Tuesday, January 1, 2013

Robab Moheb

__________________

سمک عیار-کارگردان : جواد ذوالفقاری
______________


رباب محب

چرا «سمک عیار» یک اسطوره نیست؟

تخیل یکی از ویژگی­هایِ بارزِ داستان «سمک عیار» است. برتریِ تخیل بر واقعیت در بعضی از صحنه­ها این تصوّر را در ذهن برمی­انگیزاند که «سمک عیار» یک اسطوره­است. امّا اگر تعریفِ پژوهشگرانی چون اشتروس و یونگ و فروید (صرف نظر از تفاوت­هایِ عقیدتی این پژوهشگران) را از اسطوره بپذیریم «سمک عیار» فقط و فقط یک داستانِ عامیانه است که با استفاده از ابزارِ تخیل به داستان هیجان و تحرّک بخشیده­است.  ناگفته نماند که ما تعریفِ دقیقی از اسطوره در دست نداریم. آن­چه مسلّم است این­است که ریشه­یِ واژه­یِ عربیِ «اسطوره» در زبان­هایِ مختلف معناهای متفاوت دارد. اسطوره در زبان­­هایِ هندواروپایی، از جمله در سانسکریت به معنایِ داستان است (Sutra)، در زبان یونانی یعنی جستجو و آگاهی (Historia)، در زبانِ فرانسوی Histoire، در زبانِ انگلیسی به دو صورت Story به معنی حکایت، داستان و قصّه­یِ تاریخی، و History به معنی تاریخ آمده­است.
این­جا ما اگر با اشتروس هم­صدا شویم و بگوییم: "برای درکِ اندیشه­یِ وحشی باید با او و مثل او زندگی کرد" آن­گاه باید بپذیریم که ساختارِ جادویی اسطوره در جامعه با اعجاز ِخارق­العاده­ای میان مردم یک سرزمین هم­بستگی­هایِ ریشه­ای ایجاد می­کند. میرچا الیاده پژوهشگرِرومانیایی اسطوره را این­گونه تعریف می­کند: "اسطوره نقل‌کننده­یِ سرگذشت قدسی و مینوی است، راوی واقعه‌ای­است که در زمان نخستین، زمان شگرف بدایت همه چیز رخ داده‌است. اسطوره حکایت می‌کند که چگونه به برکت کارهای نمایان و برجسته­یِ موجوداتِ فراطبیعی، واقعیتی، چه کل واقعیت، یا تنها جزیی از آن پا به عرصه­یِ وجود نهاده‌است. بنابراین، اسطوره همیشه متضمن روایت یک خلقت است، یعنی می‌گوید چگونه چیزی پدید آمده و هستی خود را آغاز کرده‌است. اسطوره فقط از چیزی که براستی روی داده و به تمامی پدیدار گشته، سخن می‌گوید. شخصیت­های اسطوره موجودات فراطبیعی­اند و تنها بدلیل کارهایی که در زمان سرآغاز همه چیز انجام داده‌اند، شهرت دارند. اساطیر کار خلاق آنان را باز می‌نمایانند و قداست یا فراطبیعی بودن اعمالشان را عیان می­سازند."
طبقِ تعریفِ بالا اسطوره همواره روایتِ «آفرینش» است و به حوادثِ واقعی نمی­پردازد. آدم­هایِ اسطوره نیز موجوداتی ماوراءالطبیعی هستند که دست به کارهایِ شگفت­انگیز و باورنکردنی می­زنند. امّا  این اعمالِ آن­ها نیست که فی­نفسه  از آن­ها اسطوره­ می­سازد، بلکه قداست و ملکوتی بودن­ِ آن­هاست که به اقداماتِ خارق­العاده و عجیبِ آن­ها می­انجامد. آدم­هایِ اسطوره­ در لباسِ آدم­هایِ حقیقی و کیهانی حضور پیدا می­کنند تا جلوه­های فوقِ طبیعیِ خود را به نمایش بگذارند. بی­شک سرچشمه­یِ اندیشه­یِ انسانی که اسطوره می­بافد جهانِ پیرامون اوست. این جهان یک چهارچوب دارد با مرزهایِ جغرافیایی، پیشینه­یِ تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. و حتا روانشناسانه. انسان­هایِ «سمک عیار» چه می­خواهند بگویند: آیا سمک یک الگویِ پیشتاز است برایِ قومِ چین و ماچین؟ آیا او چه رفتارهایِ قدیسانه­ای دارد که او را از دیگران متمایز می­کند؟ آیا او یک نمونه­یِ ناب است که اعمال و رفتارهایِ زمینی و واقعی سرزمینِ خویش را به نمایش می­گذارد؟ آیا گورخری یا همان زنِ جادوگر نمادِ بدی است؟ حلولِ زن دایه­­یِ جادوگر در قالبی دیگر به چه معناست؟ آن پیرمردِ چهارصدساله کیست؟ آن جزیره­یِ دورافتاده کجاست؟ سیمرغ چگونه پرنده­ای است؟
با نگاهی مختصر به شخصیت­هایِ اسطوره­­ایِ ایران­زمین مانندِ آناهیتا، آرشِ کمان­گیر، اسفندیار، فریدون، هوشنگ و تهمورث، رستم، سنباد، کاوه­یِ آهنگر، کیومرث و دیگران درمی­یابیم که «سمک عیار» بیش از آن­که بر اسطوره­بودن و تقابلِ خیر و شر تکیه دهد، به ماجراجویی و داستان­پردازی کفایت کرده­است و زیرِ لِوایِ داستان انسان­هایی را به نمایش می­گذارد که برایِ رسیدن به مقاصدِ خود به مکر و حیله و دروغ متوسل می­شوند. این­جا کافی­است روزافزونِ عیار را با «آناهیتا» مقایسه کنیم. آناهیتا الهه­یِ آب­هاست. این دوشیزه­یِ بی­نهایت زیبا بر گردونه­ای سوار است که چهار اسب آن را به حرکت می­آورند، یعنی باد، ابر، باران و تگرگ. او در نبردهایِ پادشاهانِ توران­زمین مقابله­یِ خیر  و شر را به خوبی به نمایش می­گذارد. امّا نبردها چیزی از زیبایی­هایِ زنانه­یِ او نمی­کاهند. ما در توصیفِ آناهیتا می­خوانیم: "خوش­اندام ،کمر به میان بسته، راست­بالا، آزاده­نژاد و شریف که یک جبه­ی قیمتی پرچین زرین در بر دارد .به راستی همان­طوری که در قاعده است برسم(شاخه­ی گیاه انار) در دست با یک گوشواره­ی زرین جلوه­گر است. اردوی سوره آناهیتا بسیار شریف ، یک طوقی به دور گلوی نازنین خود دارد . او کمربند به میان می­بندد تا سینه­هایش ترکیب زیبا بگیرد و تا آن­که او مطبوع واقع شود .در بالای سر اردوی سوره ناهید تاجی با صد ستاره گذارده .یک تاج­زرین هشت گوشه به سان چرخ ساخته شده با نوارها زینت یافته. زیبای خوب ساخته شده که از آن چنبری پیش آمده است"(یشت 5 ، 8-126). این درحالی­است که روزافزون فقط یک جنگ­جویِ آنارشسیت است. نقشی ندارد مگرسربریدنِ مخالفانِ خورشیدشاه.  
در باره­یِ نخستین شاه روایت­هایِ بسیاری وجود دارد. در این روایت­ها ما با نام­هایی چون جم، هوشنگ و تهمورث (تَخمُورو)  آشنا می­شویم.  گفته می­شود که هوشنگ فرمانروایِ هفت اقلیم بود. هم برمردمِ عامی حكمراني می­کرد هم بر جادوگرها و دیوها. تهمورث نیز همانندِ هوشنگ مردی نیک­سرشت بود که دیوها و جادوگرها را از حیطه­یِ هستی محو می­کرد تا به انسان­ها آرامش و حیات ارزانی دارد. پس او اهریمن را به شمایلِ اسبی درمی­آورد و به مدتِ سی سال سواربر او گِرد جهان می­گردد. سمکِ عیار فقط در خدمتِ یک شاه است. او خود را به خطر می­اندازد تا خورشیدشاه و پس از او فرزندش فرخ­روز  بر تختِ شاهی باقی بمانند.
همان­طور که آمد تخیّل خمیر­مایه­یِ اسطوره است، و خمیرمایه­یِ ادبیات و هنر نیز. یکی از ویژگی­هایِ تخیل فردی بودن آن­است. فردیّت در «سمک عیار» حضوریِ مخدوش دارد. سمک از سوئی خودمختار است و از سویِ دیگر وابسته به شاهان، درباریان و دیگر عیاران. امّا آن­چه که بازر است این­است که راوی یا روایانِ «سمک عیار» برآنند تا  خیر را مقابلِ شر قراردهند، ولی بدونِ ارائه دادنِ تصویری از نفسِ بدی یا خوبی. این داستان گاه تا حدِّ اسطوره پیش می­رود، امّا اسطوره باقی نمی­ماند. این­جا مثالی بیاوریم. یزدان­بخش حکایت پیرمرد چهارصدساله­ای است که در جزیره­ای دورافتاده زندگی می­کند. کشتیِ سمک عیار در یک سفر دریایی دست­خوشِ توفان شده و غرق می­شود. سمک توسطِ یک سیمرغِ نر نجات می­یابد و به جزیره­ای ­آورده می­شود که از آنِ پیرمرد است. پیرمرد به سمک یک درخت نارنج نشان می­دهد که میوه­اش قدرت جادویی دارد. سمک با خوردن میوه­ی درخت نارنج هر روز قوی و قوی­تر می­گردد. بیست روز می­گذرد. همین بیست روز کافی است که سمک آن­قدر قوی و نیرومند ­شود که حتا قادر باشد فیلی بزرگ یا هر  حیوانِ درنده را با یک حرکت بکُشد. آن­گاه سمک به پیشنهاد پیریزدان­پرست از برگ درخت نارنج معجونی می­سازد که دارویی شفابخش است و می­تواند نابینایانِ مادرزاد را شفا دهد. پس از آن سمک با کمک همان سیمرغِ نر به سرزمینی می­رود که سرزمینِ معلول­ها (دوال­پایان) است. بنا به فرهنگ دهخدا دوال­پا مردمانی خیالی هستند: "دوال[1]پا، در افسانه­های ایرانی مردمانی موهوم و خرافی هستند که تن آدمی دارند و پای چون دوال، دراز و پیچنده که چون در بیابان کسی را ببینند با اظهار ماندگی و بیماری بر پشت او جهند و دوال­ها را که به منزله­یِ پاهایِ آنان است بر کمر او استوار بپیچند و دیگر فرو نیایند و نان و آب خود از مرکوب خویش طلبند. او موجودی است افسانه­ای که گویند پاهایی دوال مانند دارد، ظاهرأ نخست با در داستان وامق و عذار و عجائب­المخلوقات زکریاری قزوینی سخن از این موجود در میان آمده و از آن­جا به کتاب­هایی نظیر سلیم جوهری و نظایر آن راه یافته­است."
 در این شهرِ عجیب و غریب یکی از دوال­پایان قصد جانِ سمک می­کند. امّا سمک موفق می­شود مرد را بکشد. او پس از کشتنِ مردِ دوال­پا  به طرفِ میدان شهر می­رود. در آن­جا با دو سه هزار دوال­پا روبه­رو می­شود. چیزی نمی­گذرد که او درمی­یابد دوال­پایان مردمی فریب­کارند. پس دوباره از سیمرغ یاری می­جوید تا او را به جزیره­یِ یزدان­پرست بازگرداند. یزدان­پرست به او می­گوید که سیمرغ تنها کسی­است که می­تواند به او کمک کند و او را به شهر عقاب ببرد. امّا از آن­جایی که وقتِ جفت­گیری سیمرغ است و سمک اجازه ندارد به سیمرغ ماده نزدیک شود، زیراکه ماده سیمرغ با آدمی مؤانست نمی­جوید، بایستی او در شهر بماند تا جوجه­ها سر از تخم برآورند. علاوه بر این یزدان­پرست به سمک توصیه می­کند هر روز به جوجه­ها  غذا دهد تا دلِ سیمرغ ماده را به دست بیاورد. سمک در این جریزه­یِ دورافتاده می­ماند، چون چاره­ای جز این ندارد. او در این فاصله از درخت ترنج تغذیه می­کند تا روزی یزدان­پرست با سیمرغ نر به گفت­و­گو می­نشیند. او  داستانِ زندگی سمک و مهربانی­هایِ او را برای پرنده بازگو می­کند و از پرنده می­خواهد سمک را به شهر عقاب برساند. امّا از آن­جایی­که ­سیمرغ راهِ شهر عقاب را بلد نیست، او را به شهری آبادان و سرسبز می­برد. به گفته­یِ سمیرغ این شهر، شهر آدمیان است و شهر شیث­بن­آدم نام دارد. مردم شهر شیث­بن­آدم بسیار قوی هیکل هستند و سمک از این بابت احساس حقارت و کوچکی می­کند. او در لباسِ یک بازرگانِ توفان­زده در پیشگاهِ شاه و شمشاخ وزیر حضور می­یابد. داستانی می­بافد و از سفرِ دریایی و توفان­ها و غرق شدنِ کشتی و این­که دستِ حادثه او را به آن شهر کشانده، می­گوید. وزیر از او می­خواهد نزدِ آن­ها بماند و به آن­ها خدمت کند، زیراکه این شهر بازرگان کم دارد. سمک از خطر نجات می­یابد و بخشی از دستگاهِ حکومتی می­شود و  به همین سادگی.
داستانِ«سمک عیار سرشار است از این­دست حکایت­ها. امّا عدمِ پیوستگیِ ماجراها، از صحنه خارج شدنِ پیریزدان­پرست، سیمرغ، گورخرِ جادوگر و سایرِ شخصیت­هایِ تخیلیِ داستان، باعث می­شود که انجسامِ اندیشه­یِ بنیانی محو شود و این پرسش را برانگیزاند که آیا نمایشِ عیاریِ سمک است که قصدِ راوی است یا طرحِ مقابله­یِ خوبی با بدی؟ این­جا البته پاسخی در دست نیست، زیراکه داستان نیمه­تمام مانده­است. امّا تا همین­جا می­توان دید که خورشیدشاه نمادِ خوبی است و ارمنشاه نمادِ بدی. امّا خورشیدشاه همان­گونه رفتار و عمل می­کند که ارمنشاه، که جمله­یِ عیاران و مخالفانِ عیاران. ما این­جا با تفاوتی ماهوی روبه­رو نمی­شویم. گویا در آن­روزگار قتل و آدم­کشی خصلتی ناپسندیده و غیرانسانی تلقی نمی­شده است. یا به عبارتِ دیگر آن­چه که ما امروز «قانون جنگل» می­نامیم، در روزگارِ پیشین (روزگارِ سمکِ عیار) بخشی از زندگیِ روزمره بوده­است. سمک و سایرِ عیاران به راحتی سرِ مخالفانِ خورشیدشاه و فرخ­روز را می­برند. دلیل مشخص نیست. "سمک برخاست و سر غضبان ببرید. روزافزون گرد دیگران برآمد و همه را بکشت"(ج اوّل. ص293). این صحنه تا پایانِ این داستانِ ناتمام به کرّات مکررمی­شود، بدونِ آن­که سرشتِ انسانی و وجدان او زیرِ سؤال برود. و شاید همین کافی باشد که بر داستانِ سمکِ عیار به عنوان یک اسطوره خطِّ بطلان بکشیم و اظهار کنیم که سمک عیار فقط و فقط یک نمونه­ از تلاش­هایِ داستان­پردازیِ روزگارِ گذشته است.
استکهلم/ آدينه ۱۵ دی ۱٣۹۱ - ۴ ژانويه ۲۰۱٣
 


[1] . چرم حیوانات



______
 

No comments: