Thursday, March 1, 2012

Azita Ghahreman

_________________ 


آزیتاقهرمان
_______________________________
   سفرنامه سلما در مسیر سراندیب 


الحب الصداقة الامومة
كنت ثلاث طيور اللامعة
علي اغصانك
التي اشتعلت و احترقت
اللات و المناة و العزی

     هیچ کس در تاریکی هیچکس   پنهان نبود
باید قایق را بدهم دوباره تعمیر
دریا از در دیگری   وارد شود
باید سفر به طرز مایلی   انکارنقش من باشد
پس روی پرده  بزرگ می نویسم
Adios

*
   بیا !  سمت برگ های  آخر پاییز
 راه  پیچ و خم دارد     تا گرم تر شویم
دسامبر است
تاریکی رویمان  خم شده
 برگردان شاد ما درفنجان    قرمز است
 سایه ها دست به گردن  کناریک درخت
ریشه ها گره خورده و کمی ابر آن گوشه      
  درست در همین  صحنه  اما
                چه برفی ! یکباره

  *
زیر برف
زیر  نور ماه
زیر کلمات
این عکس یادگارِماست   
 درعکس بچگی    بال هایم کمی کج اند    
این هم خود من    روی زانوی غول بادیه  در میان ِراه
بعد   موهایم یک شبه سفید
و  روی ریل ها چه برفی

 تلفن  زنگ می زند
و هیچ کس   خانه نیست

*
خواب دیدم   جزیره مجنون پرنده ی غول پیکری ست
تو شبیه نخل ها یک ور افتاده ای
         در نقاشی شرجی آن بندر                              
پشت نخلستان
 یا  در شلوغی بازار مابین ِ آن همه  خواستم پیدایت کنم
غبار ستاره ها اما
و این تلسکوپ  صد بار    هوای مرا چرخاند
بادها  در سرم هلهله کردند
برهنه ایستادم
تومی چکیدی و اتاق آتش گرفت

*
 عاشق زنی به اسم سلما      من بودم 
 چشم های مرا   اودزدید
چسباند روی صورتش
و رفت              

 با النگو های نقره و دهان زخمی  زیر نخل ها مویه سر داد
با دستکش و کلاه من ایستاد   کنج ِخیابان
و حلقه های سرخ  مخفی  در پیشانی اش 

  *
 دیروز است حالا ! انگار
صدای تانک ها    بلند تر ازپرچم ِ روبرو 
 آینه ای که نجما از توی آن  حرف می زد
روی سینه ی کبوتر  زخمی شده
 طرحی که  او روی ساعت ها کشید
 دریا را در این عکس تاریک تراز قبل    نشان می دهد
  تنها شاهد ِمن  در این  کتاب تویی  
 پس  با خیال راحت  برهنه می شوم
 پیش از آنکه در کوچه ها  غرق شوی 

*
حالا  دوباره دیروزاست
هفت سال بعد  چنین روزی
 من عاشق تو خواهم شد 
همه صورت ها ی  تو برای من آشنا
همه ی بریدگی هایت  رفیق ِمنند
دست هایت برگ های این درخت
نام ِ تو به هرزبانی    مرا به گریه می اندازد

گاهی با من فقط حرف بزن ! عُزی

*
خواباند ه اند  مرا   روی تخت فلزی
و نام هایت  را   می پرسند
اسم  رگ های مرا      یکی یکی
آن چشم ها ی قاتل خندان   قصد کشت مرا دارد
آن  دندان ها محکم  مرا گرفته اند    
با   تیغ  و سوزن  می شکافند
پاهایم را         باز می کنند
به زورمرا بیرون می کشند     از لای استخوان های تو
فراموش نمی کنم
این حفره !  تویی حالا   

*
 زخم را  ماهرانه دوباره  می دوزند
من از هوش رفته ام
 تو  بلند می شوی
و جای من   عاشق چهارمرد ِغایبی
با چشم های من    می گردی به دنبال آنها  ؛ سرگردان
پشت سرم راه می روی      
آرام
روی تخت     درازکشیده ام درتو
  خواب می بینم      آن طرف پل  کسی عاشق تو بود

*
روی این کاغذها ی کاهی   خط به خط مرا بخوان
سایه ات از پشت سطرها      بیرون زده
عقب عقب رسید ه ام باز   به اولین حروف
در این بیابان  لیلا
دلم برای راه رفتن روی آن لبه     تنگ می شود
وقتی الفبا  در سرم  زوزه می کشد  
وقتی به  انگشت های داغ من روی بطری    هرهر می خندی 

*
موهایم روی سر زنی دیگر و دارد راه می رود
قلبم در سینه ی آن یکی
با گلوی من    برای تو می خواندد
چقدر صدایت می لرزد
او
چشم هایم را  از روی صورتت برداشت
سلما   کور است  حالا
دستش را  من گرفته ام
 تو کجایی  ؟

*
سربازها  رژه  می روند
باید  در این داستان مرا تند تر می دویدی
آنجا  خیابان  اسم  و شماره ی  تو را  دارد
بعد   پرنده ها
تکه تکه  ما را  برده اند
از پشت دوربین واضح می بینمت
با همان پیراهن  ِسبز ِگلدار  
بعد  راه  طولانی تر است  در جمله ها
یکی از ما به خواب می رود
تا  آن یکی      عاشق تو باشد هنوز

*
تمام  خانه ها را ازته   با قیچی بریدم
جای درختان وکشتی ها   عوض شد
آدم ها را خط زدم   
سوراخ های بازی  گودترازقبل است     
من  در گم شدن ایستاده ام
تا نشانی توباشم   دراین فرار

*
بعد آسمان    خاک  و باد  
زیر خش خش کاغذها ی  روی میز یکی هستند
من گیجم
نوشتن  شعر از روی چشم های تو   می ترساندم
نرمه های شیشه زیر زبانم
حرف زدن  را سخت می کند
در  سیاهی ِ فاصله تنها می شود    تو را بغل کرد
مهم نیست همانی تو    یا سلما منم
دوستت دارم  با دهان تو
            لب های هردوی ما را   می بوسد  

  *
خون خواب آلود تو    درخاک سرد
خون مدهوش تو    درشاخه ها

خواب را به ریشه های زمین بسپار
مرا مبدل کن به سنگی سیاه

پرتاب کن
به کوهی در ابتدای این شعر

ما هرکدام  تنها     باید دوباره برگردیم
آنجا برف می بارد ! هنوز

*
 برای  رسیدن به آن جا     دیرم من 
منتظرم    در شهری که برف هایش  اینجا باریده     
ایستاده ام
به جای زنی دیگر    چشم به راه تو
با تن کسی دیگر
روی تختخوابی دیگر     منتظرم
با  صورت یکی دیگر با کسی به جای تو   
در  اتاقی نامریی
ناشناسی   درتنم غلت می زند
من نگاهتان می کنم 
و آغوش تو گرم است

*
تو منقارسیاه داری
تو چشم های سیاه ِدرخشانی
از بی رحمی سکوت  شب می سوزد
لابلای این  حروف  
دنبال دست های منی تو !  سال هاست
منقارت پشت شیشه ها    برق می زند
  گوش زل زده  به چشم های  تو 

*
مرگ تنش را   از پوست ِمن  ناشیانه وصله کرد
مرا پوشید  آستین های گشاد و تاریک
باد آمد
انگشت ها ی نورانی  برای چرخش ِ سیاهی
باد  آمد
پرند ه های سفید     برای نمایش دریا
چشمانم را بستم
 اردک ها آهسته از روی سینه ی عُزی   رد شدند
 با لب های تو   من به ماه خندیدم

*
نباید بیدار شوی  نجما
نباید اعتراف کنم   به زنده بودن
نباید گریه  زیاد جدی باشد    در این هوا
باید  درهمین ابرها    تنها بمانیم 
مه غلیظ است اینجا
من به تعداد عاشق شدن     تو را به دقت مرده ام
 و به اندازه مردن ها یت       دیوانه وار عاشقم

*
حالا در این کتاب  زیر پلک های ِسلما
چشم های  ما  عوض می شوند
      ودیگر اهمیتی ندارد     کرم از کجای سیب  دنیا  را نگاه کند!ه



Image above:Li I by H.R. Giger. His work is the utmost beautiful surrealism i have ever came across. How he mixes psuedo sexuality and bends flesh into machinated parts is beautiful. It’s almost as if his work depicts a future where the secret of biomechanics is unleashed upon the world.
____________________

No comments: