Thursday, November 1, 2012

Robab Moheb

_______________ 


Mourners before the head of Khurshidshah
___________

رباب محب


عیار یعنی چه و عیار کیست؟
 




لغت­نامه­ یِ دهخدا تعریف­ های چندی از واژه ­یِ «عیار» ارائه داده است، از جمله:
 "1. (ع مص) اندازه نمودن پیمانه را و یکدیگر اندازه کردن هر دو را و دیدن کمی و بیشی آنها را. (از منتهی­الارب). مقایسه کردن پیمانه و ترازو و امتحان کردن آن با دیگری، تا درست بودن آن معلوم گردد. (از اقرب­الموارد). راست کردن پیمانه­ ها  و ترازوها با یکدیگر. (زوزنی). راست کردن پیمانه و ترازو (آنندراج). مُعایرة. رجوع به معایرة شود.|| تفاخر کردن و مفاخرت. گویند: عایره و کایله. (از اقرب­الموارد).
 2. (ع مص) رفتن اسب و یا سگ به­هر سو و این طرف و آن طرف به جولان و گریز آنها. (ناظم­الاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدین­جا و آنجا از روی شادی، و یا به­راه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقرب­الموارد). دویدن. (دهار). رفتگی و گریز. (منتهی­الارب).|| (اِ) آن­چه نمونه­ای برای چیزی قرار داده شود تا با آن مقایسه گردد و برابر شود. (از اقرب­الموارد). و انت تعلم ان­الشی­الواحد یکفی ان یکون عیاراً للاضداد تعرف به، کالمسطرة المستقیمة یعرف بها­المستقیم و المنحنی. (شفاء ص285) || ترازو برای درهم­ها و اوقیه­ها و رطل­ها که بدان وزن و سنجیده می­شود. (از اقرب­الموارد). ترازوی زرسنج. (غیاث­اللغات). معیار و ترازوی زرسنج . (ناظم­الاطباء). ج، عیارات اقرب­الموارد).
 3. (ع. اِخ ) کوهی­ است در دیار اواس بن حجر، که در جنگ حراق ، پنجاه تن از قبیله­یِ اواس به دست قبیله­یِ غامد در این کوه سوزانده شدند. و نام آن در شعر زهیر غامدی آمده است . رجوع به معجم البلدان شود.
4. (ع ص) بسیار آمدوشدکننده و گریزنده و مرد تیزخاطر. (منتهی­الارب) (ناظم­الاطباء). مرد بسیار آمدوشدکننده و ذکی. (از اقرب­الموارد).|| بسیارگشت و بهر سو رونده در چراگاه. (منتهی­الارب). بسیار گشت­کننده. (ناظم­الاطباء). آن­که به­هر سو دود از نشاط. (دهار). مرد بسیارطواف، و گویند کسی که بدون عملی آمدوشد کند، و آن از «فرس عائر و عیار» گرفته شده است. (از اقرب­الموارد).|| مردی­که نفس و خواهش خود را رها کند و به آن بیم ندهد و به­هوای نفس عمل می­کند. (از ناظم­الاطباء) (از اقرب­الموارد).|| فرس عیار؛ اسب دورشونده و رونده در زمین. (از اقرب­الموارد).|| فرس عیار باوصال؛ اسبی که به­هر سو می­دود و جولان می­کند. (ناظم­الاطباء) (اقرب­الموارد).|| (اِ) شیر بیشه. (منتهی­الارب) (ناظم­الاطباء). اسد، بدان جهت که در طلب شکار خود آمدوشد می­کند. (از اقرب­الموارد). || (ع، ص) تیزرو و تیزدو. (ناظم­الاطباء). تندرو و سریع­السیر. (فرهنگ فارسی معین).|| تردست و زیرک. (ناظم­الاطباء). تردست و زیرک و چالاک. (فرهنگ فارسی معین). ذوفنون و استادکار. (آنندراج).
5. (اِخ) نام غلام رودکی بود که ظاهرأ رودکی وی را خریده و از خریدن آن وامدار شده بود وابوالفضل بلعمی آن وام را پرداخته است. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی.
6. (ع. اِخ ) نام اسب خالدبن ولید بود. (از منتهی­الارب).
7. عیاره (ع.ص) مونث عیار. زن فریبنده و حیله باز (ناظم­الاطباء). آتش عیاره­ای آب عیارم ببرد سیم بناگوش او سکه­یِ کارم ببرد. خاقانی."
در فرهنگِ محّمد معین می­خوانیم:
"عیاران (ج. عیار) یا جوانمردان یا فتیان، طبقه­ای از طبقاتِ اجتماعی ایران را تشکیل می­دادند متشکل از مردم جلد و هوشیار از طبقه­یِ عوام­الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته­اند و در هنگامه­ها و جنگ­ها خودنمایی می­کرده­اند. این گروه بیشتر دسته­هایی تشکیل می­داده­اند و گاهی به یاریِ امرا یا دسته­هایِ مخالف آنان برمی­خواسته و در زمره­یِ لشکریانِ ایشان می­جنگیده­اند. در عهدِ بنی­عباس شماره­یِ عیاران در بغداد، سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولأ دسته­هایِ عیاران پیشوایان و رئیسانی داشتند که به قولِ مؤلفِ تاریخ سیستان آن­را «سرهنگ» می­نامیدند. عیاران مردمی جنگ­جو و شجاع و جوان­مرد و ضیعف­نواز بودند. عیارانِ سیستان در اغلب موارد با مخالفانِ حکومت عباسی همدست می­شدند و در جزوِ سپاهیانِ آنان در می­آمدند، مثلأ در قیامِ حمزه­یِ خارجی، یکی از سرهنگانِ عیاران به نامِ ابوالعریان با او همراه بود، دیگر حرب بن عبیده بود که عاملِ خلیفه، اشعث بن محمد را شکست داد. یعقوب بن لیث صفار از همین گروه بود و به یاریِ عیاران سلسله­یِ صفاری را تأسیس کرد. عیاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفاتِ عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانتداری و و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نام­بردار بودند" (ص. 1222. جلد 5. فرهنگِ محمد معین).
عیار چگونه امرارِ معاش می­کند؟ ممرّ درآمد او کجاست؟
یکی از خصلت­هایِ مهّم و قابلِ ذکر که به عیاران نسبت داده می­شود دروغِ، حیلت و نیرنگِ مصلحت­آمیز و پنهان­کاری است. توّسل به دروغ در شرایطِ تنگ هم یک هنرِ عیارانه است هم یک استراتژی. زنانِ عیار از این قاعده مستثناء نیستند. به عبارت دیگر عیار به وقتِ ضرورت تن به هر کاری می­دهد. دروغ می­بافد. در لباسِ مبدّل واردِ خانه­یِ دیگران می­شود. دزدی می­کند. تیغ می­کشد. سر می­برد و...
داستانِ «سمک عیار» سرشار از تضادها و پارادوکس­هایِ آشکار و پنهان است. هرزگاهی صفاتِ خوب و انسانی تبلیغ می­شود، امّا در حدِّ حرف و به­طور مکانیکی و در تضاد با کردارِ و اعمالِ خود.
به گفته­یِ سمک، عیار انسانی است جوان­مرد، در هنر جنگیدنِ استاد (جنگیدن در روزگارِ پیشین هنر تلقی می­شد)، اندیشمندی که با تدبیر و دوراندیشی راهِ چاره­یِ مشکلات را می­یابد. حضورِ ذهن دارد. نکته سنج و حاضر جواب است. بخشنده است و عیب پوش. حرمتِ زبان را نگاه می­دارد و نرم و آهسته سخن می­گوید.

عیاران جملگی بر آنند تا گستره­یِ پادشاهی خورشیدشاه را زیرِ چترِ خود بگیرند و او را بلایای زمینی و آسمانی در امان دارند. امّا خورشیدشاه کیست که عیاران زندگیِ خود را به خاطرِ او به خطر می­اندازند؟ بنا به داستان «سمک عیار» خورشید­شاه پادشاهی است عادل که به فرزند و یاران خود توصیه می­کند خود را به صفات نیکو و پسندیده آذین بخشند، این درحالی­است که دو جلد اوّل و دوّم داستان به جنگ­های خورشیدشاه اختصاص داده شده­است. گویا این نبردهایِ خانمان­برانداز یک ضرورت است. وقتی ضرورت ایجاب کند هیچ عملی بد و نکوهیده نیست. جنگ مثلِ سایرِ نیازهایِ اولیه­یِ آدمی، از جنسِ هوا و آب و غذاست. وقتِ نیاز باید به آن تن داد.  و چون نیازی به آن نباشد باید آن­را به دستِ فراموشی ­سپرد. در این لحظه­هایِ فراموشی است که خورشید­شاه به فرزندش فرخ­روز درسِ اخلاق می­دهد. به او پند و اندرز می­دهد، از او می­خواهد از انتقام بپرهیزد و عادل باشد. (جلد سوّم)
در طیِ یک­سری عملیاتِ عیارانه طوطی­شاه توسطِ سمک دستگیر و به خورشیدشاه تحویل داده می­شود. فرخ­روز به دلایلِ شخصی طوطی­شاه را از پدر می­طلبد. طوطی­شاه در دو زمانِ مختلف فرخ­روز را می­دزد که توسطِ سمک و یارانِ او از بند آزاد می­شود و اکنون همسرِ او گلبوی در بند است. پدر در پاسخ می­گوید: "ای روشنایی چشم پدر و ای فرزند دلبند، او را به تو بخشیدم اما اگر خواهی که پادشاهی کنی عدل و داد کن و دل بر کشتنِ مردمان منه خاصه که پادشاه باشد که خون ریختن پادشاهان پسندیده نباشد"(ج سوّم. ص320).
در همین جلد می­خوانیم که خورشیدشاه به گفته­یِ عالم­افروز (سمک) دستور شکنجه­یِ دایه­یِ جادو را صادر می­کند.
 "از این جانب عالم­افروز در پیش خورشیدشاه خدمت کرد و گفت ای شاه، بفرمای تا دایه­یِ جادو را چوب بزنند تا به زخم چوب بگوید که فرخ در کجاست. چگل­ماه سر به زیر افگنده بود و دایه بیهوش افتاده بود"(ج سوّم. ص320).

نزد عیاران قتل و بریدنِ سر مخالفان عادتی بسیار رایج و معمول است. آن­ها اغلب پس از کشتنِ دشمن، سرِ او را می­برند و با خود نزد شاه می­آورند، یا سرِ بریده را بر در خانه­یِ دشمن می­آویزنند تا دیگران پند بگیرند. به این نمونه توّجه کنیم؛ چگل­ماه این زنِ جنگ­جو و عیار سرِ طوطی­شاه و خاقان وزیر را با خود به لشکر خورشیدشاه می­آورند. (ج سوّم. ص355).
عالم­افروز (سمک عیار)، خود بارها شبانه وارد خانه­ای می­شود خادم یا دربانی را می­کشد تا به مقصود برسد. امّا او جایی چنین می­گوید: "ای دریغا این آزادمردان! من شما را آزمودم تا چه می­گویید؛ عیاری خود آن دانید که کاردی بر یکی زنید و به شب به درسرایِ کسی روید و یکی را بکشید؟ مردی آن باشد که گلبوی را از میان چندین هزارسوار که راه برما گرفته­اند بیرون برید و به فرخ­روز برسانید" (ج چهارم. ص 39).
نقل قول­هایِ زیر نمونه­هایی است از خصوصیاتِ عیاری برگرفته از کتاب «سمک عیار».
جوانمردی:
ـ بي­اجازت درآمدن در خانه جوانمردان، ناجوانمردي­ست/.../ 
جوانمردی چند حدّ دارد. شغال گفت حد جوانمردی از حد فزونست. امّا آن­چه فزونست هفتاد و دو طرف دارد. و از آن دو را اختیار کرده اند، یکی نان دادن و دوّم رازپوشیدن/.../ شاهزاده گفت: چون رازپوشیدن صفت مردی شماست (ج اوّل. ص 26).

راستگویی:
- مردي آن­ست که سخن راست گويند و سخني گويند که بتوانند (ج اوّل. ص27)
- هیچ به از راستی گفتن نیست که از راستی همه­یِ کارها راست گردد و رستگاری بود (سمک در گفت و گو با خوشیدشاه. ج اوّل. ص39).
- جوان­مردان دروغ نگويند، اگر سر ايشان در آن کار برود (سمک در گفت­و­گوی با فغفورشاه. ج اول. ص48).
 - دروغ گفتن شرط جوانمردان نيست (ج اوّل. ص209).

زینهارداری
(پای­بندی به عهد و پیمان. وفاداری. (فرهنگ فارسی معین ). نگهداری عهد و پیمان. پای بند بودن به عهد و پیمان و قرار.|| امانت. مقابل زینهارخواری (فرهنگ فارسی معین). امانت­داری.|| امانتداری. زینهار دادن (مص مرکب ) پناه و امان دادن. از کشتن یا مجازات کسی درگذشتن(لغت­نامه دهخدا).
-  ازجوانمردان امانتداری به کمال دارم که اگر کسی را کاری افتد و به من حاجت آرد من جان پیش او سپر کنم و منت بر جان دارم، و بدو یار باشم و اگر کسی در زینهار من آید به جان از دست ندهم تا جانم باشد. و هرگز راز کسی با کسی نگویم و سرّ او را  آشکار نکنم  (روزافزون در گفت و گو با سمک. ج اوّل. ص26)
ـ سر جوانمردي امانت نگهداشتن است. (ج دوّم. ص214).
- از جوانمردی نیست و سرجوانمردی امانت داشتن است (ج سوّم. ص 396).
- عياري به بد دلي نتوان کرد. (سمک در نبرد با شیرافکن و آتش افروز (ج اوّل. ص66).
ـ مرد باید که هر کاری که کند پشیمان نشود، و مرد باید که چون در کاری خواهد رفتن بیرون آمدن را طلب کند، تا او را در آن کار مسلم باشد (ج اوّل. ص130 ).
ـ  سخن مردی جداست و حیلت و دستان جدا (هرمز کیل در گفت و گو با قزل ملک. ج اوّل. ص210).

یاری به نیازمندان:
- سرِ همه­یِ جوان­مردي مراد مردم به حاصل آوردن است. (سمک در گفت وگو با غور (ج اوّل. ص351).
شهامت و دلیری:
- عالم­افروز گفت: ای دریغا این آزادمردان! من شما را آزمودم تا چه می­گوئید؛ عیاری خود آن دانید که کاردی بر یکی زنید و به شب به درسرایِ کسی روید و یکی را بکشید؟  مردی آن باشد که گلبوی را از میان چندین هزارسوار که راه برما گرفته­اند بیرون برید و به فرخ­روز برسانید (ج چهارم. ص 39).
پراگماتیسم (عملگرایی و تقدّم عمل بر حرف):
ـ مردان سخن بسيار نگويند (قایم در گفت و گو با حلیون. ج دوم ص. 205).
- کارها باید کردن وانگه گفتن (ج اوّل. ص.279).
ـ دعواي مردي کسي بايد بکند که به جاي آرد. (ج چهارم ص 121).
ـ درطريق جوانمردان طعام مقدّم بر کلام است که در ممالک جهان. (ج سوّم. ص 223).
ـ سستي در کار نمودن نه از جوانمردي است. (ج سوّم. ص 269).

شهامت و شجاعت:
ـ نام مردان در سر تيغ مردان باشد. (ج چهارم. ص 202).
ـ اصل مردي حريف شناختن است . (ج چهارم. ص 229).

توکل به خدا/ خواست خدا و تقدیرگرایی:
- سمک عیار گفت ای خواهر، کارها یزدان می­سازد، به مردی و عیاری ما نیست. اما جهد کنیم. باشد که بی­رنجی توانیم گذشت یا به حیلت و چاره خود را از میان ایشان بگذرانیم (ج اوّل. ص293).
- به توفیق یزدان و به اقبال شاهزاده قلعه گرفتم (گفته یِ سمک. ج اوّل. ص114).
- کای آدمی که برین مقام رسی و نام تو فرخ­روز است، بدان و آگاه باش که من طهمورث دیوبنده­ام. هفت­صد سال در دنیا زندگی کرده­­ام/.../ ای فرخ­روز این گنج و تاج و تیغ و کمر که بالایِ سر من نهاده است اوّل­بار که به تنها می­آیی برنگیر، امّا دوّم بار که با لشکر می­آیی جمله را برگیر/.../ (ج. سوّم. 2 363).

حلال­زادگی و نیک محضری:
- هرکس سخنی از مردی و عیاری کسی می­گفتند. و سمک عیاری و چالاکی و مردی و جوانمردی و حلال­زادگی و نیک محضری که روزافزون کرده بود شرح می­داد" (جلد اوّل. ص304).





3
سمک عیار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سمک عیار یکی از شاگردان شغال پير­زور است. شغال سرهنگ عیاری است با حضوری کم­رنگ در این داستان. پیش از آن­که سمک در صحنه حاضر شود، معرفیِ مختصری از استادِ او شغال پيرزور ارائه می­شود. شغال و جمعی از جوان­مردان و عياران درِ خانه­هایشان را بر رويِ نیازمندان، پناهندگان و درماندگان و مسافران، صرف نظر از تعلّقاتِ طبقاتی باز کرده­اند. نزدِ این جمع شاه یا گدا مفهمومی ندارد. آن­ها به یاریِ مصیبت­رسیدگان می­شتابند بدونِ چشم­داشت و مزد. در همین مختصر است که شغال اقرار می­کند سمک شاگرد او در استادی روی دستِ او بلند شده است.
«سمک» قهرمان نام­آور این قصّه است که در شهامت، تدبیر، نیرنگ و چاره­سازی نظیر ندارد. او مردی است میانه قد، لاغر­اندام، با چهره و ظاهری مردمی، از میانِ توده­یِ مردم برخاسته است تا به مردم خدمت کند. سمک خردمندی است توانا که از پسِ حلِّ هر گونه مشکلی برمی­آید. علاوه براین او دارایِ تمامِ سجایا و منش­ها و رفتار­های نیک و انسانی نیز هست. شهامت و شجاعت، جوانمردي و پاکبازي، عدل و مروّت، زينهارداري، رازداری و وفاداری، شکسته­نفسي و فروتني، صداقت و راست­گویی، مهمان­نوازی و مردم­دوستی، دوستي و نيک­انديشي، از جمله­یِ خصایصِ سمک است. این ویژگی­های باعث شده­است که او در چشمِ همگان بزرگ جلوه ­کند. سمک از چاپلوسي و مردم فريبي و دروغ روی­گردان است. وقتی رفیقی کشته می­شود به گریه می­افتد، زیراکه گریه کردن خصلتی انسانی است.
سمک سرآمدِ همه­یِ عیاران است. او از جانبِ استادش شغال به درجه­یِ سرهنگی نایل آمده­ و شایستگیِ بی­نظیرِ او زبانزدِ خاص و عام است. روزی شغال پيل­زور در گفت­و­گو با روزافزون (زن عیار) این­گونه اعتراف می­کند:
"من استاد سمکم او را بزرگ کرده­ام. نام شاگردی بر وی است امّا چون استاد او را صد هزار شاگرد می­رسد. که ما را از بند سیاه چگونه بیرون آورد، که اگر به جایِ ما سمک در بند بودی به ده سال ما او را بیرون نتوانستی آوردن. شاگرد به از هر استاد اوست" (ج. دوّم ص 25). 
در جای دیگر آمده است:
"او در عقل و دانش و رای و تدبیر بیش از آن­ست که بتوان گفت. از جمله­یِ رای­های او یکی این بود که خورشیدشاه را بر آن زینت پیش تو آورده بودم. و دیگر آن کارها ساخت. و ترا از قزل ملک بازرهانید" (روح افزا در گفت­و­گو با مه­پری. ج. اوّل. ص. 116).
در صحنه­ای جهنای وزیر با چند تن پهلوان روبه­رو می­شود. به یکی از آنها که گویا خورشیدشاه است، می­گوید: "مگر تو سمکی که می­گویند چنین کارها می­کنی؟ پهلوانان بانگ بر وی زدند که خاموش! خورشیدشاه است فرزند شاه که چون سمک او را ده هزار هست در هر گوشه­ای" (ج سوّم. ص46).
جهنای وزیر در بازگشت از مأموریتِ خود به شهران وزیر می­گوید که سمک را ندیده است. شهران وزیر در پاسخ می­گوید: "کارِ سمک بدان نیکوست که خود پدیدار نمی­آید و او را کسی نمی­بیند و کارها می­کند و با این­همه مبادا که او را ببینم" (ج سوّم. ص 46). 

"اگر چه حقیر بود یال پهلوانی داشت. شاه شمشاخ او را پیش خود بنشاند و با وی شراب خوردن مشغول گشت و از وی سخن­ها می­پرسید. عالم­افروز (لقبِ سمک از جانبِ خورشیدشاه) خوش­سخن بود. نکته­گوی و حاضر جواب و شیرین گفتار بود. هر سخنی می­گفت. شاه را با وی خوش بود. تا شب درآمد..." (ج سوّم. ص 122- 123. ملاقات سمک عیار با شمشاخ وزیر).
"سمک در دبیری دست داشت. پیوسته هر جا که بودی از آموختن خالی نبودی" (ج اوّل. ص217).
روزی سمک نامه­ای می­نویسد به خورشیدشاه. وقتی نامه به دست شاه می­رسد. شاه نامه را به هامان وزیر می­دهد تا بخواند. هامان می­پرسد این خطِّ کیست. شغال پاسخ می­دهد: "این خطِّ سمک است و او ترسل نیک داند. هامان وزیر گفت این مرد به همه هنر آراسته است (ج اوّل. ص 217).
"سمک در کُشتی آزموده بود" (ج اوّل. ص321).
"سمک استاد صنعت است و شاگردان زیاد دارد" (خاطور در گفت و گو با کانون. ج اوّل. ص 257). 
سمک صنتعگری است ماهر:  "ما را از این درخت­ها عمد باید بست. این بگفت و شمشیر برآورد. درختی چند بیفکند. از بیخ گیاه و پوست درخت ریسمان بافت و درختی چند برهم بست و عمدی بزرگ راست کرد و بادبان بر پای کرد و میوه­هایِ بسیار بر عمد نهادند و توکل بر یزدان کردند و در آن عمد نشستند و روی به دریا نهادند و ندانستند که چگونه می­باید رفتن"(ج دوّل. ص440).
 چنان­چه ملاحظه می­شود سمک برایِ نجاتِ آباندخت و فرزند او فرخ­روز پسر خورشیدشاه که در اسارتِ گورخان­اند، یک تنه قایقی بزرگ می­سازد و به آب می­اندازد.
سمک نامی است زبانزدِ خاص و عام. "مگر جادوست که نام وی در همه­یِ هندوستان پراکنده است؟ خاص و عام سخن از کار و کردارِ سمک می­گویند. شهران وزیر گفت جادو نیست، امّا جادوان در دست وی اسیراند" (گفت و گوی جهنایِ وزیر با شهران وزیر، ج سوّم. ص 40).
سمک عیار بر زبان حلبی مسلّط است. او در گفت­­و­گو با مرزبانشاه می­گوید که زبان حلبی را از خورشیدشاه یادگرفته است: "ای شاه، حلبی از شاهزاده آموختم" (ج. دوّم. ص. 291).
"/.../چون تو مردی که چند هنر در تو موجود است و مردی و ادب نفس؛ که در عرب مثل زده­اند که ادب­النفس خیر من­الدرس؛ و این جان من فدای شماست "(غورکوهی به سمک عیار. ج اوّل. ص. 297).
امّا سمک برایِ کسبِ نام جانِ خود را خود را به خطر نمی­اندازد. آن می­کند که راه و رسمِ عیاری است. خود از خود چنین می­گوید: "مردي ناداشت و عيار پيشه­ام ، اگر ناني يابم بخورم و اگر نه مي­گردم و خدمت عياران و جوانمردان مي­کنم و کاري اگر مي­کنم ، آن براي نام مي­کنم، نه از براي نان، و اين کار که مي­کنم از براي آن مي­کنم که مرا نامي باشد."
سمک دانشمندی است آگاه بر علمِ زمان، پیوسته در حال آموختن. "عالم­افروز (سمک) هر جا که بودی در آموختن نیاسودی. نیک و بد و دشخوار آموختی از خطّ و علم و مسئله­ها که تا روزی به کار آید و نکته و جواب و بذله از هزل و جد و حیلت و مکر و رای زدن و تدبیر و تلبیس­ها و کارسازی از هر چه دیدی و از هر که دیدی بیاموختی. گفتی مرا روزی به کار آید.  در دبیری استاد بود و نیک آموخته بود؛ "چنان­که هر مشکلات را بخواندی و چند قلم خطّ نوشتی و خطّ هر کس که دیدی مانند آن بنوشتی و در منجمی و حکمت چیزی دانست" (ج سوّم. ص34-35).
امّا این مردِ هزارچهره تنها یک نام نیست. او در خدمت خورشیدشاه است و خورشیدشاه با شاه ماچین در جنگ. سمك پنهانی به دیارِ دشمن می­رود تا چند پهلوان را كه اسیر و زندانی شده­اند، آزاد كند. سرخ­كافر پهلوانِ تنومندی است كه از جانب شاه ماچین به نگهبانی شهر مأمور است و عدّه­ای را به تهمت این­كه از یاران سمك عیارند، گرفته و در بند­كرده است. این بدین معناست که این خورشیدشاه نیست که شاهِ ماچین را می­ترساند و می­لرزاند، بلکه این غول سمک است. این اوست که باید از صحنه­یِ هستی محو شود تا شاهِ ماچین بتواند با آرامش حکومت کند.
سمک و حیلت
حیلت اسمِ عربی است و به لحاظ لغوی و طبق لغت­نامه­یِ دهخدا یعنی؛ حیله. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامه یِ اسدی) و فعلِ آن حیلت کردن، یعنی علاج کردن. چاره کردن. کوشیدن.
داستانِ «سمک عیار» بنا به موقعیت و شخصی که از واژه «حیلت» استفاده می­کند، معناهایِ گوناگونی به دست می­دهد.  چند نمونه از زبانِ سمک:
"مرا سمک عیار خوانند که فیلسوفان جهان و حکیمان زمان را از فنون من عجب آید و آنان­که جهان را به حیلت مسخر خود کنند چون مرا ببینند حیلت از من آموزند، تو پنداری که برین سخن از دست من بازرهی؟ (سمک خطاب به شبدیز، علام بدطینتِ مهران وزیر"  (ج اوّل. ص46).
"/.../بهتر از این باید اندیشه کردن که من او را بس عجب مردی دیدم، تا دانسته باشی و فروگذاشت حال وی نکنی/.../ که او را مکر و حیلت بسیار است/.../" (ج دوّم. ص 258- 259 گفت­و­گوی ریحانه و دبور دیوگیر).
"هیچ روز بر من نمی­گذرد که حیلتی و چاره­ای نمی­آموزم و از آن صدچاره نمی­سازم و از اندیشه­یِ بسیار در هر چه از کسی می­بینم یا می­شنوم که آن به حیلتی ماند آن به سرمایه می­سازم" (ج دوّم ص290).
سمک در راه است. او با «سیاه مردم خوار» روبه رو می­شود. برای این که بتواند وارد خانه­یِ سیاه شود، به دروغ به او می­گوید که چند خروار بار متعلّق به غورِ کوهی را با خود همراه دارد. سیاه به او می­گوید که بار را زمین بگذارند و زود درّه را ترک کنند. سمک به گوشه­ای می­رود و زار زار می­گرید. سیاه مردم­خوار سمکِ گریان را می­بیند و دلیل گریه را از او می­پرسد. سمک پاسخ می­دهد:
"ای پهلوان، در آن راه می­آمدم و ناگاه سنگی از زیر پای من برفت و من بیفادم و این پای من افگار شد. وای برمن، وای بر زن و فرزند من­که من عاجز و درمانده­ام. چگونه رفتن" (ج. دوّم. ص 45).
 سمک آن­قدر دروغ می­بافد و گریه می­کند، تا سرانجام دلِ سیاه مردم­خوار به رحم می­آید و به او کمک می­کند تا او از آن درّه بیرون برود.
سمک یک نقطه­ضعف دارد. و آن این­است که او از پسِ جادوگران برنمی­آید. وقتی عیار چوب­گران از او می­خواهد بلای صیحانه­یِ جادوگر را دفع کند به او می­گوید: "ای برادر، من با جادوان هیچ نتوانم کردن؛ مگر ایشان را خفته بیابم و بکشم" (ج دوّم ص325).

عیاران و لباسِ مبدّل
عیاران اغلب با لباس مبدّل دست به عملیات عیاری می­زنند. به چند نمونه توّجه کنیم:
سمک در لباسِ زنان
"سمک گفت روا باشد. بنگرید تا چه سازم. گفت ای خمار، مرا از سرای زنان دستی جامه بخواه./.../ دلارام را گفت مرا به زنی نیکو بآرای. دلارام سمک را برآراست چنانکه صفت نتوان کرد و بسیار عطر و بوی خوش و بخور در وی به کار برد. موزه در پای کرد و چادر به سر درکشید و نقاب بربست و با کرشمه و رعنائی از خانه بیرون آمد/..." (ج. اوّل. ص 46).
 "ای روزافزون، اگر دستی جامه­یِ زنان بودی حیلتی بساختمی"(شغال پيل زور استاد سمک در گفتگو با روزافزون. ج. دوّم ص 25).

سمک در لباسِ دربانان
"عالم­افروز در پیش خورشیدشاه خدمت کرد و گفت من بروم تا خبری بیاورم و به اقبالِ شاه کاری کنم. پس خود را به صورت دربانان درآورد و دستی خلعتی زیبا برداشت و به راه افتاد" (جلدِ سوّم.ص 325).
سمک به شمایل پیرژنده
"سمک برخاست و جبه­یِ کهنه درپوشید و کلاه کهنه­یِ خمار درسرنهاد و جوالی بر درازگوش افکند و برنشست و به میان شهر برآمد تا به دروازه رسید" (ج. اوّل. ص 144).
سمک به شمایلِ سگ
"سمک عیار خود را چهار پای ساخت، بر مثال سگی پیرامون سرای برمی­گشت. با خود چاره چیست؟" (ج. اوّل  ص 61).
سمک در لباسِ جاسوس
"سمک جنگ­جوی را گفت تو این­جای می­باش تا من به اقبالِ خورشیدشاه بروم و کاری بکنم. این بگفت و دنبالِ غلام به راه افتاد چون به او رسید گلوی او بگرفت و بفشرد تا جان بداد. پس قبا از تنِ او درآورد و در خود پوشید. جسد را به گوشه­ای کشید. طشت و شمع در دست گرفت و منتظر می­بود تا خاقان بیامد"(ج سوّم ص318).
سمک به شمایلِ پیربازرگان
"سمک داروئی چند ساخته بود، سخت استادانه. بیاورد و در عارض روزافزون بمالید و عارضِ و خط او سبز گشت بر مثالِ نوعارضان. و داروئی دیگر بیاورد و در ریش خود بمالید و دودپاره ای بکرد تا سفید گشت/.../ سمک گفت مردی پیرم بازرگان؛ و مالی فراوان داشتم. ببردند/.../"(ج. دوّم ص 203).
نام­هایِ سمک
سمک اغلب با نام­هایِ مستعار در صحنه حاضر می­شود. یکی از این نام­ها «اخنوع» است. او با نامِ«اخنوع» از طریقِ سیاه مردم­خوار وارد کاخِ غورکوهی می­شود. غورکوهی در این روزگار در خدمت ارمنشاه است. (ج دوّم. ص 46). «شادک حلوایی» از دیگر نام­هایِ سمک است. او دکانداری است که حلوا می­سازد و می­فروشد تا ردّ گم کند. «عالم­افروز»  لقبی است که خورشیدشاه به او عطا می­کند، زیراکه به نظرِ خورشیدشاه «سمک» نامی مجهول است. «افزون» نامِ سمک است در بارگاهِ صیحانه­یِ جادو.
سمک و شکنجه
شکنجه­یِ اسیران همان­قدر در میانِ عیاران و لشکرِ خورشیدشاه و فرزندِ او فرخ­روز مرسوم است که در میانِ دشمنانِ آنان. "عالم­افروز چوب در دست گرفت و یکی چوب بر دایه بزد که از سه جایِ بدن او خون روان شد"(ج. سوّم. ص 342). 
سمک و زینهار داری
"سمک در جست و گلوی پاسبانی گرفت. پاسبان گفت تو کیستی؟ سمک گفت منم ملک­الموت. بگوی تا مقام دلارم شراب­دار کجاست راست بگوی تا ترا به جان زنهار دهم. پاسبان گفت ای سمک، تو چه ملک­الموتی باشی که راه به دلارام ندانی./.../ سمک عیار را آن نکته گفتن پاسبان خوش آمد. گفت ای مرد، ترا به جان زنهار دادم اگر سوگند خوری که راز ما نگاه داری/.../" (ج. اوّل  ص121).
سمک و میدان­داری
سمک کمتر در میدان جنگ حضور میابد. او از میدانداری چندان نمی­داند. (ص282) در نبردِ ناخواسته با دوند با عیاری بر دوند پیروز می­شود و نه با هنرِ میدانداری و جنگیدن.
سمک؛ دلالِ محبت
سمک عیار به مردان کمک می­کند زن بگیرند یا به معشوقه­ی خود برسند.
"سمک دست آتشک گرفت و از بارگاه بیرون آمد. گفت ای آتشک، نخست برویم و کار مه­پری تمام کنیم. دل ازو فارغ گردانیم و آن­گاه با تو به ولایت ماچین آیم و دلارم را در کنار تو کنم" (ج. اوّل. ص 110).
"پس سمک بفرمود تا چهارپایان را همه با خود بیاوردند و آن مال را بیرون آوردند و سمک دختران رزماق هیزم­کش را هر یک به شوهری داد و آن قلعه را خاب کرد، چنان­که از آن قلعه هیچ نشان نماند" (ج. اوّل. ص 203).
"سمک عیار گفت ای سرخ­کافر، سوگند خور و به عندِ شاه درآی چنانکه غدرنکنی و خیانت نیندیشی و با دوستان شاه دوست باشی و با دشمن شاه دشمن، که ماهانه را آورده­ام و به زنی تو دهم" (ج. اوّل. ص 244).
ماهو یا قابض پسرِ مهران وزیر عاشق مه­پری است. مهران تلاش می­کند که فغفور دخترِ خود را به عقدِ خورشیدشاه درنیاورد. پس او به شاه می­گوید این ازدواج در پادشاهی او خلل وارد خواهد آورد. امّا از آن­جائی که حیله­های او کارا نیست و موفق نمی­شود مه­پری را به عقد پسر خود درآورد در مجلسی می­کوشد فغفور را متقاعد کند که دختر را به خورشیدشاه ندهد: "ای شاه­زادگان که این­جا حاضرید و همه بند و زندان دایه کشیده­اید از بهر دختر، هر که زیادت آید دختر او راست" (ج اوّل. ص 14). سمک که در مجلس حضور دارد بلند می­شود و اعتراض می­کند: "ای بزرگوار، دختر از آن خورشیدشاه است که به مردی و عیاری به دست آورده است. هیچ­کس در وی نگاه نتوان کردن. چرا باید که مهران این چنین سخن گوید که شاه دختر کرا خواهد بود و به کرا خواهد دادن؟" (ج اوّل. ص41).
سرانجام سمک عیار در طیِ ماجراهای بسیاری قابض پسر مهران وزیر را می­کشد (ج اوّل، ص43). امّا مرگ پسر باعث نمی­شود که مهران وزیر دست از شرارت و توطئه بردارد. پس او هر روز با شگردی تازه برآن می­شود تا مه­پری را از چنگِ خورشیدشاه دربیاورد. سمک به همراه یاران و عیاران دیگر توطئه­هایِ او را خنثا می­کند زیراکه او با خورشیدشاه عهدبسته و سوگند وفاداری خورده است. سرانجام سمک و دیگر عیاران در طیِ ماجراهایِ هیجان­انگیزی موفق می­شوند مه­پری را آزاد کنند و بدین ترتیب خورشیدشاه به وصلِ مه­پری نایل می­شود. چیزی نمی­گذرد که مه­پری باردار می­شود و هنگام زایمان دارِ فانی را وداع می­گوید. پس سمک خورشیدشاه را به ازدواجِ دوباره ترغیب می­کند. خورشیدشاه عاشقِ آبا­ن­دخت می­شود. در همین حین ماهانه که عاشق خورشیدشاه است دست به توطئه می­زند تا شاه را از  ازدواج با ابان­دخت باز دارد. سمک به ماهانه قول می­دهد تا کاری کند که شاه هر دو زن را به زنی بگیرد. پس سمک به خورشیدشاه می­گوید:
"پادشاهان چند زن دارند. یکی پدر تست که از تو شنیدم که او را چهارده زن­ست، و چهل کنیزک. با آنکه خواهد مباشرت میکند. مقصود که نام تو بر وی باشد. تو. او را به زنی کن و در هفته یک شب او را باش. خورشید شاه گفت تو دانی. سمک دست خورشیدشاه گرفت و پیش ماهانه و اباندخت آورد و گفت ای دختران، داماد آوردم. پس دست شاه گرفت و به دست ماهانه نهاد و ایشان را به یکدیگر داد؛ و شاه قبول کرد. و گفت ای شاه، امشب نوبت کرا باشد؟ ماهانه گفت آبان­دخت را؛ و آبان­دخت گفت ماهانه را؛ و اگر نه من خود را هلاک کنم. پس مشاطگان به آراستن ماهانه مشغول شدند و خورشیدشاه و سمک و پهلوانان به شراب خوردن مشغول شدند و گفته آید که احوال ایشان به چه رسید" (ج دوّم. ص149).

وضعیت جسمانی سمک
این­طور به نظر می­رسد که سمک برخلافِ جثه­یِ کوچک­ و اندامِ نحیف مردی است سالم و قوی. او گاهی دچار شکم­درد می­شود، امّا مشخص نیست که آیا دردِ شکم فقط یک بهانه­ است یا او واقعأ دچار نوعی بیماری است.  "/.../ناگاه سمک را درد شکم گرفت. گاه او را دردشکم گرفتی چنانکه تا یک هفته باز حال خود نیامدی تا این درد ساکن شدی. آن درد بر او مستولی شد و بیفتاد و فریاد می­کرد و اندران خاک می­غلیتد"(ج اوّل  ص155).
از این مثال این­گونه برمی­آید که سمک واقعأ دچار یک بیماری است. امّا ما در جای­ِ دیگری می­بینیم که او به عمد تظاهر به بیماری می­کند.

سمک و خورشیدشاه؛ تابوها 
سمک پس از مدتی دوری به حضور خورشیدشاه می­رسد. پس از خواندن دعا می­خواهد دستِ شاه را ببوسد که شاه از جای برمی­خیزد و او را در کنار می­گیرد. همه­ی پهلوانان برمی­خیزند. آن­گاه شاه سمک را در جانب راست خود بر تخت می­نشاند، "چنان­که بازوی خورشیدشاه به بازوی عالم افروز می­خورد. پهلوانان چون این بدیدند هر کدام دچار حالتی شدند. بر شاه معلوم شد که پهلوانان را چه شد! پس روی به اصحاب دیوان کرد که ای بزرگان! بدانید که این مرد برادر من بلکه پدر من است. در قبل من به جای فرخ روز و جمشید است. پادشاهیِ من شایسته­یِ او است که من پادشاهی از او دارم. حکم او بر من و بر پسرانم روان است. من از او هستم و او از من است. نام اصلی او سمک است. من عالم افروز نهادم. آنان­که نمی­دانند بدانند و آنان­که نشنیده­اند بشنوند که او در حقیقت جان من است" (ج سوّم. ص 302).
احساسات و روابطِ جنسی اساسِ حرکتِ رودیداهایِ سمک عیار است. عشق دلیل بروزِ جنگ­هاست. امّا بیانِ احساساتِ عاشقانه در حدِّ گفت­و­گوهایِ عادی میان عاشق و معشوق باقی می­ماند.

نگاه سمک عیار به زن
این گمان می­رود که در آن­روزگار زن مسؤلیت اجتماعی - سیاسی نداشته است. زنانِ عیار اغلب خصلت­های مردانه دارند. سمک در یکی دو مورد به وضوح نشان می­دهد که زن زیرِ دست مرد است و نباید در مقابلِ مرد عرض وجود کند. او در پیشگاهِ مرزبانشاه روزافزون را تحقیر می­کند، زیراکه می­خواهد والاترین مقامِ عیاری از آنِ او باشد. پس نزدِ شاه صدایش را بر روزافزون که قصد دارد در  مأموریتی با او همراه شود، بلند می­کند:
"گفت بر جایِ زنان بنشین. چرا چون من کاری پیش گیرم تو گوئی من با تو بیایم. این نه همه عیاران اند؟ همه هم­چون تو می­خواهند که بیایند، امّا از حرمت خود نمی­گویند. از بهر آن­که می­دانند که هر کاری با هر کسی نشاید کرد. همه کاری تو می­باید که دانی؟ و این سخن عالم­افروز از بهر تعظیم خود گفت در پیش مرزبانشاه تا شاه نگوید که همه کاری به انبازی می­کند."(ج دوّم. ص290).
 روزافزون که شرمنده شده است به حرمتِ سمک چیزی نمی­گوید، امّا دست از عیاری برنمی­دارد. تا یک­روز که سمک به عنوانِ دزد دستگیر می­شود و توسطِ روزافزون از بند رهایی می­یابد و از گفته­یِ خود پشیمان می­شود: "آفرین بر تو باد. برین کارها که کردی در جهان هیچ پهلوان عیار پیشه نتواند کرد. از من درگذشتی به مردی نمودن؛ و عیار هزار چون من ترا شاگردی باید کردن. و اگر نه چنان بودی که با تو برادری و خواهری گفته­ام، نشاید در طریقِ جوانمردی بدوگونه برآمدن، ترا شادی رفیقی خوردمی در محفلِ عیاران بدین هنر مر ترا شاگردم، تا گفته­یِ خود عذر خواسته باشم. دانستم که آن گفتار نه نیکو گفتم، امّا دانم که از من درگذاری" (ج دوّم. ص316).

پلی­گامی
چند زنی در سراسرِ کتاب موج می­زند. حتا خورشیدشاه و گورخان که به ظاهر تمایل به منوگامی دارند در عمل تن به چند زنی می­دهند. سمک به وضوح از پلی­گامی دفاع می­کند. به ماه­درماه می­گوید:"ترا پیش خورشیدشاه بردم تا زن وی باشی؛ بهتر از وی شوهر خواهی؛ چه زیان بود اگر او را دو زن باشد؟ درویش هست؟ مرد هست که او را چهار زن هست. " (ج دوّم. ص355).
درجای دیگری سمک به نحو دیگری زن را تحقیر می­کند. او در پاسخ به اکبارِ دشمن که به او می­گوید اگر می­دانستم تو سمک عیاری و نه شادک حلوائی با تو آن می­کردم که سزای توست، می­گوید:
"راست می­گوئی. چون تو صدهزار دشمن در شهر بیشند و شب و روز طلب­کار من بودند و من در دیده­یِ ایشان نشسته بودم، چنان­که می­دیدی که شما اسفهسلاران در من نگاه نمی­یارستی کردن؛ و شما را چون زنان می­دانستم، و بر همگان طنز می­کردم/.../"(ج دوّم. ص264).
سمک در شوهردادن دخترهایِ جوان و زن دادنِ مردان نقشِ اساسی بازی می­کند. او گاه از این نفوذ به عنوان یک حربه استفاده می­کند، گاه به عنوان هدیه­ای برای ابراز سپاس و قدردانی. ارمنشاه دخترِ خود ماهانه را به معامله می­گذارد. او به سرخ کافر می­گوید در صورتِ آوردنِ سمک یا سرِ او دخترش را به او به زنی بدهد. امّا او پیش از خدمت به ارمنشاه توسط هرمزکیل و سرخ مرغزی و شروان حلبی دستگیر می­شود. سمک به او می­گوید:
 "ای سرخ کافر، سوگند خور و به عهد شاه درآی (منظور خورشیدشاه است) چنانکه غدر نکنی و خیانت نیندیشی و با دوستان شاه دوست باشی و با دشمن شاه دشمن، که ماهانه را آورده­ام و به زنی تو دهم. دیگر هر سال از ارمنشاه بچه به تو می­رسد؟" (ج. اوّل. ص 244).

بیان احساسات
در فرهنگ ایرانی اشک ریختن و گریه کردن خصلتی زنانه محسوب می­شود، امّا در داستانِ «سمک عیار» چنین نیست. گریه هنگامِ غم و اندوه همان­قدر طبیعی جلوه می­کند که ابراز شادی هنگامِ شادبودن. به عبارتِ دیگر گریه نه خصلتی است زنانه نه مردانه. بلکه خصلتی است انسانی. شاهان، عیاران، مردان و زنان با اشک ریختن اندوهِ خود را با دیگری تقسیم می­کنند. خورشیدشاه ساعت­ها در حضور دیگران از غمِ گم­شدنِ همسرش مه­پری و فرزندش فرخ­روز گریه می­کند. سمک عیار گاه به خاطرِ از دست دادن عزیزی اشک می­ریزد، گاه برای رسیدن به هدف.
"سمک به گوشه­ای رفت و پای دراز کرده بود و می­گریست. سیاه پیرامون خربندگان برمی­گشت تا به سمک برسید. او را دید افتاده و می­گریست و پای در هوا کرده. سیاه گفت ترا چه رسیده­است؟ سمک گفت ای پهلوان، در آن راه می­آمدم و ناگاه سنگی از زیر پای من برفت و من بیفتادم و این پای من فگار شد. وای من، وای بر زن و فرزند من که من عاجز و درمانده­ام. چگونه توانم رفتن. این بگفت و به های­های می­گریست و زاری می­کرد و سیاه در وی بازمانده بود." (ج دوّم. ص45).
"در این سخن بودند که لعلان و آهن شکن پیش جنگ­جوی آمدند و او را دیدند گریان. گفتند ای پهلوان، این گریه از چیست؟ گفت ولوال و اکبار علم سیاه بیرون می­برند. من چگونه توانم دید. در همه عالم علم سیاه را چه محل بود که بیرون آوردندی مگر علم سرخ. "(ج دوّم  ص224).
"در حال عالم افروز (لقب سمک) دست بزد و جامه بدرید و خاک بر سر کرد. جنگ­جوی گفت ای پهلوان، این چراست؟ گفت تو ندانی. برو چنان کن که زود برسید" (ج دوّم. ص284).
به­طور خلاصه و با تمامِ تفاصیلی که رفت، باید اظهار داشت که سمک تنها شخصیتِ دانا و کارا یا به عبارت دیگر تنها عیارِ این کتاب نیست. روز­افزون زنِ عیاری است که در عیاری چیزی از سمک کم ندارد. ما از یک­ سوی شاهدیم که حیاتِ سمک در گِروِ ثروتِ شاهانی چون خورشید­شاه است. از سویِ دیگر عیاری اساسأ پیشه­ای است جمعی و گروهی. شهرتِ سمک باعث نمی­شود که ما تصوّر کنیم او قادر است یک­تنه واردِ میدانِ عمل شود. بدونِ یاری و کمکِ سایرِ عیاران، عیاری امری است محال. 

استکهلم
پائیز 1391 خورشیدی
نوامبر 2012 میلادی





____________

No comments: