Thursday, April 1, 2010

R E N D A N .APRIL 2010

___________


Iran-Hakhamaneshıan Gold Cup

ر ن د آ ن

آپریل 2010ه
___


سایه به سایه - بیژن بیجاری
امید و نومیدی منصور خاکسار - مجید نفیسی
برای رسیدن باید از شاخه برید - استیگ داگرمن . رباب محب
تصویر ایده آل فرشته ای در خانه - نگاهی به شعرِ احمد شاملو . منصوره اشرافی

عکسی از اولین شب یادبود بیژن کارگرمقدم - وقتی که از خاکستر سپاری اش بر گشتیم


آب سپاری منصور خاکسار در حضورِ ما - عکس ها از آذر زُهرابی ه
آب سپاری منصور خاکسار در حضورِ ما - عکس ها از آذر زُهرابی ه
یاران و یادگاران سیزده بدر 1993ه
یاران و یادگاران در خانه ی پرتو نوری علا
یاران و یادگاران مجید نفیسی و منصور خاکسار در حال شعرخوانی
پیام تسلیت جمعی از شاعران و نویسندگان و دوستان به مناسبت درگذشت منصور خاكسار


ساعدی، روایت ناتمام - بخش نخست . رضا براهنی
ساعدی، روایت ناتمام - بخش دوم . رضا براهنی

تاوان دگر اندیشی؛ - روایت قتل احمد میرعلائی . شهرام رفیع زاده

چیزی خوب و کوچک - ریموند کاروِر . با فارسی خسرو دوامی

دلشاد عبدالله با فارسی بابک صحرا نورد
آروسانه یِ پابلو نرودا با فارسی فرامرز سلیمانی
چزاره پاوزه با فارسی یاشار احد صارمی
سافو و شعر زنانه در 2600 سال پيش . پیرایه یغمایی

رودخانه ی تِمبی - داستان کوتاه . خسرو دوامی

__

Mansour's Memorial at the Sea, Saturday, April 17th, 9:30 a.m

Mansour's Photo Presentation (The slide show) By Farzad Hemati and Pouya Ghobadpour
Music by Givan Gasparian, Voice reading Mansour's "kalaam-e akhar": Nasim Khaksar.
__
Canto XIII,Dante Alighieri



موسپو

پُشت مُشتای اینجا





___

Mansour Khaksar

_____________



Jan Mankes
___________

منصور خاکسار
از سحر خیزان


زمستان 2010




بخش اول :

باز باید سرنوشت، از سرنوشت




او را گرفتم
Happy Birthday
بین دهانه ی بند
و دهانی که از بیگانگی
زبان شفافی آفریده است
سر را به شب می زنم
از پشت نور می شکند
با لخِ تاریکی از خون
بر نام و نقطه ای که

چون پرده ی عفافی دریده است


Hey , fuck you man !
You are not different,
We are the same


و تو با تو
هر در و دیواری بداند

با مچ پیچ تو می چرخد
و سه رقم از آن را
بلند
شبیه بلند گوی بند می خواند


Be careful man !
Here no lie,
No game!


چه خُره ی مشکوکی
انگار از یک دهان و
پنج بار
این صدا را شنیده ام

شاید از " دیک "
یا " جان "
و یا " ادگار "
با پنج تحکم هر بار
بی آنکه تا هنوز بدانم
اینجا با چه ریسمانی
آویزانم !

*

مانوئل می گوید : دوشنبه است !
زیر هشتی
باز تشنج
و حتما برای دردسر
همه آماده اند
منظورش چیست؟
خرده بند من ،
سلول کوچکی ست
که جایم را
به اجبار و از دیشب
نشانم داده اند

تختی از سمت چپ
کنار در و بی نردبان
از ردیف دوم
با ملحفه ای کثیف
که آنرا از چروک مرتب کرده ام
ساعتی از روز گذشته است
بر آرنجم افتاده ام ،
با دهانی تلخ
شبِ بی خوابی داشتم
و تب کرده ام
اما
این کاسه ی سیاه مستراح راهرو
بیشتر آزارم می دهد

حتی از " جیمز"
این تندیس رعب
که سر بر نمی گرداند
و با هر بهانه
پیله ی چشمش را گشاد می کند
و هشدارم می دهد


*

قلاب دستم را گشوده اند
اما شبحِ ترسناکِ " بند"
و فرمانی که می دهد
دست بندم را دو چندان کرده است.
شبکه ای مخوف،
از قدرت
و فرمان روایانی که
می روند و می آیند
و هر بار کمین می کنند
تا چیزی بیابند

ترس از مخاطب
و اخطار بلند گوی ترس
و سلطه ی سوء ظنِ غالب،
پابندِ توست
چون حلقه ای که
زندان را
قانون
و قانون را
زندان کرده است.

*

" جان" که با بینی گرفته
دایم نفیر می زد
و تا صدایی می شنید
دسته ی بیل ش را حواله می داد
می گفت :
اگر دستم می رسید
لجنی می ساختم
عفن
تا قانون را از قاف تا نون
سیاه تر نشان دهد،
با کلیشه ای به طول و عرض جغرافیای جهان!
و دستش را به قطر نقشه ای
که خود بر دیوار کشیده بود
می گشود.


و بعد
با چشمی که چون ذغالی افروخته می نمود
از مسیح می خواست
تا کشف او را
حتی گندیده تر
در هر بزرگ راه
و در هر کوه و کمر نشان دهد

*

شبِ داروست
و من ،
بی سخن
از داد و ستدِ شبانه بر می گردم
با " وولف"
که پای چپش شکسته است
و می گوید
شکستگی اش از زانوست

پاخورده ای که
چون من ، لنگ می زند
و ماموری گاه هلش می دهد
که تا به صف برسد،
گام به گام
با شلیکی از دشنام
روبروست

*

می نویسم " شحنه"
و با شتاب خط می زنم
که شحنه مترسکی بیش نیست
شحنه شلاقی از چارسوق هاست
و چون امیر الدنگش
مامور ساده ای ست

شحنه شلوار لی و نیم تنه ای چرمی نمی پوشد
پوتین اش را
موقع لگد زدن
برق نمی اندازد
تپانچه اش را به رخ نمی کشد
و از اتاق فرمان افاده نمی فروشد

شحنه
نمی داند روان شناسی چیست
و تو را در کادر نمی گذارد
تا دقایق ذهنی ات را ضبط کند

شحنه،
بازجوی روزانه ی تو نیست

بخش دوم :

دایره بنمای بر انگشت دست

فانوس اش را که رو به من گرفت
و با همراهش
در گوشم هوار کشید

بیرون روشن بود
جا به جا نگاهم برید
روی دو دستِ آخته
که تهدیدم می کرد
و چار چشم
که زل زده سراپایم را می کاوید
دیوار زشتی گرداگردم سر بر آورده بود
که خود را
در هر یورشی مجاز می انگاشت
و مرا به واکنش وا می داشت

کف ماشین که افتادم
بر آخرین لبخندِ روز
در آینه فربانی
سلام دادم

ساعت از 6 گذشته بود
با دانگ و دونگی از مرداد
و عصر
در پرتو تاریکی
بوی تابستان می داد.

*

راهروی " بند " سکوت نمی شناسد
میان صدها مرده
که به اجبار زنده اند
سکوت ، زنگ خطر است
وقتی تو کاره ای نیستی

جز جامه ای راه راه
کنج اتاقی تاریک
و روزت ، از شب خالی تر است
هیاهو،
گریزی ست از سرِ پوچی ست
و کسی که بیشتر می غرد
خود می داند
آنچه منتظر است
و او را به نام شب و روز در می خواند
کابوسی بیش نیست

*

گفت : کوتاه نمی آمدم
هر چه گفت
که به اعتبار نوارش
می خواست طوطی وار تکرار شود
یعنی که
هر چه کرده ای ، هیچ!
و این تولد نو را
که شمع هایش را چیده است،
بپذیری

یعنی
آن حضور که
ده ها سال بر تو گواهی می داد
آنک
و به اقراری انکار شود.

*

تا خوابم نَبَرد
و تسلیم تهدیدش نشوم،
آرنجم را ، تمام وقت
زیر چانه ستون می کردم

گفته بودندم:
نخواب!
تا آخر نخواب!
هرگز نخواب!
مهم نیست
چنگ و دندانشان درازتر شود
بگذار بازی کنند و
چشم تو باز تر شود
شاید شنید
دهان به دهان
خشم خفه ام را چگونه فرو می بردم
و پلک های مرطوب و خسته ام را
که به هم می فشردم
اما اصرارم را در بیدار ماندن
در نمی یافت
و پیام نگاهم را
که شرارتِ درونی او را
می شکافت.

*


کتابِ دستورش را بر می داشت
و از فهرست
خطی نشان می کرد
و تو را
در دایره ی کوچکی می گذاشت
چه دقایقی بر تو می گذشت
آه ... چه دقایقی !
که برای بیانش کلامی نمی جویی
تا دستور- خوانِ قانون
به نشانه ی ِ :
بیرون!
انگشت اخطارش را
تکان می داد

می رفتی
و حتی اگر صد بار
شیشه ی عینکت را پاک می کردی
باز در نمی یافتی
که تو که ای .
حتما
خرده خطی
یا دایره ی کوچکی می باید بوده باشی
که فهرست دستورش نشان می داد

*

از اتاقِ فرمان
اخطار می دهد
عبور از دو خطِ توقف و احتیاط
ممنوع!
اما
از پس و پیشِ صف که می روی
هیچ فرقی نمی کند

گاه
پا از خطِ سفید بیرون می ماند
چه خبطی !
که " بند"
گرفتار حادثه های احتمالی شده است
و تو در بزنگاهی بلاتکلیف
از جنون سر گردانی
بین خطا و دستور
و تاخت و تازی که
به شبیخون می ماند

دیده ای
پشت میله ای
که خطوط راهروش تمام شدنی نیست
و کلاف زنجیری شده ای
که باز و بسته شدن اش
به متونِ مقدسِ قانون می ماند

*

دوستی را به یاد دارم
که به هنگام ترس ،
بر کاپیتال مارکس می رید
و مرا عصبانی می کرد

امروز من
به جهان " قانون"
و قید و بند " نگهبانش"
چنین حالی دارم

کجاست،
دوستی که سرنخ را گم کرده بود
و با دانش از هراسش
می گویم:

او " همین" را می خواست.

*

بخش سوم :



به قدر روزنه افتد به خانه ، نور




این قفل
چقدر چشم ترا می فرساید
بی آنکه دیگر،
کلید
و یا گفت و شنید
دلشوره ی بیداری ات شود
زمان
در تو معلق است
منتظر روز نیستی
یا منتظر شب

این دایره دیگر
نه سیاه می شود
نه سفید
چون بوی مدفوعی که
سلول ات را پُر کرده است


تنها
صدای پاها را که می گذرند
از راهرو می شمری
بین دو هنگام از چاشت
با سایه ی ماندگارِ کابوسی
که از شش سو
پا بر جانِ تو می گذاشت

*

زمانِ خسته
پر. بالم را شکسته است
اما هنوز نپذیرفته ام،
کجایم!
روی تخت نشسته ام
و از ورای میله
بیرون را می پایم
" دیک"
آنسوتر چرت می زند
و " ادگار"
با عکس های بریده اش از روزنامه ها
در گفتگوست


از اتاق فرمان
سایه ای پیداست
و " مانویل"
چشمش به اوست
تا از زر ورقش
آینه ای بسازد.

بند روشن است
و " ماریو"
که سر به هواست
و پشتش به من است
رو به در سنگر گرفته است
بند،
میدان گلادیاتورهاست
تا که ببَرد
و که ببازد.

کتاب به دست
می روند
روبه درگاهی از تسلیم
و صحنِ خطبه را پر می کنند
چه لحنِ غرایی دارد
این کشیش
که زخمِ مهلکِ این انبوه نابردبار را
به مرهمی ناپایدار
در جانشان می پرورد
تا عشق را
که در سطورِ کتابتِ عیساست
بپذیرند
و از دمِ صبح
تا پیش از آنکه روز
با ختم خطبه تاریک شود،
پنجه در پنجه ی مسیح بگذارند
و با نام او
سر بر گیرند

چه موج تسکینی
با زخم گلوگاهشان در می آمیزد
که در تمام راهرو
به هنگام بازگشت
از درونِ صدای خاموششان بر می خیزد.

*
در راهرو ریخته اند
چون موریانه
و دست و دهانی خونین را دوره کرده اند


خشم ترس آوری که
در این جنون آباد
شبانه روز پرسه می زند
و جز هیاهو در نمی یابی،
چرا
چی شد
و چه افتاد.

از دور می بینی
" کیم" و " جویس"
روی تیغه ی فریاد
برخاسته اند
با حافظه ی ویران در خشونت
آنهم با گشت آتشی که
در جنون نگهبان باید پایان یابد
و تو
وا می مانی،
آنها از جان هم چه می خواسته اند.

" جان"
که با در و دیوار ور می رود
و از زیر چانه
در خنده است
با بینی گرفته اش نفیر می زند:


Hey man,
Take it easy!



به چرایش در نپیچ!

این دستگاه
به همین لجن زنده است!

*
نه!

این چراغ
خرده ریزی از خورشید نیست
و هیچ خروسی بر بام آن

نمی خواند
بیتابی مکن!
که تخت نشیمن ات
بیش از آن پلاسیده است
که به صُفه ی بلندی شبیه شود
و ترا به خنکای نسیمی
دعوت کند
این سقف
حتی رسوبِ شب نیست
ملافه ی چروکیده ای ست
که بر روی توست
کفنی ست که
همیشه سفید می ماند


*
به شکل بازی خورده ای
از آخرین چنگ شان رهیده ای
و هر سایه روشنی
برایت اندوهبار شده است
دری دیگر می جستی
اما دره ی مهیبی ست
این داوری،
وقتی که کمترین چرایت بی اثر است
و حق پرسش
از تو
فروگذار شده است

پرخاشی از شرارت
و اصراری در بدگمانی
آزارت می دهد
انگار
بر کناره ی جهانی تاریک، سرگردانی
بی تکیه گاه
و در بیغوله ای سیاه ، زندانی
بین دو تیغه که محکم فشارت می دهد
می گویی :
نه...!

و در زخمی

تا به هنگامِ مرگ
تا شدنی
در بلندایِ خشمی خاموش
می شکنی .


*

می گوید:
سرزمین بی مهر
بیگانه – خانه است
که بود و باش زیست
در عاشقی ست!
می گویم:
پس جایی برای نفرت نیست

می گوید:
بین خوب و بد
شاید جایی باشد،
اما من
به دستی که برگ های درختان را می تکاند
تا شاخه ای مصون بماند
می گویم:
به ریشه می اندیشم!
وقتی که با طناب سفید و سیاه
کفنم را پوشیدم
و بر هر دستوری شوریدم
تو بگو
از پشت شیشه
می اندیشم
از زبان " بند"
با نفیر " جان " که
در من پر می کشد
آوازی از همیشه روشن تر
چون گردنبندِ زرین دخترم
و چشم های زیبایش که
می درخشد
و می بینم برای دیدارم
پشت هر شیشه
سر می کشد.

بخش چهارم :

که جهان سایه ی ابری ست و شب آبستن


قلم و کاغذی یافته ام
و دو انگشتی بهم زده ام که
مرا بر می انگیزد
کفِ دستی که باز خالی نیست
حتا اگر بوی عفنی
تجزیه ات کند
چون پیکری که بر طناب آویخته اند
و بی صدا گریخته اند
اما باید پلکی باشد
که از خوابِ فراموشی بر خیزد
آنهم در هراسناک ترین
تدارکِ تدفینِ تو
و باریکه ی خونی که
از پشت عینکت
فرو می ریزد

بگذار
این دو پاره برگ
سکوت ها را بر آشوبد
و پرده ی تقدیسی
دریده شود
حتا اگر از دهانِ مرده
و با واژه های مرگ

تا بندی از نگاه تو
نگریزد.

*

سیگاری در کار نیست،
اما " جان"
با سرفه می گوید:
اگر اسبم نباخته بود!
و در پی دودی
سرش را بر می گرداند
و خاکستری می تکاند و
می خندد
و بعد با ناخشنودی
صفحه را می بندد

" جان" به شیوه ی بازی وارد نیست
اما شعبده باز خوبی ست
وقتی می بازد
چنان به مهره ی دلخواهش می پردازد
و حادثه
پشت حادثه می سازد
که بین آن همه راست و ریست
نمی دانی برنده کیست

تندیسی سیاه
با حافظه ی رشک انگیز
و پوستی پر از نقش و خیال
که خود می گوید
23 سال است حسابش را رسیده اند
یعنی از 32 سال
و دشنامی زیر دندانش می جوشد
" جان " عقابی زیباست
که بال و پَرَش را بریده اند


*

از نور و لکه های نقره ای اش بیزارم
برق شان
چشمم را می زند
و گاه کورم می کند
از همان روز ورودم به بند
و دیدارم
به کسی که روپوش سفیدی دارد، می گویم
و ناباورم که گوش می کند
ماموری که
عادت دارد
مدام پشت گردنش را بخارد
و بعدها دریافته ای
هرچه گفته ای ،
فراموش می کند

*

جایم را
با هم – بندِ پایین عوض کرده ام
نورش کمتر است
قلم و کاغذم را دیده اند
و هوایم را دارند،
که می نویسم
و تا دیرو وقت
سرم توی دفتر است

" مانویل" می گوید:
هی !
بنویس ،


I want to go home


من هم!
" ادگار" می گوید
و " جمیز"

اما " جان" بر این باور است :
این حرف ها چرت است
تا وقتی گوش قانون کر است.

*

روز دیدارهاست
" جان "
شماره ام را از اتاق فرمان شنیده است
حضورِ دیداری
همانندمان کرده است
و چه هیجانی در ماست
از خطوط فرمان
در می گذریم
سراپا گوش
با دست نوشته ای که
در پروازمان پوشیده است

پابه پاشان می دوم
از موجی که
بر می کشدم
و بغضم را گشوده است

حس می کنم
دورترین نقطه را می بینم
با چشمی که
هرگز تا بدین حد
باز نبوده است

نه خطوط راه اذیتم می کند
نه کلاف فرمانی که
مرا به اختیار ربوده است

این بار
این هشدار آخر نبود که
متوقفم می کرد،
سایه ی آنسوی آینه ها بود!

کدام یک
نخست مرا به روزن دیدارشان سپرد
که با ستاره می شمردمشان
پیش از آنکه شب
از میانه برخیزد

انگار
بال پری از خورشید
در راهرو تابید
و مرا با خود برد


گریستم!
باید گریسته باشم،
وقتی نگاهم
از پشت شیشه ها
با نگاه شان گره خورد

*

کاغذهایم را پس و پیش کرده اند
به قرینه می گویم،
شاید عکسی هم برداشته اند

شب- بیداری هایم
اتاق فرمان را برانگیخته است
از بهانه ای که می تراشد
می گویم
و شماری پرسش
که بر دهان " بندی" ها گذاشته اند

اما " جان " که بی اعتناست
و به پاچه ی شلوارش آویخته است
تا بشاشد،
چنان به نقشه ی دیواری اش اشاره می کند
که گویی دیوارهای " بند"
فرو ریخته است

*

محوطه ی دیدم
محدود است
در قیاس با تخت و در
و شتاب پاهایی که
در فاصله می پایم
اما سرشار از تماشایم
آنهم در مقیاس غرور انگیزی
از هر صدا
و نردبانِ بزرگی که بر دوش دارد
صدایی که
از چفتِ هر در عبور می کند
بی آنکه به توقفی گردن نهد
و کاسه اش را
بی هراس
زیر نیم کاسه ی هر دستوری می گذارد
صدایی به وسعت آزادی
و سکوت هایم

شهابی که
در ترکشِ شب پنهان شده است

پا از کدام ریشه
سفت کرده ای
که در تماشایت
از هر سکوت می رویَم
و بر دریچه ی هر صدا
پلک می گشایم.

*







تا طبقه ی پنجم پر شده است
باز آورده اند
بی آنکه کسی را رها کنند
و باید
عده ای را
جا به جا کنند

صبحی منفجر
از فضایی عبوس و نگران
در قابی از پَرش پلک و
هرمِ بینی و
لرزشِ فک
با غریزه ی دلبستگی به جا،
حتی در زندان

" جان " می گوید:
بازی ست!
هر بار " بند"
به نظمی خو کرده است
آنرا بهم زده اند
این قانونِ زندان است!
سکوتِ اتاق فرمان
مشکوک نیست ؟

*

خیال به خیال
با هر پرنده
پر می زنی
در آب و سایه ی سبزی که
می جوید

گره دشواری ست
آزادی
هنگام که خانه
از امنیتِ حضور تو
می گوید

*

از نام اش می پرسد
می گویم:
" غزلی با سرزمین شاعر"

ابرو در هم می کشد
از تو بعید است
بنویس : از اِوین!
و قزل می گوید :
درست اش پیشنهاد سعید است

" جان"
تمام شب مراقب است که
می نویسم
و زیر تشک پنهان می کنم
کنجکاوی هم می کند
و برخی شعرها برایش جالب است
اما از نام شان عصبی ست
می گوید
تا " قانون زدگی" هست
" از سحر خیزان"
چیست؟

بگو
تکه پاره ای از هر صدا
از حنجره ای که
همواره بر لبه ی تیغ بوده است
و نمی داند
کدام گره را
گشوده است.

*

بسیار
و پراکنده ایم
بی پی- جُستی درست
از آزادی

چون باغی بر آمده از آبگینه ی نخست
که در پرتوِ آفتاب خوردگی
سیرابیم
بی آنکه
از روبرومان چراغی برگیرند
یا چراغی بر گیریم
و از فصولِ توفانی بدانیم
و رازِ ماندگاری دستورها را
دریابیم.

شب از بند می خزد

با سایه هایی که
همواره گرداگردم روشن است
مهم نیست

رُزاست
کارل است
بابک است
ارانی ست
شهاب است
سعید است
خیابانی ست
نداست
ترانه ست
یا جیمز و جان
و از چه قرن
و از کدام گوشه دنیاست
وقتی هنوز نامشان
پاییزِ زمانه ی من است

*

پچ پچه از رفتن است
پنجره ی راهرو
گوش تا گوش گشوده است
و چشمِ بند
چار میخِ من است
پُرسه ام از چند و چون پچ پچه ها
باز می ماند

همراه رخت،
دست نوشته هایم را
برده اند
"جان " می گوید:
پاره سنگ دیگری زده اند
اما دهانِ باد را که نبسته اند،
وقتی زنجره
با بال هایش می خواند!

*

ابری در تو باریده است
از کابوسی انبوه
از سایه
بر شانه ای خُرد
با پارویی کوتاه
در انتهای راه
بین پنجره ای باران خورده
و پچ پچه ای که در راهرو پیچیده
است

با صبح
از در و دارِ "بند"
بر گذشته ای
تا از " سحر خیزان"
کلیدی بسازد
و تلخ و شیرین یارانت با توست
که پا بر کدام پل می نهی
و عبور تو
بر کدام گونه
گل می اندازد


می گویی :
کدام بیرون!
هنگام که
بر تارکِ انکار
و تیغه ی قانون
معلقی !

و پا به پیمان
نقبی زده ای در چشمانِ " جان"
و دل سپردگی اش
به جشنی با هم
چه درنگِ دیرپایی در توست
تا سر بگذاری
به نسیم زلال سه گیسو
آنسو
پی به پیِ روزانی پر پیچ و خم
اما
" سحرگاهان
سفر با دیده ی تر می کند

شبنم ".





___

1mc:

Prelude in Gb major, Op. 16 No. 3 by Alexander Scriabin



__

MUSPO

______________




______________

ه"کوزه‌گر"، قطعه‌ای زيبا از گروه کامکارها
قسمت یک ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه قسمت دو



_______

Behind the Seen

_______________


The tomb room of Rumi (Konya, Turkey)
________________

اینجا پُشت مُشت های رندان



Another April Fool is the great Russian composer and pianist, Sergei Rachmaninoff (April 1, 1873 - 1943)…

Rachmaninoff was a superb composer for his instrument, the piano and his concerti are known as monstrously difficult but vast works full of “big, fat chords.”

Photo of Sergei, 1922 - after his resettlement in the US…



Sergei Rachmaninoff: Piano concerto no. 2 in C minor, op. 18, I. Moderato, Vladimir Ashkenazy, pianist, André Previn & London Symphony Orchestra (1972).

(via perfectible)






Huge hands of Russian piano virtuoso Sergei Rachmaninoff, 69, w. his wedding ring on right hand in accordance w. Russian convention, at his New York, apartment, 1943

Photographer: Eric Schaal, LIFE


___


Milan Kundera, the famous Czech dissident writer who is best known for his novel The Unbearable Lightness of Being, was born April 1, 1929…

Kundera has lived in exile in France for many years. He is an important figure in European intellectual life, thanks not least to his ability to spot and critique the tragic, yet often grotesquely humorous sides to totalitarianism…

A publicity shot of Kundera from Faber Books…



___



Samuel R. Delany (b. April 1, 1942) is a great science-fiction, fantasy and erotica writer. He is also one of the sharpest critics and essayists around, operating in the cross-field of cultural and literary studies, with a special contribution in Queer studies and theory.

“Samuel Delany was born and grew up in New York City’s Harlem. The Lambda Book Report chose Delany as one of the hundred men and women who have most changed our concept of gayness in the last century. A novelist and critic, he is a recipient of the William Whitehead Memorial Award for a lifetime’s contribution to lesbian and gay literature. Delany’s books include Atlantis: Three Tales (Wesleyan University Press), Dhalgren (Vintage Books), as well as the best-selling Times Square Red, Times Square Blue (New York University Press).” (Source)




__






Toshirō Mifune, the great Japanese actor who played the lone swordsman in a number of Kurosawa films (and in a host of other lesser Samurai epics), was born April 1, 1920 (d. 1997).

You might not recognize Mifune out of Samurai costume, but here he is…


__


April 4, 1928 is the birthday of autobiographer, poet and activist Maya Angelou…

Alone by Maya Angelou

Lying, thinking
Last night
How to find my soul a home
Where water is not thirsty
And bread loaf is not stone
I came up with one thing
And I don’t believe I’m wrong
That nobody,
But nobody
Can make it out here alone.

Alone, all alone
Nobody, but nobody
Can make it out here alone.

There are some millionaires
With money they can’t use
Their wives run round like banshees
Their children sing the blues
They’ve got expensive doctors
To cure their hearts of stone.
But nobody
No, nobody
Can make it out here alone.

Alone, all alone
Nobody, but nobody
Can make it out here alone.

Now if you listen closely
I’ll tell you what I know
Storm clouds are gathering
The wind is gonna blow
The race of man is suffering
And I can hear the moan,
‘Cause nobody,
But nobody
Can make it out here alone.

Alone, all alone
Nobody, but nobody
Can make it out here alone.

(Photo of Angelou, 1994 by Dave Allocca, LIFE)



___



French writer and film director, Marguerite Duras, April 4, 1914 - 1996…

Duras was the author of a number of autobiographical fictions, including the celerbrated volume, The Lover (a story from colonial days in Vietnam about a very young French girl and her affair with an older Chinese businessman), which won her the Prix Goncourt in 1984 and became a succesful film…

“Men like women who write. Even though they don’t say so. A writer is a foreign country.” — M.D.



___


A fine day for the thinking man’s movie director as April 4 is also the birthday of dissident Russian film maker Andrei Tarkovsky (1932 - 1986). Although he only directed 7 feature films in his career which was cut short by cancer, at least three of them are masterpieces: Andrei Rublev in 1966, Solaris in 1972, and Stalker in 1979. If you like your film stark, brutal and occasionally cryptic - go Tarkovsky.

___


Martin Luther King, Jr. - dead since April 4, 1968, but never forgotten…

He freed a lot of people.

Photo - Grey Villet, 1955 (LIFE)

_____________





Gone 13 years today: Allen Ginsberg, American poet - d. April 5, 1997, age 70…

(Photo by Lee Balterman, Chicago 1968 - LIFE)



_____________



Charles Baudelaire by Nadar

Charles Baudelaire - poète maudit - April 9, 1821 - 1867…

The Fountain of Blood

A fountain’s pulsing sobs—like this my blood
Measures its flowing, so it sometimes seems.
I hear a gentle murmur as it streams;
Where the wound lies I’ve never understood.

Like water meadows, boulevards are flooded.
Cobblestones, crisscrossed by scarlet rills,
Are islands; creatures come and drink their fill.
Nothing in nature now remains unblooded.

I used to hope that wine could bring me ease,
Could lull asleep my deeply gnawing mind.
I was a fool: the senses clear with wine.

I looked to Love to cure my old disease.
Love led me to a thicket of IVs
Where bristling needles thirsted for each vein.

(Translated by Rachel Hadas)








Title page of Baudelaire’s Fleurs du Mal, 1900 ed.

The Sick Muse

My poor muse, alas!, what’s wrong with you this morning?
Your hollow eyes are peopled with nocturnal visions,
And I see madness and horror, cold and taciturn,
Reflected, one after the other, upon your face.

Did the green succubus and the pink goblin
Pour out for you fear and love from their urns?
Did nightmare, with a despotic and obstinate fist,
Drown you in the depths of a fabulous Minturnes?

I would that your breast, exhaling an odor of health,
Be frequented always by forceful thoughts,
And that your Christian blood flow in rhythmic streams,

Like the numerous sounds of antique syllables,
Ruled over, in turn, by Phoebus, father of songs,
And the great Pan, lord of the harvest.

(Trans. by Cat Nilan)




____________



مارک اِسترَند
________________

Former poet laureate of the USA, Canadian-born Mark Strand, b. April, 11, 1934…

The Coming of Light by Mark Strand

Even this late it happens:
the coming of love, the coming of light.
You wake and the candles are lit as if by themselves,
stars gather, dreams pour into your pillows,
sending up warm bouquets of air.
Even this late the bones of the body shine
and tomorrow’s dust flares into breath.
(this post was reblogged from lumpy-pudding)
___

Kurt Vonnegut, Jr. (d. April 11, 2007) - we miss you, but so it goes…

____


Samuel Beckett (Directing Waiting for Godot, Riverside Studios, London) — John Minihan, 1984
_

Today is Samuel Beckett’s birthday. He was born April 13, 1906.

“Ever tried. Ever failed. No matter. Try Again. Fail again. Fail better.”
— Samuel Beckett

__________




birthday of extremely influential and eccentric French psychoanalyst, Jacques Lacan (April 13, 1901 - 1981)…

Check out the thinking pose of young M. Lacan (sitting)…



______________



Today is the birthday of Mr. Renaissance Man - scientist, mathematician, engineer, inventor, anatomist, painter, sculptor, architect, botanist, musician and writer - Leonardo da Vinci (April 15, 1452 - 1519)

Above: Detail of an angel from The Virgin of the Rocks, 1483-1486 - Oil on canvas (The Louvre)



__



The literary bookends of Book Day are Shakespeare and Cervantes - one was born April 23, the other died on that day…

William Shakespeare was baptized on April 26, 1564, but the birthday is traditionally celebrated today, on St George’s Day, April 23… Actually, today is also the day of Shakespeare’s death, April 23, 1616 - but note that this date is according to the Julian calendar, which was replaced by the Gregorian calendar in most of Europe in 1582. Therefore Shakespeare and Cervantes did not in actuality die on the same day in 1616, but 10 days apart!

On matters of birth the Bard did not have much to say - but on death, oh death:

“Cowards die many times before their deaths,
The valiant never taste of death but once.”
— Julius Caesar (II, ii, 32-37)

Above: A painting called the Ashbourne portrait which was (mis)identified as a portrayal of Shakespeare in 1847, and which currently hangs in the Folger Shakespeare Library…





Miguel de Cervantes (October 9, 1547 – April 23, 1616), Spanish novelist, poet, and playwright. His magnum opus, Don Quixote, considered the first modern novel by many, is a classic of Western literature…

What say you, Don Miguel, of Death? - “Well, there’s a remedy for all things but death, which will be sure to lay us flat one time or other.”

And of Book Day? - “From reading too much, and sleeping too little, his brain dried up on him and he lost his judgment.”

More, Don Miguel? - “A closed mouth catches no flies.”

_______

Sheida Mohammadi

________________


Phil Underdown- Flamingo Diorama, 1991 - from Making Nature
_______________________

شیدا محمدی


به منصور خاکسار
که همیشه درگوشه های مهربانی، پنهان است.ه


زیر بوته های شب مُر مُر گربه ها و قطره قطره ماه
هوا دیوانه و زار
آب با درخت هایش گریه می کند
کلمه ها رفتنت را فهمیده اند
من از خودم می افتم به دره ی تاریکی
مرگ
نقطه ای بر زبان تو

- خداحافظ آتشِ قشنگ.ه

__

musicophilia:

Symphony No. 3 In F, Op. 90: IV. Allegro - un Poco Sostenuto

Johannes Brahms

Berliner Philharmoniker & Sir Simon Rattle


_______________

Jahangir Sedaghatfar

_______________


Simurgh on the portal of Nadir Divan-Beghi Madrasah, Bukhara, Uzbekistan
_______________

جهانگیر صداقت فر

در معبر زمان

من همان جا ایستاده‌ام اکنون
که به ناچار
ه ه ه ه ه تو خود نیز
ه ه ه ه ه ه ه ه بر آن نطع
درنگی ت ناگزیر خواهد آمد.ه

به ناگاه نیست،
ه
ه ه ه ه ه هر آینه،ه
ه ه ه ه ه ه ه این تامل
اگر آگاهانه این جا ایستاده باشی‌
و به مفهوم راستین زیستن
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه به راستی‌
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه دل داده باشی‌.ه




هریس رنچ - ۲۹ اکتبر ۲۰۰۵


__________

oldhollywood:

Leonard Bernstein - Symphonic Dances from West Side Story (performed by the New York Philharmonic)

The musical West Side Story was composed principally in the late 50s but in early 1961, Bernstein assembled portions of its score into the Symphonic Dances, overseeing the orchestration for this version as it was carried out by Sid Ramin & Irwin Kostal.


___________________

Zibahu Karbassi

_________________



زیبا کرباسی
____________________


سد ٪ صد عریان

این اوورکت
.....شال.....چکمه
این پلیور ضخیم
.....شلوارت
این کلاه
.....دستکش.....جوراب
این کمربند چرمی
لباس زیر اعلایت
این این و آن
.....این و آن.....این و آنت
این لحاف دولتی ات از پر قو
این سقف و اجاق
شومینه گرمت
از بیت المال
همه‌ی دارلمجانین
همه‌ی مجنون منم
این بید سرگران سرگردان
با اینهمه رگ‌لرزه
استخوان‌لرزه
اورَه دُلی گان ..... قان
.....قان.....غان
زیر پنجاه درصد تگرگ
پنجاه و سه درصد توفان
سنگین‌تر از این
سبک‌تر از آن
خود خود خود مرگم
چشم در چشم تو
سینه به سینه
سد ٪ صد عریان

__




Edward Elgar - Enigma Variations, Op. 36, Variation IX (Adagio) “Nimrod”

_______

Ahmad Miralai

_________________



شهرام رفیع زاده
___________

تاوان دگر اندیشی؛روایت قتل احمد میرعلائی



تاوان دگرانديشی را ۵ سال پيش نوشته ام، و فکر می کنم انتشار دوباره اش خوب است.به خصوص در ماجراهايی که گذشت اين چند سال،قتل احمد ميرعلايی گم شد در انبوه رويدادها،خودش اما هنوز هست در آثارش،در شعرهايی که ترجمه کرد و داستان ها.در آن همه آدم بزرگ ادبيات جهان که ما و ادبيات معاصر ایران آشنايی با آن ها را وام دار احمد ميرعلايی هستيم هنوز و تا هميشه.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه



«هشت و ربع کم» گلشيری می گفت. غروب يک روز پاييزی توی کتابخانه و محل کار هوشنگ گلشيری روی کاناپه پشت به آشپزخانه ای که هميشه بساط چای آماده بود، نشستم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گلشيری دو تا ليوان چای ريخت و از آشپزخانه برگشت. يکی را گذاشت روی عسلی نزديک من. صندليش را برداشت آورد رو به رويم گذاشت. همانطور وقتی می نشست روی صندلی گفت: «هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با يکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتابفروشی آفتاب، حوالی ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنرانی. يکی دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. يک نفری زنگ زده بوده حالا و گفته که سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی تواند بيايد. احمد آن روز به هيچ کدام از اينجاها نرفته، خانواده اش متوجه غيبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا که به عقلشان رسيده زنگ زده بودند. کار بالا گرفته کم کم و به نيروی انتظامی و بيمارستان هم مثلا سرزده اند، و خبری نبوده. همين جور مضطرب و نگران مانده اند که چه کار کنند. نصفه شب از کلانتری يا همچين جايی اطلاع داده اند که بله، بياييد پيدايش کرديم. کجا؟ گفته بودند که سر کوچه فلان، دوستانش می دانستند که آن کوچه، کوچه ای است که خانه زاون آن جاست. جسدش را طوری پيدا کرده بودند که انگار نشسته کنار ديوار، پاهايش را دراز کرده و پشتش را تکيه داده به ديوار. يک آستينش بالا بوده، يکی دو بطر مشروب هم بوده کنارش که مثلا مشروب خورده و يک مقداری هم می برده با خودش.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سيگار به سيگار روشن می کند گلشيری، روبه رويم نشسته. چشم راستش به نظرم يک جورهايی انحراف پيدا کرده به بالا، نميدانم واقعا اين طور بود يا نه. ولی بعدها، به روزهای سياه ديگر هم گاهی اين حالت را توی چشم هاش می ديدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود برای دلداری خانواده ميرعلايی. بلند می شود دو تا چايی ديگر می ريزد و برمی گردد، «کشتندش» خودش را روی صندلی جابجا می کند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ايران نبوده که ميرعلايی رفته باشد پيشش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ ميرعلايی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سرقرار صبحش رفته، نه کتابفروشی. خانه زاون هم که نرفته، اگر مثلا صبح حادثه ای برايش پيش آمده چرا جنازه اش نصفه شب پيدا شده؟ اين مدت کجا می توانسته باشد؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
يکی، دوبار ميرعلايی را ديده بودم، به اقتضای شغلم او داستان پليسی «ترکه مرد» را ترجمه کرده بود برای «طرح نو». توی خانه دکتر غلامحسين ميرزاصالح که روبروی دفتر انتشارات بود ديده بودمش، البته خيلی کوتاه. هر وقت می آمد تهران،همان جا اطراق می کرد، فکر کنم يکی دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانه دکتر. دکتر ميرزاصالح هيچ وقت در خانه اش را به هر زنگی وا نمی کرد آن وقت ها.به نظرم هنوز هم همين طور باشد. هر وقت کاری داشتيم، اول بايد تلفن می زديم و بعد درست سر ساعتی که دکتر می گفت، زنگ در را. وقتی گلشيری تناقض ها را يکی يکی می شمرد، تازه فهميدم که دکتر حق دارد، چرا که او هم مارگزيده بود پيشتر.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گلشيری می گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده قرار شده بيشتر بررسی کنند و برای همين قلبش را نگه داشتند.» می گفت: «کشتندش، برای ما هم پيغام فرستاده اند اين طوری.» می گفت: «از بس سيگار می کشم، حالم خوش نيست. شب نمی توانم بخوابم. يک هو می پرم از خواب و باز سيگار می کشم، حالم به هم می خورد و تهوع دست می دهد به من. دست از سر ما بر نمی دارند، می دانم.» اين کلمات آخری را طوری ادا می کند که سردم می شود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
انگار اينجا اصلا آپارتمان کوچکی پر از کتاب و کلمه نيست. به نظرم وسط يک کابوسم، که چشم هايی از پشت عينک سياهشان ما را می پايند. بلند می شوم و توی سياهی شبی از شب های آبان ماه سال ۱۳۷۴ می زنم بيرون.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گلشيری، ماجرای مرگ ميرعلايی را «گنجنامه» کرد و بعدتر توی مجله دوران چاپش کرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هيچ روزنامه ای ماجرای مرگ ميرعلايی را چاپ نمی کند. عوضش تنها يک آگهی تسليت توی روزنامه اطلاعات چاپ می شود که اسامی برخی از نويسندگان، شاعران و روشنفکران پای آن آمده است و پرونده مرگ احمد ميرعلايی بايگانی می شود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

تهران؛6 آذر 82



______________