Wednesday, July 1, 2015

Sheida Mohammadi

_______________ 

شیدا محمدی
______

 به استانبول نگاه می‌کنم با گوش‌های مست

این راه را با اتوبوس آبی‌رنگ عمدا اینجا آورده‌اند ه ه با فوج عجیب کبوترها
و بی قراریِ پیراهن و دامن و چکمه‌ها
انگار در آینه خبرهایی شده
ه ه چیزیت شده است استانبول؟ ه ه

تو کسی را پوشیده‌ای و این بوی معشوق است از شانه‌هایت
ه ه بویِ خاک و شمعدانی
ه ه  بوی خودِ فرّارِ رنگی‌اش ه.
ای شهرِِ با چشم‌های دریا و امواجِ رنگارنگ
در بخار پشت سرت 
ه ه دیوارهایِ پر از ناسزا و نامه‌های عاشقانه
چیزیت شده است استانبول؟
ه ه

با پاهای مفرغی من کجا می‌رویم این وقت شب؟
ه ه
با این مُرده‌های خوشبو که چای و سیگار تعارف می‌کنند
ه ه چرا این جا نشسته‌ایم؟ ه ه
می‌خواهم زیر باران با این مردِ سنگی معاشقه کنم ای شهر
تا بخارا پا برهنه بخوانم گوش بخوابانم به تنِ تبریزی‌ها

هوا باغِ نعناست امشب
می‌شنوی ؟
ه ه
ه ه– به سلامتی ه ه به سلامتی ! ه ه

چقدر عاشقی می‌چسبد
این دست‌های ولخرج این مغازه‌ها
برفِ صوفی
ه ه شکوفه‌های انار
لک لک‌ها در آب
ه ه و توی پیراهن‌ها سایه‌ی رقصی تاریک
.
این اتاق را چطوری پیدا کردی
من با بوی این تخت و لحاف موسیقی شدم می‌دانستی؟
ه ه
با قشقرق همین پنجره‌ها از ته دل با تو خندیدیم.
خش خش این سطر را می‌شناسم ای شهر
این چترهای آوازه‌خوان را

من چیزیم شده با این ابرها!
ه ه
  چشم‌هایم نمی‌توانند بگویند استانبول
دست‌هایم نمی‌توانند …
ه ه
___

No comments: