Tuesday, May 1, 2012

Shahrokh Tondro Saleh

____________________ 

By :Kaveh Golestan
________________
شاهرخ تندرو صالح

در چاه ِ صبر


سپیدها رفتند
سپیدها رفتند

سکوت وُ رخوتِ پاییز وُ سایه های عبوس
بلوغِ روشنِ پروانه های باغِ مرا  
به سوی حُجرهء متروك وُ  خواب می رانند
و آسمان وُ  زمین  نیز خوب می دانند
كه اين قفس ، قفسِ سردِ آرزوست هنوز...

سلام وُ طعنه یارانِ سوسمار نهاد
و مرگ وُ وحشت بی رنگ وُ سنگفرشِ گناه
مرا در این شبِ تاریک همسفر شده اند
و  زهرِ حسرت با خون من عجین شده است
و لحظه هایم از یادِ آشنا خالی ست
و چون بنفشه در اندوهِ خویش غوطه ورم
و خوب می دانم
که عشق راه به اندوه من نخواهد برد
و زخم هایم را ،  هیچکس نخواهد شُست
و چشم هایم در انتظار خواهد سوخت
و باز خواهم مرد
و باز خواهم مُرد ...

چرا صبوری وُ دیوارهای کهنه یکی ست ؟
و روزهایم از آفتاب خسته تر است ؟
و آسمان
شب و روز
به روی این سرِ  بی سایه سنگ می بارد
و شاعران غیور
سبد سبد گل نسرین به خاک می سپرند ...

صبور همچون سنگ
زلال همچون مهتاب در تلاطمِ خواب  
عبوس، همچون میراث خوارِ  چلچله ها
و گیج مثل نسیم
و با سپیده در آفاقِ یاد سرگردان ...

کسی در این جا از هیچ کس نمی ترسد
و هیچکس با تنهایی اش برادر نیست
و رهگذرها سرمست ، شاد ، شکرگزار
عصا به دست  به سوی بهشت در سفرند
و مرگ خنده زنان می رود و می آید ...

طنین واهمه ها گیج کرده است مرا
و هیچ پنجره ، آغوش ِ جان وُ جانان را
به روی ثانیه ها وا نمی کند ...  

کسی مُدام سرم داد می زند خاموش !
و التماس مرا هیچ رنگ و بویی نیست

و کودکی پدرش را غریبه می داند
و مادری پسرش را دروغ می خواند
و باغبان هم از مرگ لاله بی خبر است

و دسته های عزادار نوحه می خوانند
گمان کنم که عزای دل غریب من است ...
:
جوان و پیر
پسر بچه ها و پیر زنان
به سینه می کوبند
مسیح نیز در اینجا حضور دارد
درنگ کرده و آهسته بر جنازه من
زبور می خواند
و نرم می پرسد
صاحب جنازه کجاست ؟
کسی نمانده که بر من نماز بگزارد
و لاشه عَفِنَم را به خاک بسپارد
و آسمان هم در مرگ من چراغانی ست

شب است وُ ماه از آن سوی ابرهای کبود
بر این جنازه سنگی به غیظ می نگرد
مرور  می کنم آهسته خاطراتم را :
     عبث عبث دلگیر
     خموش
     بی تفسیر
     جوانه ای بر سنگ
     سپیده ای بی رنگ
     خیال در ملکوت
     هبوط در برهوت ...

شب است وُ  در غم  وُ  تشویشِ  خویش غوطه ورم
و دوست دارم تا آسمان عروج کنم
و عطر گریه مرا یار وُ همنشین باشد
و قاب های تهی مانده روی تاقچه ها
صبوری صدف وُ خواب سبز باغچه را
به این کبوترِ شب زنده دار یاد دهند
که از عفونتِ مرموزِ خاک بگریزم...

کسی در اینجا نیست
و من
جنازه سنگین قرن های غرور
عصا به دست... به سوی بهشت... در سفرم

بهار آمد و رفت
و روزهای مرا برف و باد و باران کشت
و هیچ لاله ای از مرگ لاله هول نکرد
و بال هایم را اضطراب سوخته است

و همچو یوسف در چاهِ صبر منتظرم
و شعر می خوانم
و شعر من سفری در غبارِ خاطره ها
نسیم گم شده ای در عبور ِ قافله هاست

بهار آمد و رفت
و لحظه هایم ، از آفتاب و عشق تهی ست

خیالِ خوبش همچون کبوتران سپید
بر آستانه دلتنگی و خموشی من
فرود می آید
و در سکوت من آواز می شود آرام
و بر جنازه مغلوبِ خویش می نگرم
و مويه هایم از زخم های پنهانی ست
و های هایم محراب ِ یادِ  یعقوب است

سپیده سر زد وُ رفت
هزار سال بر این کوچ تلخ گریه کنید
سپیدها رفتند
سپیدها
رفتند ...
      
شيراز
تابستان 1367
ويرايش 1376


______________________

No comments: