قطارها زمستان را سوار می کنند به مقصدی نامعلوم می برند من از پنجره ی کوپه ام به درختان لُخت دنیا خیره می شوم و می دانم هیچ کس به تعقیب سفرهایم نمی آید فصلها بدون من تغییر می کنند دختران روستايی بدون من به بلوغ می رسند خورشید بدون من بر دره ها و کوه ها می تابد و این جهان می تواند از فردا بدون من آغاز شود.ه این جا از پنجره ی کوپه ام زمان پرنده ی صامتی ست که از آخرین ایستگاهش در حومه ای گمنام گذشته است.ه
No comments:
Post a Comment