Monday, July 1, 2013

Robab Moheb

______________


Shirin Neshat-Divine Rebellion-2012
 ____________


رباب محب

اروتیسمِ سمک عیار



داستان سمک عیار به لحاظی یک داستان عاشقانه است. جنگ­ها و ستیزها اغلب به خاطر عشق به یک زن رخ می­دهند. اروتیسم درمیانِ صحنه­هایِ نبرد و کشت و کشتار این­جا و آن­جا با تصاویر مختلفی توصیف می­شود، امّا اغلب در پرده. لابه­لایِ حوادث و ماجراهایِ عشقانه، عشق و علاقه­یِ مردان به هم­جنسِ خود نیز نهفته­است. به زعمِ من آبشخورِ این­گونه پرده­پوشی­ها از سویی تابوهاست و از سویِ دیگر جامعه­یِ بسته و مردسالار.  پرده­پوشی و لفافه­گویی ولی سدِ راهِ نگاهِ خواننده نیست. به سادگی می­توان دید که راوی یا راویانِ داستان نه به عشق از دریچه­یِ اخلاق می­نگرند، نه به مسائلِ جنسی. برعکس با این باور که عشق و نیازِ جنسی نیازی انسانی است، می­کوشند تصویری ارائه دهند مناسب با روزگارِ خود.
ما اگر تعریفِ دکتر جلال اخلاقی را از اروس بپذیریم، به ظاهر فاصله­یِ داستان سمک عیار تا اروتیسمِ مدرن به مسافتِ یک سالِ نوری است. اما با اندکی تعمق خواهیم دید که این داستان - صرف نظر از زبانِ کهنه و قدیمیِ آن و ایماء و اشاره­ها- با اروتیسمِ مدرن همخوانی دارد.
آقای اخلاقی با طرحِ واژه­یِ مرکبِ «تن­کامه­سرایی» می­گویند: "امروزه از اروس، ایزد عشق، عشق، نه صرفأ عشق افلاطونی و معنوی و روحانی فهمیده می‌شود نه صرفأ عشق جسمانی و ظاهری و مجازی و نه صرفأ نظربازی و حس زیبایی، بلکه معنویت دادن به زیبایی تن و خواهش تن است؛ عشقی ا‌ست آمیخته با  «هم‌آغوشی و زیباشناسی»."
من به عنوانِ یک انسانِ امروزی این­گونه معنویت­ها دادن را نمی­فهمم. پرستشِ معنویِ تن آمیخته با عشق و هم­آغوشی و زیباشناسی و... تعریفی است از اروس متعلّق به انسانِ فاضل و فرهیخته­ای از یک جامعه­یِ بسته­ در دنیایِ امروزی. (مجازأ) بتونه­کشی با الفاظ، نه جسمِ آدمی را معنوی می­کند، نه میل و خواهش­هایِ جسمانی را. تعریف­هایی از این دست معنایی صادر نمی­کنند مگر معناها و مفاهیمِ اخلاقی. این نظریه­پردازان معیارهایِ دیگرِ زندگی و جامعه، خصوصیات فردی و ویژگی­هایِ روحی و روانی، عواملِ فرهنگی و غیره را به دست فراموشی سپرده و از یک بُعدِ بسته به مسائل می­نگرند. «تن­کامه­سرایی» لقمه­یِ خوبی است در دهان، امّا آن­قدر بزرگ که کارِ جویدن دشوار. ما مراجعی در دست داریم مثلِ داستانِ سمک عیار. عشقِ ماه­در ماه و خورشیدشاه، عشقِ مرداندخت و فرخ­روز، عشقِ و شرواندخت و... (عشق­ میان زن و مرد)، عشقِ ماهوس به سمک، عشق خورشیدشاه به سمک (عشق دو مرد به هم). من پس این­جا به عشق مردان به مردان کفایت می­کنم.

عشق ماهوس به سمک:
ماهوس مردی است از دره­یِ خونیان. روزی بر حسب حادثه با سمک عیار روبه­رو می­شود و شیفته­یِ او می­گردد. عشقِ ماهوس به سمک تا حدودی بی­پرده­ بیان می­شود. ماجرا از این­جا شروع می­شود که عالم­افروز یا همان سمکِ عیار در لباسِ مبدّلِ زهدای در حال انجام وظیفه است که دایه­یِ شاه  به او پیشنهاد می­کند او را به دره­یِ خونیان بفرستد تا درامان باشد. دره­یِ خونیان محلِ سکونتِ ماهوس است. دایه به سمک می­گوید:
"چنین راهِ راست که می­روی به شاه­راهی رسی، به راهی راست، که در میانِ آن درخت­ها می­رود، چون بیرون روی، چشمه­یِ آب فراوان و درختی چنار بر سر آن چشمه، و زنجیری آویخته؛ چون بدان جایگاه رسی، زنجیر بگیر و بجنبان که آواز دراجه در جهان افتد؛ ناگاه بینی که مردمان پیشِ تو آیند؛ چون مردمان را بینی سر برهنه کن، ایشان گویند که: بیای و دل فارغ دار که اگر هزار کس کشته­ای با تو هیچ نتوانند کردن، ترا دست گیرند و پیش ماهوس پهلوان برند؛ که پیشرو ایشان را ماهوس است؛ آن­گاه احوال خود چنان­که دانی می­گوی." (ص 420).
سمک از پیشنهاد دایه استقبال می­کند و جامه­یِ زاهدی از تن درمی­آورد و لباس معمولی می­پوشد و به دایه می­گوید که شرواندخت، دختر قابوس که عاشقِ فرخ­روز است را نیز همراهِ خود خواهد برد، امّا دایه مخالفت می­کند، زیراکه ماهوس از زنان بیزار است: "ای دایه، جهد کن که شرواندخت را بدان جایگاه رسانی. دایه گفت: ای سمک، ایشان زنان را به خود راه نمی­دهند و هرکه از بهر زنان برده باشند پیش خود رها نکنند"، (ص 420). پس سمک از دایه می­خواهد وسیله­ای فراهم آورد و شرواندخت را ببرد نزدِ فرخ­روز و خود به راه می­افتد. وقتی به دره می­رسد با ماهوس روبه­رو می­شود؛ "سمک چون به دره رفت، مردی دید بلندبالا و باریک میان، درازدست، سطبر ساعد، فراخ سینه، باریک­سر، جعد بر دوش نقش کرده. آن ماهوس بود"، (ص 421). (این یعنی معیارهایی زیبایی­هایِ مردانه قرن ششم و هفتم هجری.)
 سمک جلو می­رود و از حکایتِ زاهد بودن و عبادت کردنِ خود در هفتاد دره می­گوید و قومی که بر او  حسد وزریده و کینه گرفته­اند، زیراکه او مورد لطف و مرحمت شاه­قابوس است. امّا مردم به گوشِ شاه ­رسانده­اند که او قاتل یکی از اهالیِ هفتاد دره است و شاه دستور قتلِ او را صادر کرده­است. ماهوس به سمک دلگرمی می­دهد که به جایِ امنی آمده­است و از این پس در امان است. در ادامه­یِ گفت­وُگو ناگهان ماهوس محوِ زیبایی و سخنوریِ سمک می­شود:
"مردی دید خوش­سخن، شیرین، و نیکوروی، و نیکوگوی، و خوب لقا، مهری از سمک در دل ماهوس افتاد. او را دوست گرفت. پیش خود بنشاند. در ساعت خوان بنهادند و بدان مشغول گشتند. همه نظر ماهوس در عالم­افروز بود و می­پسندید او را؛  نشاط از وی در دل ماهوس می­افتاد." (ص 421- 422).
داستان در این­جا نیمه­ رها می­شود تا آدم­هایِ دیگری به صحنه بیایند و عرضِ وجود کنند. طیِ ماجراهای چندی قابوس با خبر می­شود که سمک به دره­یِ خونیان رفته­است. سراق و قابوس در پیِ چاره­اند چگونه سمک را دستگیر کنند. پس جمجاش وزیر پیشنهاد می­کنند خلعت و نامه­ای به ماهوس بفرستند و دروغ­هایِ سمک را برملا کنند، که مردی به نام قداره داوطلب می­شود به دره­یِ خونیان برود یا سرِ سمک را بیاورد یا سرِ ماهوس. وقتی قداره وارد دره­یِ خونیان می­شود اهالیِ دره او را دستگیر کرده و می­برند نزدِ ماهوس. او وقتی وارد سرایِ ماهوس می­شود نگاهی به اطراف می­اندازد و می­بیند سمک بغلدستِ ماهوس نشسته­است:  "سمک را دید ران بر رانِ ماهوس"، (ص 426.  ج. پنجم).
قداره می­کوشد دروغی ببافد و نظرِ ماهوس را به خود جلب کند، امّا سمک که به مکر و ریایِ قداره پی برده­است ماهوس را متقاعد می­کند تا از قداره اقرار بگیرد. پس ماهوس می­پذیرد و سمک خود با چوب به جانِ قداره می­افتد تا اعتراف می­کند زیراکه او دسیسه­گری است از جانبِ قابوس و سراق. ماهوس از شوقِ کشفِ نبوغِ سمک در شناختنِ آدم­ها بلند می­شود و او را می­بوسد: "ماهوس در سمک نگاه کرد و به پای آمد. سمک را بوسه داد"، (ص 428.  ج. پنجم)، و آن­گاه ماهوس دستور می­دهد قداره را مُثله کنند.
سمک پس از این ماجرا مدّتی در خانه­یِ ماهوس می­ماند. امّا او مجبور به رفتن است، زیراکه فرخ­روز به کمکِ او نیاز دارد. از این­روی به ماهوس می­گوید: "ای پهلوان، تدبیری فرمای که ما از این دره بیرون رویم، که اگر صد سال این­جا باشیم مرا خوش بود و راحت­ها باشد، امّا کاری برنیاید؛ اگر چه فرخ­روز به تنِ خویش پهلوان است، کار پادشاهی من راست می­دارم"، (ص 428.  ج. پنجم).
ماهوس به سمک می­گوید که اگر مسئله این­طور نبود هرگز به او اجازه­یِ رفتن نمی­داد. سمک در پاسخ می­گوید: "ای پهلوان، اندیشه مدار که زود باشد که ما به هم باز رسیم."، (ص 432.  ج. پنجم). ماهوس هنگامِ وداع دویست دینار زر به او می­دهد و می­گوید: "این قدر تو را در کار است" و در دنباله می­آید: "و دست در بازو کرد. بازوبندی بیرون آورد. و ده دانه گوهر شب­چراغ بود. به عالم­افروز داد. گفت: به یادگار من می­دار/.../ عالم­افروز گفت: هیچ آسان­تر از این نیست؛ اگر خواهی تا هم­اکنون که بیرون روم از بهرِ دلِ تو پذیرفتم/.../ و ماهوس او را در کنار گرفت..."، (ص 428.  ج. پنجم).
سمک از دره­یِ خونیان می­رود. چند صفحه شرحِ سفرِ اوست و وقایعی لایه­به لایه. روزی خبر به گوش ماهوس می­رسد که سمک در اسارتِ ملکه دختر تیغوست. پس مصمم می­شود به هر قیمتی که شده سمک را از چنگ ملکه رها کند، حتا اگر با جنگ و خونریزی. ملکه وقتی از مقصود ماهوس باخبر می­شود پیکی می­فرستد به پدرش تیغو و تقاضای راهنمایی می­کند. تیغو پس از مشورت با با قابوس­شاه به دخترش اطلاع می­دهد که جنگ با ماهوس صلاح نیست و به طریقی مشکل را حل کند. ملکه موفق نمی­شود و سمک سرانجام آزاد می­شود؛ "سمک بیامد. پیش ماهوس خدمت کرد. ماهوس او را در کنار گرفت و پیش خود بنشاند و او را بپرسید"، (ص 428.  ج. پنجم).  امّا ساعتی نمی­گذرد که سمکِ بیقرار دست به عیاری و ماجراجویی می­زند.
از سویِ دیگر ماهوس که اخبارِ نبردها و دسیسه­ها و پیروزی­ها به گوشش می­رسد با خود می­اندیشد دیر یا زود فرخ­روز مالکِ هفتاددره خواهد شد، پس بهتر است از همین حالا به خدمتِ او درآید. پس ماهوس به راه می­افتد تا به دربارِ فرخ­روز می­رسد و به او خدمت می­کند. از این­جا به بعد چهره­یِ دیگری از ماهوس ترسیم می­شود.
ماهوس نه تنها به زنان گرایشی ندارد، که وجودش سرشار است از پیشداوری­هایِ بی­اساس نسبت به زنان. البته حکایتِ ماهوس بدان­جاست ختم می­شود که او حداقل نسبت به یک زنِ عیار نظرش را عوض می­کند. او در صحنه­ای در ملاقات با فرخ­روز، ناگاه در میدانِ جنگ در مقابلِ لشکر قابوس قرار می­گیرد، و ناگزیر باید بجنگد. ناگهان چشمِ ماهوس به سواری می­افتد چالاک و قوی. از فرخ­روز می­پرسد آن جوان کیست و پاسخ می­گیرد او یک زن است. ماهوس این­گونه عکس­العمل نشان می­دهد:
"ای شاه ما را عیب دارند که زنان به صف مردان بیرون آیند و اگر کسی از بهر زن پیش ما آید او را به خود راه ندهیم و زنان در دره نگذاریم، مگر زنان که در میانِ ما باشند و دختران که از ما در وجود آیند، از بهر آن­که کسی نگوید که یاری زنان کردند که زنان یاریِ زنان کنند. شاه گفت بدو منگر که زنی است؛ مردانگی و میدانداری او را ببین. ماهوس گفت ای شاه، اگرچه مردانگی کند و صدهزار مرد فکند آخر زن است، زنان را جایگاه پس پرده است نه پیش مصاف. یک زن است و چنان پندارد که این­همه سپاه که ایستاده­اند کمتر از وی­اند، هیچ­کس به مرد نمی­دارد. هر آن زن که خود را از مردان زیادت دارد و مردان را از خود کمتر داند نه نیک بود. این خواری است که به ما آورده­است." (ص 544. پنجم)
این سوارکار چابک کسی نیست مگر مرداندخت، او همسرِ فرخ­روز پسر خورشیدشاه است. طبعأ نامِ «مرداخت» نیز به خودیِ خود گویایِ این امر است که رفتارِ این زن زنانه نیست و سوارکاری و جنگیدن کارِ مردان است. مرداندخت در نبرد با ساسان پهلوانیِ عظیم از لشکریان قابوس­، می­رفت که از اسب بیفتد. در این لحظه چهره و مویِ او پدیدار آمد. ماهوس که نمی­داند مرداندخت شاه است، حق به جانب به شاه می­گوید: "دیدی که چون افتاد، می­گفت از این بتر چه باشد، زن را با میدانداری چه کار؟ نام زشتی به ما آمده­است که دو لشکر بدین صفت او را می­بینند. شاه سر در پیش افکند." (ص545.  ج. پنجم).
 پس ماهوس تصمیم می­گیرد خود به صحنه برود و حسابِ ساسان و دیگر پهلوانان قابوس را کفِ دستِ آن­­ها بگذارد و به میدان می­رود و موفق می­شود نیزه­ای بر سینه­یِ ساسان فرو برد. قابوس به محض دیدنِ زخمی شدنِ ساسان به سراق که کنارِ او ایستاده می­گوید این مرد باید ماهوس باشد: "من دانستم که ایشان پیش من نیاید، هوایِ فرخ­روز دارند." (ص546.  ج. پنجم).
ماهوس پس از کشتنِ ساسان دو پهلوانِ قابوس سران را می­کشد. پس از لحظه­ای شیرغونِ پهلوان که بر آن است عرضِ وجود کند و انتقام عمویِ کشته­شده­اش را بگیرد، از شاه تقاضا می­کند او را به میدان بفرستد. وقتی شیرغون وارد میدان می­شود ماهوس به اعتراض دلیلِ آمدنِ او را جویا می­شود. این­جا ناگهان شیرغون پایی سمک را به میان می­کشد و می­گوید:" شاه اجازت داده­است و پروانه آورده­ام که از تو بخواهد" (ص547.  ج. پنجم). ماهوس نمی­داند پروانه کیست. پس می­پرسد: "پروانه کیست؟" و آن­گاه ناگهان عالم­افروز یعنی سمک در خدمت حاضر است: "گفت من آمده­ام از بهر دلِ تو که شاه گفت نباید آزرده شود. ماهوس بازگشت." (ص546.  ج. پنجم).
پس از این ماهوس این­جا وُ آن­جا در صحنه­ای حضور می­یابد که تا اقرار کند قضاوتِ او در مورد مرداندخت اشتباه بوده­است. ابتدا کشف می­کند که مرداخت زن شاه است. گوراب پدرِ مرداخت حرف­هایِ ماهوس را برایِ دخترش بازگو می­کند: "ماهوس با شاه بگفت که ما را هیچ به مرد نمی­دارد و ما را چون زنان می­شمارد که پیشدستی می­کند و در ما عیب دارند. تا بدان غایت گفت که هر که از بهر زنان کاری کرده­باشد او را به خود راه ندهیم"، (ص558.  ج. پنجم).
مرداخت به میدان می­رود و به ماهوس می­گوید:
"ای پهلوان  ماهوس، از بهر دل نگاه داشت تو می­گویم که تو را گمانی غلط افتاده­است تا فارغ دل باشی. بدان­که سخن چند روی دارد، کردار هم­چنین، تا نگویی­که من از آن نادان زنان باشم که بر مردان زیادتی جویم و بی­عقلی کار کنم. بدان و آگاه باش که من نه بدان پیشدستی می­کنم و در میدان می­آیم که شما را به مرد نمی­دانم یا خود را افزون از شما می­شمارم، این بی­عقلی از من نیاید و نکنم. از بهر آن­ در میدان می­آیم تا دشمن را خوار داشته­باشم و محل ایشان به هیچ ننهاده باشم، تا گویند که شاه­جهان فرخ­روز دشمن به هیچ نمی­دارد و زنی را برابر ایشان داشته­اشت"، (ص558.  ج. پنجم).
یعنی­که مرداخت با وجودِ آن­همه کمال و شهامت و دلیری فقط و فقط برایِ خوارشمردنِ دشمن به صحنه­یِ نبرد می­رود. (داستان سمک عیار سرشار است از این­گونه پارادوکس­ها.) مرداخت بعد از این­همه دلیل و برهان آوردن شعار می­دهد: "رزم میدان زنان بنگر"، (ص559.  ج. پنجم) و دهنه­یِ اسبش را به سمتِ صحنه­یِ نبرد می­چرخاند. و ماهوس که از سخنانِ مرداندخت خوشش آمده­است به تأیید می­گوید: "گفت چنین است که او می­گوید نه چنان­که ما پنداشتیم. به حقیقت خواری آوردن به دشمن است که ایشان را محل زنی است"، (ص559.  ج. پنجم).
پس از گفته­یِ خود پشیمان می­شود و به نزدِ عدنان وزیر می­رود و می­گوید : "ایهاالوزیر، چون بود این­کار، زینهار این سخن که از من شنیدی از نادانی گفتم"، (ص560.  ج. پنجم). وزیر خیال او را آسوده می­کند که شاه از او بد به دل نمی­گیرد، چون او از ماجرایِ پهلوانی­هایِ زنِ شاه اطلاع نداشته­است. ماهوس با خیال راحت از پیش وزیر می­رود تا ببیند چگونه مرداندخت قلبِ لشکر را می­درد. با دیدن دلیری­هایِ او همراه با شیرغون می­گوید: "نام با خود دارد که مرد است نه دخت"، (ص561.  ج. پنجم).
شیرغون و ماهوس به رگِ غیرتشان برمی­خورد و وارد صحنه­یِ نبرد می­شوند تا سرانجام فرخ­روز طبل آسایش را به صدا درمی­آورد.  پس از آن ماهوس در خدمت شاه است، امّا نقش کمرنگی دارد. تا روزی­که راجمِ رسول نامه­یِ تهدیدآمیزی برایِ او می­آورد از جانبِ پهلوان پیل­تن. در این لحظه سمک که کنار او نشسته­است از ماجرایِ نامه مطلع می­شود. بخشی از این نامه بدین قرار است:
"ای پهلوان ماهوس، از احوال و کار سمک شنیدم که با تو او را کار چگونه افتاد و آن­چه کردی ما را معلوم گشت. بدان هیچ نگفتیم که مردمی از عالم برنخاسته­است. اکنون کار به غایت رسید و از حد گذشت..."(ص593.  ج. پنجم). در نامه از ماهوس خواسته­می­شود که بی­چون و چرا سمک را به مرزبانشاه پدر خورشیدشاه تحویل دهد. حال چرا باید سمک به مرزبانشاه تحویل داده شود مشخص نیست. سمک می­داند که باید برود. پس داستانی می­بافد تا از این مخصمصه رها شوند. امّا سمک کماکان نزدِ ماهوس به سر می­برد تا روزی­که خبر می­رسد لشکر قابوس در راه است. اینک سمک چاره­ای ندارد جز رفتن.  پس از طیِ چند ماجرا دوباره سمک و ماهوس کنار همند. و این­جا ناگهان سمک به همراهِ همسرش سرخ­ورد که مدت­ها غیبش زده­بود ظاهر می­شود: "ماهوس گفت این کنیزک از کجا آوردی؟ عالم­افروز گفت این کنیزک نیست، زن من است، نام وی سرخ­ورد. ماهوس عجب داشت. بر وی آفرین کرد و بنواخت و گرامی کرد. بفرمود تا او را پیش مرزبانشاه ببردند." (ص615.  ج. پنجم). 
امّا این­جا داستان تمام نمی­شود. هنوز سمک و همسر به راه­نیفتاده­اند که پیل­تن با حضورِ مرموزِ خود خوابِ سمک و ماهوس را آشفته می­کند. پیل­تن از ماهوس می­خواهد به او بگرود. به او می­گوید خدمت به فرخ­روز بیهوده­است چون بسیاری از یارانِ او را اسیر کرده­اند: "بدان آمدم تا از کرده پشیمان شوی و بدان امید که این غرور در سر داشتی باطل شد که فرخ­روز به هزیمت رفت و نیز خلقی بسیار از آن وی گرفته­اند. می­گویند که مرداخت و کاوه و گیل و گیلک که خود از آن ما بودند و دختر قابوس، شرواندخت، که پیش فرخ­روز بود با خواهر لاک، همه را گرفته­اند، مکن و به ترک خان و مان مگوی. تو دانی که من هر چه گویم و کنم مصلحت را گویم. اکنون گفت مرا به کار گیر تا زیان نشوی. عالم­افروز نشسته بود و گوش می­داشت و برخود می­لرزید. تا ماهوس گفت ای پهلوان پیل­تن..." (ص616.  ج. پنجم).  داستانِ سمک عیار (این کتاب پنج جلدی) با این سه نقطه خاتمه می­یابد.

عشق خورشید­شاه به سمک
در جلدِ سوّم داستان سمک عیار ما با یک صحنه­یِ کوتاه عشقی روبه­رو می­شویم. سمک به دیدارِ خورشیدشاه می­آید. همین چندی پیش خورشیدشاه به خاطرِ مهری­که به سمک دارد به او لقبِ عالم­افروز داده­است. عالم­افروز به محضِ ورود به درگاهِ شاه شروع می­کند به حمد و ثنا خواندن و طبقِ رسمِ آن روزگار شعری در ستایشِ خورشیدشاه می­خواند. وقتی شعر/دعا به پایان می­رسد سمک می­خواهد دستِ شاه را ببوسد که شاه از جایش برمی­خیزد. خورشیدشاه از دیدن سمک آن­چنان هیجانزده می­شود که بازوی او با بازوی سمک تماس پیدا می­کند. این تماسِ جسمی نه تنها باعثِ تعجّب حاضران می­شود، که ذهنِ آن­ها را نیز غلغلک می­دهد. حالت و نگاهِ درباریان یا همراهانِ شاه آن­قدر گویاست که خورشیدشاه مجبور می­شود دهان بازکند و از برادریِ خود با سمک سخن بگوید:
" خورشیدشاه از جا برخاست و او را درکنار گرفت و جمله­یِ پهلوانان نیز برخاستند. پس عالم­افروز را در جانب راست خود بر تخت نشاند. چنان­که بازوی خورشیدشاه به بازوی عالم­افروز می­خورد. پهلوانان چون این بدیدند هر کدام دچار حالتی شدند. بر شاه معلوم شد که پهلوانان را چه شد!" (ج 3. ص 302).
پس خورشیدشاه برای این­که به اطرافیان بگوید که رابطه­ای میان او و سمک نیست جمع را مورد خطاب قرار می­دهد و می­گوید: "پس روی به اصحاب دیوان کرد که ای بزرگان! بدانید این مرد برادر من بلکه پدر من است. در قلبِ من به جایِ فرخ­روز و جمشید است. پادشاهی من شایسته­یِ او است که من پادشاهی از او دارم. حکم او بر من و بر پسرانم روان است. من از او هستم و او از من است. نام اصلی او سمک بود. من عالم­افروز نهادم. آنان­که نمی­دانند بدانند و آنان­که نشنیده­اند بشنوند که او در حقیقت جان من است." (ج 3. ص 302).  
در پایان می­پرسم: آیا این ذهنِ بیمارِ جامعه است که هر تماسِ بدنی را رابطه­ای جنسی تلقی می­کند یا خورشیدشاه برایِ پنهان کردنِ احساساتِ درونی حالتِ دفاعی به خود می­گیرد؟ آیا عشقِ خورشیدشاه به سمک افلاطونی است؟ چرا پایانِ داستانِ عشق ماهوس و سمک دقیقأ در صحنه­ای ترسیم می­شود که ناگهان سرخ­ورد همسرِ سمک عیار پس از غیابی طولانی، از هیچ­کجا دوباره ظاهر شده­است؟ و چرا تا پیش از آمدنِ سرخ­ورد به دره­یِ خونیان سمک اسمی از همسرش به زبان نیاورد؟
و می­پرسم:  آیا راوی یا روایت­کنندگانِ داستان – به عنوانِ عضوی از یک جامعه­یِ بسته­، بر آن نبوده/نبوده­اند تا بخشی از واقعیت­هایِ اجتماعی و نیازهایِ انسانی را به گوشِ عالم و آدم برسانند؟ آیا انسان، این موجودِ نیازمند همان­قدر که به خواب و خوراک و آب و هوا و مسکن نیاز دارد، تشنه­یِ رابطه­­هایِ انسانی و جسمانی نیز هست؟
اروس(Ἔρως) به زبان یونانی که همان عشقِ جنسی است و خدای عشق. آمور که همان اروس باشد به اصطلاحِ رومی‌ها  و همراه با کوپیدو، که یعنی شوق. مابقی روزگاری است که ما صرف می­کنیم تا با لفافه­ و غلاف و جامه و پرده و پوشش نیازهایِ انسانیِ خود را در مِهِ واژه­ها بگنجانیم و زیبایی بیافرینیم، آن­جا که جای، جایِ هنر و ادبیات است. و چون پایِ فرهنگ و جامعه، عقده­هایِ روانی، فردی، فرهنگی، اجتماعی و..  به میان می­آید زبانِ دیگری وام می­گیریم تا بگوییم انسانِ موجودی است ماورایِ وجود. زبانِ اوّل انسان را به اعتلایِ فکری و آفریندگی راه می­نماید و زبان دوّم به سانسور و رکود.
استکهلم/ مرداد ۱٣۹۲ خورشیدی برابر با  ۲۰۱٣ میلادی

منبع:
"تن‌کامه‌سرایی در ادب فارسی" دکتر جلال خالقی مطلق.  مجله­ی ایران شناسی، سال هشتم.
سمک عیار (1369) فرامرزبن خداداد بن عبدالله الکاتب­الارجانی. با مقدّمه و تصحیحِ دکتر پرویز ناتل خانلری. چاپ پنجم. تهران. انتشارات آگاه.




 ________________

No comments: