Sunday, January 1, 2012

Niels Hav

_______________


نیلس هاو( شاعر دانمارکی)ه

________________
فارسی : سهراب رحیمی
زن ها در کپنهاگ


حالا دوباره عاشق شده ام به
پنج زن در طول یک سفر
با اتوبوس شماره چهل از نیالس گاده تا استربرو.
ه
در چنین شرایطی
چگونه می شود به زندگی سامان داد؟
ه
یکی از آن ها پالتو پوست پوشده بود
دیگری چکمه های لاستیکی به پا داشت
یکی از آنها روزنامه می خواند؛ دیگری هایدگر
و باران از میان خیابان می بارید
در بولوار آماگر شاهزاده خانمی خیس سوار شد
دیوانه وار و وحشی به سرعت عاشق او شدم
اما او به سمت اداره ی پلیس رفت و
همزمان که اتوبوس از شعر می جوشید
به جایش دو ملکه با شال های آتشین آمدند
تمام راه را تا بیمارستان شهر
با زبان پاکستانی؛ بلند با هم حرف می زدند
آنها خواهر بودند وبه یک اندازه زیبا
به همین علت به هردو دل باختم
و خیلی سریع برنامه ریزی کردم
برای زندگی در دهی نزدیک راولپیندی
جایی که بچه ها با بوی گلگاوزبان بزرگ می شوند
به هنگامی که مادران بیچاره شان
در غروب برفراز دشت های پاکستان
آوازهای دلخراش می خوانند
اما آن ها مرا ندیدند
و او که پالتو پوست پوشیده بود پشت دستکشش می گریست
وقتی در خیابان فرمیاکس پیاده شد.
ه
دختری که هایدگر می خواند
با لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش
به ناگهان کتابش را بست
و در چشم های من خیره شد
تو گویی مردی دیوانه را نگاه می کند
و به این ترتیب؛ قلبم برای پنجمین بار شکست
وقتی که اوهم برخاست و
همراه با دیگران پیاده شد.
ه
زندگی به این سان بی رحم است
دو ایستگاه دیگر ادامه دادم قبل از آنکه تسلیم شوم
و همیشه اینگونه تمام می شود:
ه
آدم تنها
کنار پیاده رو ایستاده است
و سیگاری را پک می زند
با روحیه ای بالاو نسبتا بدبخت.
ه

_______________

No comments: