Tuesday, October 1, 2013

Yasunari Kawabata

__________________ 


یاسوناری کاواباتا - فارسی : شکوفه‌تقی
_____________



کفش‌های تابستانی
چهار پنج تا پیرزن در یک درشکه داشتند درباره‌ی اینکه این زمستان برای پرتقال‌ها خوب بوده گپ می‌زدند، چرتشان برده بود.
اسب طوری یورتمه می‌رفت، و دمش را طوری تکان می‌داد که انگار می‌خواست همپای مرغ‌های دریایی روی آب باشد.
راننده‌ی درشکه، کانزو، عاشق اسبش بود. او تنها کسی بود که در این مسیر، درشکه‌ی هشت نفره داشت. خیلی هم مواظب درشکه‌اش بود که تر و تمیزتر از بقیه‌ی درشکه‌های مسیر باشد. وقتی به یک تپه نزدیک می‌شد، بخاطر اسب، همیشه از صندلی راننده با عجله پایین می‌پرید. برای این کار خیلی هم به خودش می‌بالید. چون از تابی که درشکه می‌خورد می‌فهمید چه وقت بچه‌ها از پشتش آویزان شده‌اند. آنوقت  تند بر می‌گشت عقب، با تسمه به سر بچه‌ها می‌زد. به همین دلیل این درشکه برای بچه‌ها از هر درشکه‌ای که در مسیر می‌رفت جذاب‌تر بود، در عین حال که از همه ترسناک‌تر بود.
اما امروز او هر چه تلاش کرده بود نتوانسته بود بچه‌ها را بگیرد. به همین سادگی! نتوانسته بود این مزاحم‌های موذی که مثل میمون از پشت درشکه‌اش آویزان بودند را گیر بیندازد. معمولاً، مثل یک گربه یواشکی پایین می‌پرید می‌گذاشت درشکه رد بشود، بعد یک توسری به  بچه‌ها می‌زد با غرور می‌گفت: "کله‌پوک!"
دوباره پایین پرید. این بار سوم بود. یک دختر دوازده سیزده ساله با عجله دور شد. گونه‌هایش قرمز شده بود.  چشم‌هایش برق می‌زد و شانه‌هایش با هر نفسی که می‌کشید با سنگینی بالا و پایین می‌شد. یک لباس صورتی پوشیده بود و جوراب‌هایش روی مچ پایش لغزیده بود. هیچ کفشی هم به پا نداشت. کانزو به او زل زد. دختر رویش را به طرف دریا گرداند. بعد دنبال درشکه تند کرد.
کانزو با زبانش یک نُچ کرد، به صندلی راننده برگشت. زیبایی اشرافی دخترک غیر معمول بود. این فکر که شاید آمده تا در یکی از خانه‌های تابستانی ساحل بماند کمی مانعش شده بود.  اما لجش را در آورده بود - چرا با اینکه سه بار پایین پریده بود نتوانسته بود او را بگیرد. دخترک حدود یک مایل از پشت درشکه آویزان شده بود و سواری گرفته بود. کانزو این قدر عصبانی بود که به اسب محبوبش شلاق زد تا تندتر بدود.
درشکه به یک دهکده‌ی کوچک رسید. کانزو یک مهمیز به سر اسب زد تا تندتر بدود. برگشت دید دخترک هم دارد می‌دود. موهایش از روی شانه‌اش آویزان بود، یکی از جوراب‌هایش هم از دستش تکان می‌خورد.
در یک لحظه، بنظرش رسید دخترک به درشکه رسیده است. کانزو تا از شیشه‌ی پشت صندلی راننده نگاه کرد حس کرد دخترک خفاشی به پشت درشکه چسبیده. اما، وقتی برای مرتبه‌ی چهارم پایین پرید دخترک با فاصله‌ی نسبتاً زیادی از پشت درشکه داشت راه می‌رفت.
"آهای دختر کجا داری می‌ری؟"
دخترک سرش را زیر انداخت. ساکت بود.
"نقشه کشیدی همه‌ی راه بندرو پشت درشکه آویزون شی؟"
دخترک هنوز ساکت بود.
"داری می‌ری طرف بندر؟"
دخترک با سرش تأیید کرد.
"آهای، پاهات-به پاهات نگاه کن. خون نمی‌آد از پاهات؟"  عجب‌ کله‌شقی هستی! نیستی؟"
کانزو به‌عادت اخم کرد. "سوارت می‌کنم. بیا تو. برای اسب خیلی سنگینه از پشتش آویزون شی. بی زحمت بیا تو.  زود باش! نمی‌خوام مردم فکر کنند من کله‌پوکم."
او درِ درشکه را برای دخترک باز کرد.
بعداً، وقتی از صندلی راننده برگشت عقب را نگاه کرد دید دخترک ساکت نشسته، حتی گوشه‌ی دامنش را هم که لای درِ درشکه گیر کرده بود در نیاورده. دیگر آن عزم ِجزم قبلی ناپدید شده بود. به آرامی و وقار، سرش را بلند نگاه داشته بود.

کانزو حدود یک مایل از بندر رد شده بود، و، در راه برگشت بود که ناگهان سروکله‌ی همان دخترک از هیچ کجا پیدا شد، داشت دنبال درشکه می‌دوید.  کانزو با حالت تسلیم درِ درشکه را برایش باز کرد.
"آقا من دوست ندارم تو درشکه سوار شم.  نمی‌خوام تو درشکه سوار شم!"
"به خونی که از پاهات می‌آد نگاه کن. جورابات خونیه!"
پنج مایل شیب جاده بود. درشکه تلق تلق کنان همه‌ی دهکده را سرازیری آمد.
"آقا بی زحمت بذار اینجا پیاده شم."
کانزو  به کنار جاده نگاهی انداخت، یک جفت کفشِ گلدارِ سفید روی علف‌های خشک دید.
"تو توی زمستون کفش سفید می‌پوشی!؟"
"وقتی من اینجا آمدم تابستون بود."
دخترک کفش‌هایش را پوشید، و، پشت سرش را هم نگاه نکرد. مثل خرگوشی سفید از پشت یک تپه‌ی کوچک به طرف مدرسه اصلاح و تربیت بالا رفت.

 













________

No comments: