع اين اشكى كه از چشم‏هاى ما در عزادارى‏هاى حسينى مى‏ريزد نشان مى‏دهد چگونه در نزد ما اين‏گونه مضمون و شخصيت داستانهاى سوگ‏آور محبوب است. برخورد شخصيتى ديوسيرت و شخصيتى فرشته‏آسا و مرگ انسان شريف بدست عنصر ديو سيرت با همه شقاوت و توحش ممكن. اين ساخت داستانهاى سوگ‏آور ما است. پس آن سه مضمون تراژديك يونانى‏وار از كجا آمده است، كه در آن دو آدم نه الزاما ديوسيرت در برابر هم قرار مى‏گيرند و اين جبر وقايع است كه سرنوشتى شوم براى آنان فراهم مى‏سازد و در اين ميان اغلب شخصيت سومى هم هست كه دوستى‏هاى دو طرف را به كينه تبديل مى‏كند. من فكر مى‏كنم فرهنگ يونانى در شرق ايران نه تنها بر هنرهاى تجسمى و بر ساختارهاى اجتماعى عصر يونانى و كوشانى اثر نگذاشته و بر ادبيات ما و بر داستانهاى حماسى ما نيز اثرى جدى بخشيده است. در اينجا به نمونه‏اى از اين اثربخشى علاوه بر ماجراى مضمون روايات تراژيك در ادبيات حماسى خويش اشاره مى‏كنم و بحث را به پايان مى‏رسانم. در داستان ايلياد شاهكار حماسى يونانى، آگاممنون پادشاهى‏ست خودخواه و چون زن برادرش را اهالى تروى دزديده‏اند ارتش يونانى را جمع مى‏كند و به جنگ تروى مى‏رود. تروى جزء اتحاديه يونانى نيست و سرزمين كوچكى است در همسايگى يونان. بخاطر داريم سيستان سرزمين ايرانى كوچكى است در جوار شاهنشاهى عظيم ايران. شخصيت آگاممنون در كتاب ايلياد دقيقا با شخصيت گشتاسب برابر است. پهلوان يونان اخيلوس است. او پهلوانى است جوان، روئين‏تن، سخت عصبى و سخت خودخواه و سخت معصوم كه درست كاراكتر اسفنديار را به خاطر مى‏آورد. او روئين‏تن است. پهلوان بزرگ مملكت است. سخت خودخواه و عظمت‏طلب است. مى‏خواهد به پادشاهى برسد، و عصبى و تندخو است. اما اصول اخلاقى حاكم بر جامعه از جمله اطاعت پدر، را مى‏پذيرد. رستم در داستانها با هكتور تروائى قابل مقايسه است. هكتور پهلوان تروى است مرد ملايمى است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پهلوان بزرگى است كه گرم و سرد روزگار را چشيده است. دلش نمى‏خواهد چنين جنگى شروع شود ولى بر او تحميل مى‏شود. رستم دقيقا پهلوان سرد و گرم چشيده است متعلق به سرزمين كوچك سيستان است. به نبرد با ايران مجبور مى‏شود. حاضر است بدون اينكه دست و پايش را ببندد برود ولى مى‏گويند بايد دست و پايت را ببندى و بروى پيش شاه و او نمى‏تواند اين را بپذيرد و مجبور به جنگ مى‏شود، زال با پاريس در حد زياد قابل مقايسه است. پاريس جوانى است كه در كودكى طرد شده است جوان شومى است كه گفته‏اند وجود پاريس سبب نابودى تروى مى‏شود. او را يك خرس بزرگ مى‏كند. وقتى بزرگ مى‏شود با خدايان مربوط است، قادر است اقدامات فوق طبيعى انجام بدهد. همسر برادر آگاممنون را دزديده و آورده است باعث جنگ هم او شده است. در مقابل، زال در كودكى شوم شمرده مى‏شود طرد مى‏شود سيمرغ او را بزرگ مى‏كند، و با سيمرغ قادر به اقدامات فوق طبيعى است. همان كمكى كه خدايان به پاريس مى‏كنند و تيرى به او مى‏دهند و تير را راهبرى مى‏كنند به پشت پاى اخيلوس در اينجا سيمرغ مى‏كند، و در واقع تير را مى‏سازد و هدايت مى‏كند به چشم اسفنديار.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسفنديار مى‏گويد: اين تيرى كه تو زدى، اين تيرى است كه سيمرغ زده است ظاهرا درست است، و علتش هم اين است كه تيرى كه رستم مى‏اندازد دو شاخه است و اين تير به طور طبيعى نمى‏تواند پرواز كند. بنابراين اسفنديار دروغ نمى‏گويد بايد اين تير را سيمرغ هدايت كرده باشد. تنها فرق داستان رستم و اسفنديار با داستان جنگهاى تروى ايلياد هومر در اين است كه در آنجا اخيلوس يونانى هكتور تروائى را مى‏كشد و پاريس اخيلوس را در اينجا اين رستم است كه اسفنديار را مى‏كشد. اما كيست كه نداند اين زال و سيمرغند كه اسفنديار را مى‏كشند نه رستم. داستان رستم و اسفنديار مى‏تواند بين سيصد سال پيش از مسيح تا اوائل ميلاد مسيح يعنى در عصر حكومت يونانى بلخ و كوشانيان نوشته شده باشد. اگر چنين باشد و اگر به يارى اين مقايسه روشن وجود يونانى‏ها را در شرق ايران- كه قطعى است و واقعا يك حقيقت تاريخى است- بپذيريم، بايد به اين نتيجه برسيم كه مضمون روايات تراژيك يونانى در شرق ايران هم كهن است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين تلفيقى فرهنگى است. ولى ايرانى كه روحا آن دو پديده متضاد معصوم و نامعصوم( خوب و بد) را دوست دارد، دنبال اين ساخت نمى‏رود مضمون روايات تراژيك يونانى به كمك فرهنگى بلخى به شرق ايران وارد مى‏شود ولى در ذوق ما اثرى جاويد كه ادامه پيدا كند و گسترش يابد، نمى‏گذارد. بنابراين شما در تمام ادبيات پيش و بعد از اسلام ما فقط سه روايات با مضمون تراژيك مى‏بينيد كه اصلى يونانى دارد، ولى فراموش نكنيم كه اين فردوسى است كه با زبان شگفت‏آور خود توانسته است اصالت اين سه روايت را حفظ كند. اين مهم است كه فردوسى با وجود اينكه مبدع و آشنا با مضامين تراژيك يونانى نيست ولى آنقدر هنرمند، داستانسرا و هنرشناس است كه مضمونى را كه مطابق ذوقيات طبيعى‏اش نيست بصورت شگفت‏ترين اثر آدمى و هنرى درمى‏ آورد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اگر ما هزار بيت دقيقى را نه حتى از نظر زبان لغت بلكه فقط از لحاظ هنر داستانسرائى با اين آثار فردوسى مقايسه كنيم و اگر شاهنامه را با گرشاسبنامه اسدى طوسى مقايسه كنيم، آنوقت به قدرت فردوسى پى مى‏بريم از ميان بسيارى از آثار حماسى كه در عصر او موجود بوده است، معدوى را برگزيده با ذوقى شگفت‏آور آنها را گسترش داده و با بهترين و والاترين زبان بيان كرده است، و اثرى را آفريده كه واقعا ما همه با آشنا شدن با شاهنامه با يك فرهنگ دير زيسته چند هزار ساله آشنا مى‏شويم كه به بهترين نحو براى ما به ارث گذاشته شده است. ما همه بايد به حق ياد اين مرد بزرگ را گرامى بداريم و براى روان انوشه او طلب شادى كنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

__________________________


Zorba, the Greek


_______________________________________

No comments: